میگفت تنهایم. آنقدر که نمیتوانم برایش اندازهای در نظر بگیرم. آنقدر که میدانم در قلبم جا میشود اما در دستهایم نه. در روحم گنجانده میشود اما در حرفهایم نه. من تنهایم. آنقدر که نمیتوانم بگویم: "منتظرم بمان در حوالیِ فلان ساعات به دیدارت میآیم." آنقدر تنهایم که برایش به اندازۀ دهتایِ بچگی میشمارم و خیال میکنم تا همانجا کافیست. تنهایم، به اندازۀ فاصلۀ دویدن کودکی یكساله به دورِ حوضِ آبی. من تنها بودم، بسیار تنها!
اگه روزهایِ هفته رو میشد به یه حس تشبیه کرد، قطعاً شنبه تنها موندن تویِ یه جادۀ ترسناك بود.
دلم میخواست واست مکتوب کنم که: "میدونم حالت بده. میدونم که دکتر میری و قرص مصرف میکنی. میدونم که برایِ خوابِ شبت تحتِ فشاری و مداوم کابوس میبینی. بیا! من میبوسمت و خاکسترِ ریشۀ شکستۀ دلت رو به آتشِ دوست داشتن تبدیل میکنم. بیا! من کمکت میکنم که پیلهات رو بشکافی." اما بعد دیدم که رسیدن و نرسیدنِ این پیغام کمکی بهت نمیکنه. درواقع چون خودت نمیخوای. پس بیخیالش شدم اما میخوام بدونی که از راهِ دور نگرانت میمونم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ همیشه ماندگارِ من. ]
دوستیها خیلی عجیبن. لبخندشو میبینی و فراموش میکنی که چقدر تویِ اعماقِ تیرۀ دریا غرق شده بودی. انگار که همون لحظه یکی دستت رو میگیره و به سرعتِ نور تورو به ساحل میرسونه. دستهاشو میگیری و یادت میره که انگشتهات چقدر سرد بودن. دوستیها باعث میشن یادمون بره چقدر خودمونو دوست نداریم.
چایت را بنوش و نگران فردا نباش. از گندمزار من و تو، مُشتی کاه میماند برای بادها.
☆ - نیما یوشیج.
همیشه به انتهای گریه که میرسم؛ صدای سادهیِ فروغ، از نهایت شب را میشنوم، صدای غروب غزالها را، صدای بوق بوق نبودن تو را در تلفن!
آرامتر که شدم، شعری از دفاتر دریا میخوانم
و به انعکاسِ صدایم؛ در آیینهی اتاق خیره میشوم. در برودت این همه حیرت، کجا ماندهای آخر؟.
این روزها حالم مثلِ بُریدنِ گوشۀ ناخن با کاغذِ کاهگلیه. یا شایدم مثلِ کشیده شدنِ زانو رویِ زمینِ بسکتبال. یا مثلِ افتادن یکی از مژهها. زیاد دردِ عمیقی نیست اما مداوم کلافهم میکنه. مداوم خسته و بیحوصلهم میکنه. مداوم منو از خودم میکَنه.