«هَل يمكنك
أن تكون عالماً آمناً
لِشخص ما ألذي عاد مِن الحروب؟»
«میتوانی دنیای امن کسی باشی که
از جنگ برگشته است...؟»
برایم کتابی بخر و میان برگه هایش بنویس :
برای برق چشم هایت به هنگام دیدن این نوشته ،
برای لبخندت موقع بو کردن برگه هایش . . .
مرگ از این چهرههای جوان و رنجدیده، خجالت نمیشود؟ چهرههایی که هنوز خوابها و آرزوهایشان نیمهکاره مانده، در سکوتی ناخواسته، به وداع زندگی میشتابند. چه بیرحم است که زندگی در گلویشان بماند و مرگ به سادگی عبور کند.
هیچ آدم تنهایی در دنیا نیست که موسیقی را نشناسد؛
هنر نجات است،
راه رهایی آدم ها از خفقان تنهایی.
نمیدونم تجربش کردید یا نه؛
ولی اونی که از چشم میافته دیگه محاله مثل قبل به دل بشینه.
بعضی روزها دلم میخواهد روی پیشانیام بنویسم: «دارم برای زنده ماندن، آرام ماندن و عبور از طوفانهای درونم میجنگم؛ لطفاً زخمی دیگر بر روی زخمهایم اضافه نکنید...!»