#از_کدام_سو
#قسمت_بیست_و_چهارم
از داخـل یخچـال برایـش آب و عسـل مـی آورم... می خـورد. بی اصـرار مـن هـم، همـه اش را می خـورد. دراز می کشـد... پایـم را دراز می کنـم تـا سـرش را روی آن بگـذارد. حرفـی از غـرورش نمی زنـد و تـن می دهـد بـه این محبت... چشمانش باز است و خیره رو به رو...
- جواد! حال داری جواب سؤال بدی؟
- نمی دونم.
- می خوای بگی چی شده؟
جواب نمی دهد. برای چند دقیقه ای فقط سـکوت اسـت که فضای شب سالن را پر می کند. با ناله می گوید:
- وقتی داری می بینی چی بگم؟ بگم فکر کردم که همه ی دنیایی که تـوش راحـت می چرخیدم و زیـر پام می دیدمش یک هو رنگ عوض کرد و دیدم چطوری مثل یه اژدها دهن باز کرد و بلعیدش. بگم اطرافیان هـم نتونسـتند کاری بکننـد و مـرگ پیـروز شـد. بگـم اصلا دلشـون می خواست زودتر برند دنبال کار و بارشون، زودتر خا کش کردند. بگم حتی گریه هاشون به خاطر ترس خودشون بود. خیلی ها نفس راحت می کشـیدند کـه فریـد رفتـه و اونـا نرفتنـد. الآن هـم بیـا دم اون جایـی که ختم گرفتند ببین بقیه دارن چه غلطی می کنند.
مکث می کند. انگار می خواهد حرفی بزند که از آن می ترسد.
- این اژدها قراره من رو هم همین طوری توی خودش بکشه؟
جواد دارد خودش را با آتشی که به جان آرزوهایش افتاده می سوزاند. دنیـا بـا همـه ی رنگارنگـی و دل فریبی هایـش در مقابـل چشـم هایش درون خـا ک چـال شـده اسـت و نابـود شـدن لذت هـا را دیـده اسـت، اما نتوانسته تمامی بود و نبود های سبک و سنگین فرید را هم ندیده بگیرد و در فکر و تحلیلش به بن بست رسیده است. صدایش از خیال بیرونم می آورد:
- حـس می کنـم گـم شـدم. اینجـام امـا دربـه در خـودم شـدم. دو روزه فکـر می کنـم همه چـی عـوض شـده. همـه ی آدم ها هم عوض شـدند؛ یـه عوضـی خودخـواه. دلـم می خـواد چهار تا کلمـه از فرید بپرسـم، اما پیـداش نمی کنـم. یـه خروار خـا ک ریختند روش. می گـم لامصبا چرا این قـدر سـفت و سـخت بسـتید درشـو؟ می گـن بـو مـیده. همـه خفـه می شـند. خیلـی خـرن. همیشـه عطـر مـی زد و بـوی عطـرش مسـتت می کرد. هق هقش نمی گذارد ادامه دهد. دستم بی اختیار می رود لای موهایی کـه مثـل همیشـه نیسـت. خوابیـده به یک طرف. مرتبـش می کنم و به راه همیشگی می زنم بالا. صبر می کنم کمی آرام شود. چرا ما همیشه فکر می کنیم تا ابد هستیم؟
- فکر می کردی تا کی زنده بمونه؟
با صدایی که انگار از ته چاه برون می آید می گوید:
- اصـلا فکـر نمی کـردم کـه بمیـره. مـن بـه مردن فکـر نمی کـردم. فرید تو اوج بود.
مگـر مـرگ، اوج و فـرود می فهمـد؟ می آیـد، چـه شـاه باشـی چـه گـدا. می پرسم:
- تو چرا به فکر مرگ افتادی؟
- چون دیدمش. می فهمی. دیدمش. جلوی چشـمم خالی بودن تن فرید رو دیدم و خا ک شدنش رو.
حرفـی را کـه تمـام آرامشـش را بـه هـم می زنـد آرام می گویـم. می خواهـم بسنجم میزان ترسش را...
- اما فعلا کسی با تو کاری نداره. برو مثل همیشه خوش باش.
حرفم را می شنود. از جا می پرد.
- مسـخره ام نکـن. امشـب مـن رو آدم حسـاب کـن... بـه جـان خـودم مثل همیشه نیستم... خرابم، می فهمی؟
نفس می گیرم و سرش را به زور می خوابانم رو پایم.
- تو رو خدا حرف بزن. دو شبه نخوابیدم. دارم دیونه می شم.
اگر از فضا دور شود آرام تر می شود. می پرسم:
- غذا خوردی؟
می نالد:
- نه. فقط آب خوردم. حالت تهوع دارم. از هرچی که هست متنفرم. حرف بزن...
باید سازش را کوک کنم تا بتوانم آرامش را برایش بزنم.
- جواد قرار نیسـت زندگی با مردن تموم بشـه. مثل یک اسباب کشـی می مونه. البته اسـبابی در کار نیسـت. برگه ی مأموریت چند سـاله رو تحویل می دی و راهی محل اسکان دائمیت می شی.
سرم را به دیوار تکیه می دهم. به حرفی که زدم یقین دارم. حال جواد را، هـم می فهمـم و هـم نـه. موقـع دفـن پـدر چـرا مـن ایـن حـال و روز را پیـدا نکـردم. چـه فرقـی می کـرد؟ من سـنم از جواد کمتر هـم بود. یعنی به خاطر نوع رفتنش بود؟ یکی به اسـم شـهید، یکی به اسـم مرده. هر دو تـرک دنیاسـت... جـواد بـه حـال خودش می ترسـد؛ اما مـن به حال او حسـرت می خوردم. من هم دوسـت نداشـتم سـنگ لحد را رویش بگذارنـد. هرچنـد کـه سـر نداشـت تـا دلـم بـرای صورتـش تنـگ شـود. صحنه خیلی سخت تر بود، اما آرامش می داد. همه اش به من آرامش می دهد.
🌺
ادامه دارد...
.📚✏️📚.
~ماناباشیدبرامون♡ツ
••┈┈••✾❀🕊📚🕊❀✾••┈┈••
@Avingarrison
••┈┈••✾❀🕊📚🕊❀✾••┈┈••
#هوای_من
#قسمت_بیست_و_چهارم
- محبوبه، محبوب، حبیبی، حبیبتی، خانمم!
- هیسسس، بچه ها خوابیدند.
اولش صدایش می آید و بعد هم خودش:
- سلام، چرا اینجایی؟
کیفم را کنار دیوار می گذارم و کلید ماشین را آویزان می کنم:
- اسـتقبالت بی نظیـر بـود، دیگه هیچ توقعی نـدارم. خونمـه! نیام؟ برگردم؟ بچه ها چرا الآن خوابیدند؟
می رود سمت آشپزخانه و صدایش آرام می آید. برای اینکه بشنوم همراهش می روم:
- من که نمی گم چرا اومدی؟ آخه مگه نبایـد می رفتی خونه ی مادرجون.
جواب نمی دهم. کاش دیگر حرفی نزند.
- منتظرتن خب!
برمی گردم توی صورتش... حال خرابم را نمی خواهد ببیند یا نمی فهمد مرا؟
- نمی تونـم... نمی تونـم. بابا منم آدمم، نمی کشـم دردهـای مسعود رو. اون طاقت میاره، من نمی کشم، هر روز می رم لبخند دردشـو می بینم، بیچاره می شـم. اشـک روان گوشه ی چشـمش رو می بینـم تموم می شـم. امروز اومدم خونه تـو گیر میدی، نمی تونـم محبوبه، بفهمـم، زندگیـم داره جلـوی چشـمم بال بـال می زنه، می بینی؟
حرارت از تمام بدنم بیرون می زند. می چرخم دور خودم. دنبال چیزی می گردم تا کمی، فقط کمی، از این آتش را خاموش کند.
دستم را زیر شیر آب سرد می گیرم و صورتم را هم. اشک همراه آب صورتم می چکد و اشک همراه سرمه ای که به چشمش کشیده می چکد. رو بر می گردانم، نباید اذیتش می کردم.
صدای باز شدن در یخچال را می شنوم. لیوان که مقابل صورتم قرار می گیرد آرام لب می زند:
- می دونستم میای برات شربت آماده کردم، خنکه، ببخش...
می نشینم و به کابینت تکیه می دهم. مقابلم می نشیند. نگاه به قطره ی کنار لیوان می اندازم که از سرما عرق کرده و لیز می خورد، اما نگاه به چشمان محبوبه نمی کنم که اشک قطره قطره از آن می چکد. انسانی را که درمانده شده است به هر راهی بکشی همراهت می آید، چون فقط می خواهد از این بیچاره گی خلاص شود. دنبال راه نجات است. من حالم خراب تر از مسعود است که هیچ کاری نمی توانم برای خودش، زندگی اش و بچه های... وای از بچه ها ا گر...
- مسـعود یـک تعریف دیگه ای بـرام داره محبوبـه، زندگـی کردن بـدون بابـا رو کنـار مامـان یـادم داده... راهـم انداختـه، امـا حـالا هیـچ کاری نمی تونـم بـراش انجام بـدم. پوسـت بدنـش تیـره شده... چروک شده... گردنش رو دیدی؟... پف زیر چشماشو دیـدی؟... وقتـی می خندیـد کنـار چشـماش جمـع می شـد و صـورت مردونش مهربون می شـد امـا ایـن چـروکای الآن کنـار چشمش عمیقه... یه طور دیگه است... داره ذره ذره... ذره ذره جون میده!
لیوان را می گذارد کنار لبم و مجبورم می کند تا چند جرعه بخورم. این روزها مزه ها را نمی فهمم اما حسم قوی شده است، دردهای همه را انگار می چشم، جز درد مسعود را که دلم می خواهد او خوب بشود و من پیش مرگش...
- مهـدی! حولـه بـرات می ذارم یـه دوش بگیـر، غـذا نخـوردم منتظرت بودم بیای با هم بخوریم.
نگاهش می کنم، اشکش را تندتند پاک می کند اما رد سیاه سرمه زیر چشم هایش باقی مانده است. هر روز منتظر می ماند تا من خبر آمدن دنیایی را بدهم که مسعود خبر رفتن آن را می دهد. دیروز می گفت: دعا کن تا آخر پروژه بمانم، برای کشور حیاتی است.
با طعنه گفتم: خیلی غصه نخور، تو درستش هم که بکنی آدم هایی هستند که همه را جمع می کنند و می گذارند موزه! هوا فضا را که سپرده ایم دست موزه و هسته ای هم که دانشمند هایش را فرستاده اند هواخوری!
مسعود چشم غره رفته بود به حرف مزخرفم! با اینکه حرف راست زده بودم اما اعتقادم نبود که باید ناامید بشویم.
دوش و ناهار و شربت و چایی با زنگ تلفن مسعود می شود زهر هلاهل:
- مهدی! می تونی بیایی؟
- ناپرهیزی کردی زنگ زدی، الآن بیام؟
- الان برو یه سر بیمارستان از مامان خبر بگیر.
ِبیمارستان قلب و خواهری که از پشت پنجره مادر بستری شده را نگاه می کند و می گرید...
محدثه را آرام می کنم و می نشانم روی صندلی. ظرف آبمیوه را که مقابلش می گیرم چشمه ی اشکش دوباره می جوشد:
- ببینـم راه می افتـی میـای تهـرون، نبایـد خبر بـدی. ببین مامان از خوشحالی یکی یه دونش سنکوب کرد.
لبخند می زند. استفاده می کنم:
- بابـا دوماهـه ندیدیمت. مـن تکلیفـم رو بـا شـوهر جونت روشـن می کنم.
وقتی شروع می کند به دفاع از همسرش، خیالم راحت می شود که توانسته ام فضایش را عوض کنم...
ادامه دارد...
~مانا باشید برامون♡ツ
•|پادگـانِآویـღـن|•
#سو_من_سه
#قسمت_بیست_و_چهارم
- ... ما یا با معده سر و کار داریم، یا با لذت دفع خورده ها و شهوت. یا با خیال این دو. من و تو غیر از این چه کاری می کردیم؟
پیام هایمان را دوباره می خوانم و برایش می نویسم:
- عارف شدی؟
- کاش.
- توبه کردی؟
- از چی؟ من هنوز دلم پیش معده و زیر و روشه. آدمش نیستم شایدم جرئت این حقیقت رو ندارم.
- پس چی میگی؟
- عقلم داره بیچاره م می کنه. سر دو راهی ام. نه می تونم بذارم، نه می تونم پاش وایسم. حالم بَد، بده.
- ترک عادت؛ مرض.
- سخته! از مرض بدتره. گاهی فکر می کنم من غیر از این جسم مزخرف، چیز دیگه ای نیستم؟خودم گیجم. گاهی فکر می کنم چیز دیگه همین مغزِ نم خوردمونه که پر از فرمول شده، اما اینم نیست. چون نیست دیگه...
گاهی فکر می کنم، گاهی دل بیصاحبه که می گیره، گاهی شاد می زنه. اما اینم نیست. گاهی می گردم بیرون از خودم. دنبال خودم می گردم اما از تو، تشنه شدم. بیرون مثل روباه مکار بازیم می ده.
دیدی جنس بنجل رو مارک می زنن. آویزونم، آویزونم وحید.
جواد که این طور بنویسد من باید بروم دستۀ چاقو را بکنم توی شکمم.
برای اینکه حرف زدنمان قطع نشود الکی می نویسم:
- تو که همه چی فولی. از ننه بابا آباد. از مال و اموال آبادتر. از جگرهای اطراف.
- کاش این آبادی و آبادتری و آزادی را نداشتم، اما آرامش را داشتم.
ماها پیش هم که هستیم، هستیم. وقتی تمام می شود این هست
ها، سر به نیستیم. یادته دخترخالمو...
حالم گرفته میشود از دخترخالۀ جواد.
با بچه ها کورس گذاشت. با پسرها. من و جواد و آرشام نبودیم. خب ما چهارسالی کوچکتر بودیم. فقط خبر شدیم سر کورسی که گذاشته بود، چپ کرد و مرد. صورتش صاف شده بود. ما اصلا نبودیم. رفته بودیم اصفهان گردی. وقتی آمدیم ختم بود و مُرده زیر خاک. ماشین مچاله، پسره زندان و البته بیمه پول ماشین بی. ام. و و مرده را داد؛ چند صد میلیون. اما دخترخاله نشد که. خالۀ جواد یک روانی به تمام معنا شده بود. اووه یک الاکچری بود برای خودش، اما حالا یک چین و چروکی است برای همه...
جواد که آف می شود سراغ مادر می روم و میگویم:
- آدم آویزون چه شکلیه مامان؟
نگاه به حالم می کند و نمی خندد. کمی لب می گزد که نشانۀ حرص خوردن از دست من است و کارهایم. اما همین که خودکنترلی دارد و نه غر می زند و نه سرزنش می کند خودش فرج است.
- بستگی داره منظورت از آویزون چی باشه؟ اگر مثل الان تو باشه که همش آویزون منی که خیلی هم خوبه! اگه آویزون هوا و هوستی که پاره میشه با سر می خوری زمین، البته دیر و زود داره.
اگه آویزون چوبۀ داری که ته خطایی!
- مامان!
اینبار می خندد و می گوید:
- خب من چه جوابی بدم؟ جدیدا میای وای میستی جلوم یه سؤالایی می کنی بدون اینکه من بدونم قبل و بعدش چی شده بوده. الان
چی باید بگم به تو!
دوباره اعتراض می کنم. دست از کارش می کشد و نگاهم می کند. لب جمع می کند و همچنان نگاهم می کند. فکر می کند و نگاهم می کند و بالاخره لب باز می کند:
آدم چون نمیتونه تنهایی به هر چی که می خواد برسه. خب باید کمک بگیره. از یه قدرتی، یه صاحب منصبی، یه کسی که من میگم اینقدر وجود داشته باشه که منت هم نذاره و همه جوره کمک کنه. آدم هم که این همه قدرت نداره مجبوره مدام آویزون باشه. خدا همه چیز و همه توانی که بگی داره. آویزون خدا باشی همیشه هستی دیگه. دیگه چی بگم!
همانطور نگاهم می کند و من پناه می برم به اتاقم.
فردا شب به آرشام پیام میدهم:
-الووو، کجایی تو؟
دو ساعت بعد می نویسد:
- الووو و... کجا باشم خوبه؟
دو ساعت بعدتر می بینم و مطمئن می شوم که حالش خوب است. می
نویسم:
- نت ندارم. اومدیم روستامون. همه خوابیدن. اومدم کوه. تنهام. حال نمیده.
- خوب غلط کردی رفتی جایی که حال نمیده. نت هم نداره.
- من مرُدۀ این محبت تو هستم.
- بمیر بابا.
- برات بمیرم تو خوشحال میشی!
- خوشحالی رو سگ خورد.
- به درک. برو سراغ خوشی بعدی. چیزی که ریخته خوشیه.
- بی خاصیت ظاهرش خوشیه. کاش می گفتی داری چه قبرستونی میری منم می اومدم.
- بیا. الان که راه بیفتی یک ساعت دیگه اینجایی...
~مانا باشید برامون♡ツ
•|پادگان آویـــــღـن|•