حقیقتاً سرجایِ اولمم. تلاش میکنم اما نمیرسم. انگار که دارم تویِ فضا دست و پا میزنم.
مثلِ تمومِ دفعاتی که بیصدا یه گوشه مینشستم روحیۀ جنگجوم به صفر رسیده. بابتِ احوالاتِ بدم درحالِ خراب کردنِ همۀ پلهاییم که برایِ ساختنشون خیلی زحمت کشیدم. جونِ بلند شدن ندارم اما در عینحال میخوام که برسم. میخوام که قوی بمونم. میخوام که همۀ روزهام جمعه نباشه. حوصلۀ رسیدن به ده رو ندارم اما باید برسم. نمیدونم.
سلام بر آنانی که برایِ ماندنشان خود را از دست دادیم. سلام بر آنانی که برایِ خندههایشان، در گوشهای تاریك خزیدیم. سلام بر آنانی که جهان را بخاطرشان به آتش کشیدیم و خود، در همان شعلهها جان باختیم. سلام بر آنانی که پیلۀ ما را با متانت شکافتند که پروانۀ آبیاش را خفه کنند. سلام بر تو که مرا زِ من ربودی!
اینکه آدمها میگن: "خوب خوابیدی؟" "به یادت بودم گفتم یه احوالی ازت بپرسم." "امروزت چطور بود؟" "اینو دیدم و فکرکردم وایبِ تورو میده." "دلم واست تنگ شده بود." بهم یه حسِ امنیت و نرمنرمیای میده. یعنی با خودم میگم که خوبه، ازم متنفر نیست و دوست داره جزئیاتِ من رو بدونه.
پشتِ جملۀ "مهم نیست عادتکردم" اندازۀ یكعمر زور زدن واسه درست شدنِ شرایط و نتیجه نگرفتن خوابیده.
چایِ دارچین رو گذاشتم که دم بکشه. یه سرِ ریز به کوکیهایِ مورد پسندِ بابا زدم. به انتظارِ دختركِ کوچیكِ خونه صفحاتِ کتابم رو ورق زدم و با چشمهام رسیدم به جملۀ: "از اینکه میبینم مدتی است سرحال و قبراقی، شور و شر پیدا کردهای خوشحالم." لبخند زدم و به غرغرهایِ دلنشین اولِ صبح مامان و نگرانیش برایِ اتفاقاتِ اخیر فکر میکردم. شومینه رو کم کردم و یکی از پنجرهها رو به منظورِ تهویۀ هوایِ دلگیرِ اتاق، باز کردم. نورِ خورشید فرشِ قرمزِ اتاقم رو در آغوش کشید و با صدایِ ملایمِ موزیكِ بیکلام همراه شد. زندگی، همین بود. با همون جر و بحثهایِ کوچیك مادر و دختری. با همون دلِ منتظری که نگرانِ آزمونك دخترك بود. با همون ذوقهایِ یواشکیِ بابا وقتی که کوکیها رو مزه مزه میکرد. زندگی همین بود و روحِ من هنوزهم سبز و پر تلاطم!