پشتِ جملۀ "مهم نیست عادتکردم" اندازۀ یكعمر زور زدن واسه درست شدنِ شرایط و نتیجه نگرفتن خوابیده.
۱۰ دی ۱۴۰۳
۱۰ دی ۱۴۰۳
۱۰ دی ۱۴۰۳
۱۱ دی ۱۴۰۳
۱۱ دی ۱۴۰۳
چایِ دارچین رو گذاشتم که دم بکشه. یه سرِ ریز به کوکیهایِ مورد پسندِ بابا زدم. به انتظارِ دختركِ کوچیكِ خونه صفحاتِ کتابم رو ورق زدم و با چشمهام رسیدم به جملۀ: "از اینکه میبینم مدتی است سرحال و قبراقی، شور و شر پیدا کردهای خوشحالم." لبخند زدم و به غرغرهایِ دلنشین اولِ صبح مامان و نگرانیش برایِ اتفاقاتِ اخیر فکر میکردم. شومینه رو کم کردم و یکی از پنجرهها رو به منظورِ تهویۀ هوایِ دلگیرِ اتاق، باز کردم. نورِ خورشید فرشِ قرمزِ اتاقم رو در آغوش کشید و با صدایِ ملایمِ موزیكِ بیکلام همراه شد. زندگی، همین بود. با همون جر و بحثهایِ کوچیك مادر و دختری. با همون دلِ منتظری که نگرانِ آزمونك دخترك بود. با همون ذوقهایِ یواشکیِ بابا وقتی که کوکیها رو مزه مزه میکرد. زندگی همین بود و روحِ من هنوزهم سبز و پر تلاطم!
۱۲ دی
بعداز گذشتِ روزهایِ تاریك انگار که دلهرۀ آسمون کمتره و بهجاش لبخندهاش عمیقتره. انگار که تهچینهایِ مامان خوشمزهتره. انگار طلاییِ خورشید بیشتره. انگار که خون با سرعت بیشتری تویِ رگهات میدوه و دوستدارِ زندگی میشه. انگار که شبها آسودهتر میخوابی و صبح خسته نیستی. بعد از اینروزها، انگار که آیدا، آیداتره.
۱۲ دی
عزیزِ من، در این روزهایِ سرد و دلگیر، که گلولۀ برفِ حرفهایِ آدمها تو را در خودت مچاله میکنند اگر تو و یك فنجان چای کنارِ من بودید، شاید زندگانی راحتتر از گلویم پایین میرفت. شاید خانۀ خرابهای در این شهر دیده نمیشدم. شاید جملههایم زیرِ خرابۀ افکارم دفن نمیشد.
۱۳ دی
۱۳ دی
آقایِ عباسی نقل میکنه که: "یك لحظه نگاهت به نگاهم گره انداخت، اینگونه جدا شد گره منطق و احساس." بله عزیزِ من، داستانِ چشمها رو میشه در دهمین جلدِ ادامهدار چاپ کرد و هربار، با برخوردِ امتدادِ نگاهها مثلِ دفعۀ اول عاشق شد! چشمها رو میشه در آغوش کشید. میشه بوسید. میشه لمس کرد. میشه بویِ تازۀ پرتقال رو از دور دستها حس کرد. میشه با چشمها قول داد و قول گرفت. میشه گفت: "میمونم، تا پایانِ ما."
۱۳ دی
۱۴ دی