#از_کدام_سو
#قسمت_بیست_و_دوم
از حالـش واهمـه ای در دلـم می افتـد. نا گهـان از جایش مثل فنر می پرد و صدای فریادهایش تمام نمازخانه را پر می کند.
- سالم بود. می فهمی؟
هق میزند:
- داشـت عیـش و نوشـش رو می کـرد. صدتـا، هزارتـا دختـر بـراش می مردند. سایت راه انداخته بود، بیا ببین براش چه کار می کردند!
راه می رود. گاهی آرام. گاهی متشـنج. حرف می زند. گاهی به زمزمه و گاهی چنان فریادی که...
- یعنی تموم شـد. آره تموم شـد؟ اون قد بلند، اون همه خوش تیپی، تمام لذت هاش!
مقابلـم زانـو می زنـد. دسـتانش را می گیـرم. مردمک چشـمانش آرامش ندارد.
- تو بگو. به همین راحتی تموم میشه؟
دستانش سرد است و لب هایش سفید. می لرزد...
- جواد جان!
- من نمی خوام زیر خا کم کنند. نمی خوام... می ترسم... می فهمی؟
اون سـنگا چـی بـود. چـه سـنگین بـود... چقـدر کلفـت بـود... اون سـنگ های سـیمانی رو بـرای چـی مـی ذارن. چـرا بـا سـیمان دورش رو می پوشونن؟
دارد می لـرزد. بلنـد می شـود. بلنـد می شـوم و محکـم در آغـوش می گیرمـش. انقـدر کـه بازوهایـش را هـم قفـل می کنـم. کمـرش را می مالـم. آرام تـر می شـود. کمـی از لرزشـش می افتـد. بـا فشـار دسـتانم مجبورش می کنم مقابلم بنشیند.
- جواد!
سر خم شده اش را بالا می آورد.
- فرصـت نقاشـی کشـیدن دوسـتت فریـد تمـام شـده. ایـن بـرای همه اتفاق می افتد. برای من هم همین طوره.
با چشمان ترسیده نگاهم می کند.
- برای من هم تموم می شه؟
- حالا چه کار به این داری. از فرصتی که داری استفاده کن.
- کی تموم می شه؟ ... من کی می میرم؟ ... تو کی می میری؟
این حال کسی که دوستش را زیر خا ک کرده، نیست. جواد خودش را گم کرده است و فکر می کند زیر خاک است. حالش از دربه دری اش است. و الا کـه روزی هـزار نفـر از خا کسـپاری می آینـد... می خندنـد و می رونـد... دعـوا می کنند و می رونـد... می خورند و می روند و مرده ای می ماند که هیچکس حالش را نمی داند.
آرام می گویم:
- نمی دونم. تو هم نمی دونی، هیچ کس نمی دونه. فرید دوستت هم نمی دونست.
- اگه می دونست چی می شد؟
- باید از خودش بپرسی؟
لبخندی تمسخرآمیز، لب هایش را کش میدهد.
- از خودش. از خودش این دو روزه انقدر سؤال کردم. انقدر سرش فریاد زدم. انقدر التماس کردم که لااقل برای یک دقیقه برگرده.
هق هق می کند. بغضی که می خواهد سر باز کند و نمی شود. ناله ای می کند و می گوید:
- مـرده... مـرده. می فهمـی آقـا معلـم؟ مـرده... بـا تمـام عاشـقی هاش مرده.
چهار زانو می نشینم و دستانش را می گیرم. سرش را بالا می آورد:
- دخترهایی که با فرید بودند سر قبرش خیلی جیغ و داد می کردند، امـا هیـچ کـدوم فریـد رو تکـون نـداد. بـراش دسته دسـته گل پرپـر می کردنـد، امـا فریـد حتـی یـه بـار هـم پلـک نـزد.🌺 بـا نگاهـش خرابشـون نکرد. باباش خودشو کشت، اما پول و پارتیش به درد فرید نخورد...
ادامه دارد...
.📚✏️📚.
~ماناباشیدبرامون♡ツ
••┈┈••✾❀🕊📚🕊❀✾••┈┈••
@Avingarrison
••┈┈••✾❀🕊📚🕊❀✾••┈┈••
#هوای_من
#قسمت_بیست_و_دوم
سیگار را از کنار دهان میترا می کشم و پرت می کنم، هیی می کشد و با سرعت می چرخد سمتم:
- بیشعور جون! خب سکتیدم، اَه...
- خفـه شـو، چنـد بـار گفتـم آدم باش، هر گاوی هـر غلطی کرد تو هـم بایـد اداشـو دربیـاری، حداقـل سـیگار معمولـی بکـش نه این آشغالا رو! آخرین بارت باشه!
ابرو درهم می کشد، تازه لنز سبزش را می بینم:
- بـرای چـی ایـن لنز کوفتی رو گذاشـتی، مثل گربه های ولگرد تو کوچه ها میشی، درش بیار!
لبش را می گزد و هم زمان هم مثل همان گربه ها وحشی می شود:
- اصـلا بـه تـو چـه، دلم می خواد، چطـور خـودت ایـن سـیگارای لعنتی رو فرت فرت می کشی، حتما چون مردی و کلاس کارته! اما من بکشم زشته.
دستش را می گیرم و فشار می دهم. خم می شوم روی صورتش و می گویم:
- من از اینا می َکشم؟ آره؟ نگاه کن بـه مـن... بـا تـوام میتـرا... احمق من از این علف ها نمی کشم! اینا بیچاره ت می کنه.
به ثانیه نشده اشک از گوشه ی چشمش سرازیر می شود. دستش را به شدت می کشد و با کفش هایش روی زمین ضرب می گیرد! نگاه خیره اش را از من برنمی دارد و می دانم که اولش است. به لحظه ای شروع می کند به خندیدن. اول آرام می خندد و بعد...
دوباره دستش را می گیرم تا بیشتر از این آبروریزی نکند. زبری زیر دستم باعث می شود نگاهم به دستانش بیفتد. جای تیغ ها باعث این زبری شده است. دقت که می کنم اول اسم خودم را می بینم. A و اول اسم خودش M . چشم از زخم های دستش می گیرم و می گردانم دور تا دور کافه. خلوت تر از همیشه است اما نه آنقدر که خیالم را راحت کند. دستش را با عصبانیت می کشد و هق هق گریه اش بلند می شود و با لب های لرزان می گوید:
- پـس... پـس خـودت هـم مثـل گاو کارای دیگـرون رو نشـخوار می کنی، اگه زندگی گاویه...
عق می زند و با دست جلوی دهانش را می گیرد. نگاه می کنم به لیوان نصفه ی نسکافه اش.
- پـس... پـس... منـم می خـوام بشـینم نشـخوار کنـم... مثـل تو، پس... به تو هم ربطی نداره.
دوباره می خندد و عق می زند. این حالش عصبی ام کرده است. با پشت دست جاسیگاری را هل می دهم. احمق بیشتر از حد کشیده است و دارد حرف های مزخرف می زند، آدم این فکرها نیست، اصلا جز رژ لب و خط چشم و تنگی و گشادی لباس و خوب رقصیدن بیشتر عقلش نمی کشد. باید خفه اش کنم تا دیگر زر نزند:
- دهنت رو ببند تا خودم نبستم!
دستش را محکم می کوبد روی کیفش و از بین دندان های کلید شده اش می نالد:
- ازت بـدم میـاد، اصـلا از همتـون بـدم میـاد، وقتـی خودتـون داریـد همین طـوری زندگـی می کنیـد، پس... پس حـق ندارید به بقیـه گیـر بدیـد. مـن همونجـوریام که خود تو هسـتی. چه فرقی باهات دارم!
خنده ی ریزی می کند و روی میز خم می شود. دست مشت شده ام را می گیرد و فشار میدهد تا بازش کند:
- باشـه... دهنمـو می بنـدم... فقـط... فقـط بهم بگـو... تو کدوم کارت بهتر از کارای منه؟ تو... تو چی داری که من ندارم؟
حالا دیگر مطمئنم که پای کس دیگری وسط است. عمر همه ی رابطه هایم چند ماه بیشتر نبوده، همیشه فکر می کردم که اگر کسی را بخواهم آن وقت ادامه می دهم تا آخر عمر. اما کسی به من نگفت که اگر او تو را نخواهد چه؟ میترا لقمه ی چرب و نرم بهتری تور زده است که پاچه می گیرد و اّلا که من همان قبلی هستم که مدام می گفت:
- دلم ضعف می رود وقتی اخم می کنی. خوشگل می شوی، وقتی جدی حرف می زنی...
اما حالا گاو نشخوارکننده شده ام. این حال میترا بهترین زمان است تا بفهمم کجا ایستاده ام.
ادامه دارد...
~مانا باشید برامون♡ツ
•|پادگـانِآویـღـن|•