eitaa logo
آینده سازان ایران
435 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
2.4هزار ویدیو
57 فایل
﷽ راه ارتباطیمون 👇🏼:‌‌‌ @H_dastafkan ناشناسمون😶‍🌫😃👇🏼: https://harfeto.timefriend.net/16935967548360 لینک کانال👇🏼 🍃اسـتیکـرامـونــ🍃: @eshgh_jaan ﴿🦋ڪاࢪی از گࢪۅه دختران گمنام حاج قاسم🦋﴾ « شهرستان آران و بیدگل »
مشاهده در ایتا
دانلود
آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_شصت_یکم گذاشتمش زمین و چادری بستم کمرم و چیزی انداختم روی سرم و از پلّه های بلند به
برای این انقلاب و مردم چه کرده ام؛ هیچ! آن ها می جنگند و کشته می شوند که تو اینجا راحت و آسوده کنار بچه هایت بخوابی؛ وگرنه خیلی وقت پیش عراق کار این کشور را یکسره کرده بود. بچه ها توی اتاق آمده بودند و با سر و صدا بازی می کردند. مهدی از خواب بیدار شده بود و گریه می کرد. انگار گرسنه بود. به صمد نگاه کردم. به همین زودی خوابش برده بود؛ راحت و آسوده. انگار صد سال است نخوابیده. مجروحیت صمد طوری بود که تا ده روز نتوانست از خانه بیرون برود. بعد از آن هم تا مدتی با عصا از این طرف به آن طرف می رفت. عصرها دوست هایش می آمدند سراغش و برای سرکشی به خانواده شهدا به دیدن آن ها می رفتند. گاهی هم به مساجد و مدارس می رفت و برای مردم و دانش آموزان سخنرانی می کرد. وضعیت جبهه ها را برای آن ها بازگو می کرد و آن ها را تشویق می کرد به جبهه بروند. اول از همه از خانواده خودش شروع کرده بود. چند ماهی می شد برادرش، ستار، را به منطقه برده بود. همیشه و همه جا کنار هم بودند. آقا ستار مدتی بود ازدواج کرده بود. اما با این حال دست از جبهه برنمی داشت. نزدیک بیست روزی از مجروحیت صمد می گذشت. یک روز صبح دیدم یونیفرمش را پوشید. ساکش را برداشت. گفتم: «کجا؟!» گفت: «منطقه.» از تعجب دهانم باز مانده بود. باورم نمی شد. دکتر حداقل برایش سه ماه استراحت نوشته بود. گفتم: «با این اوضاع و احوال؟!» خندید و گفت: «مگر چطوری ام؟! شَل شدم یا چلاق. امروز حالم از همیشه بهتر است.» گفتم: «تو که حالت خوب نشده.» لنگان لنگان رفت بالای سر بچه ها نشست. هر سه شان خواب بودند.خم شد و پیشانی شان را بوسید. بلند شد. عصایش را از کنار دیوار برداشت و گفت: «قدم جان! کاری نداری؟!» زودتر از او دویدم جلوی در، دست هایم را باز کردم و روی چهارچوب در گذاشتم و گفتم: «نمی گذارم بروی.» جلو آمد. سینه به سینه ام ایستاد و گفت: «این کارها چیه خجالت بکش.» گفتم: «خجالت نمی کشم. محال است بگذارم بروی.» ابروهایش در هم گره خورد: « چرا این طور می کنی؟! به گمانم شیطان توی جلدت رفته. تو که این طور نبودی.» گریه ام گرفت، گفتم: «تا امروز هر چه کشیدم به خاطر تو بود؛ این همه سختی، زندگی توی این شهر بدون کمک و یار و همراه، با سه تا بچه قد و نیم قد. همه را به خاطر تو تحمل کردم. چون تو این طور می خواستی. چون تو این طوری راحت بودی. هر وقت رفتی، هر وقت آمدی، چیزی نگفتم. اما امروز جلویت می ایستم، نمی گذارم بروی. همیشه از حق خودم و بچه هایم گذشتم؛ اما این بار پای سلامتی خودت در میان است. نمی گذارم. از حق تو نمی گذرم. از حق بچه هایم نمی گذرم. بچه هایم بابا می خواهند. نمی گذارم سلامتی ات را به خطر بیندازی. اگر پایت عفونت کند، چه کار کنیم.» ادامه دارد...✒️ 🆔➣𝙰𝚢𝚊𝚗𝚍𝚎𝚂𝚊𝚣𝚊𝚗𝚎𝙸𝚛𝚊𝚗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 (ع) 📢 حمله به سه مداح ایرانی به‌خاطر حضور در مشهورترین حسینیه بصره 🔹میثم مطیعی، محمود کریمی و مجید بنی‌فاطمه به دعوت شیعیان بصره در مشهورترین حسینیه این شهر نوحه‌خوانی کردند. 🔹برخی رسانه‌ها در نقد حضور مداحان ایرانی در این حسینیه با توجه به شرایط کرونایی می‌گویند که چرا مطیعی در ایران جلسه خود را لغو کرد یا چرا کریمی در جلسه خود اعلام کرد اگر دستورالعمل‌ها رعایت نشود، مداحی را قطع می‌کند، اما در بصره با این شرایط مداحی می‌کنند. 🔹باید گفت دستورالعمل‌های وضع شده برای عزاداری محرم از سوی ستاد کرونای ایران و برگزاری مراسم در داخل کشور بود. در عراق هیچ دستورالعملی برای برپایی مراسم وجود ندارد و مداحان ایرانی، تابع قوانین کشوری‌اند که مهمان آنها هستند. 🔸با این حال این سه مداح با فاصله‌ای زیاد نسبت به عزاداران نشسته‌اند و با رعایت فاصله از یکدیگر نوحه‌سرایی می‌کنند. علاوه بر این هر سه واکسن هم زده‌اند(به صورت داوطلب تست واکسن ایرانی وشرایط سنی) ⚠️⭕️نشر حداکثری⭕️⚠️ ✅به ما بپیوندین عزیزان😉👇🏼 🆔➣𝙰𝚢𝚊𝚗𝚍𝚎𝚂𝚊𝚣𝚊𝚗𝚎𝙸𝚛𝚊𝚗
آینده سازان ایران
ا﷽ا ا•꧂••✾🌿🦋🌿✾••꧁•ا #حدیثآنه💞 💠امام باقر (علیه السلام ): 《گرامی ترین شما
ا﷽ا ♡ا─┅ঊ🍃🌹🍃ঊ┅─ا♡ 💞 💠امام صادق: 《بهترین زنان شما زنی است که دارای بویی خوش و دست پختی خوب باشد. هنگامی که خرج می کند، بجا خرج کند، و هنگامی که خرج نمی کند بجا از خرج کردن خودداری ورزد. چنین زنی کارگزاری از کارگزاران خداست و کارگزار خدا نه ناامید می شود و نه پشیمان.》 ♡ا─┅ঊ🍃🌹🍃ঊ┅─ا♡
کانال استیکرمون☻👇🏼 https://eitaa.com/joinchat/3234070661C1d3be748a5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◾️⚔️ دوباره داعش، دوباره ایران⚔◾️ این روزها خیلی ها این سوال را می پرسند:" چرا ایران به فریاد مردم افغانستان نمی رسد؟ مگه خون مردم عراق و سوریه از خون مردم افغانستان رنگین تر است؟ چرا ایران در دفاع از مظلوم، سیاست دوگانه دارد؟". این کلیپ را ببینید و نشر بدهید. یک تحلیل غلط، یک اقدام عجولانه مساوی است با خطر نفوذ سگهای آمریکا به داخل ایران.. حاج قاسم، جات خالیه در دفاع از جمهوری اسلامی، حرم اهل بیت 🆔➣𝙰𝚢𝚊𝚗𝚍𝚎𝚂𝚊𝚣𝚊𝚗𝚎𝙸𝚛𝚊𝚗
🤣 ان شاءالله # گاندو ی۳ با حضور حمید لولایی میدونید که چی میگم❓😂 🆔➣𝙰𝚢𝚊𝚗𝚍𝚎𝚂𝚊𝚣𝚊𝚗𝚎𝙸𝚛𝚊𝚗
آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_شصت_دوم برای این انقلاب و مردم چه کرده ام؛ هیچ! آن ها می جنگند و کشته می شوند که تو
خواهرم را صدا زدم و گفتم: «برایم یک لیوان چای بیاور.» چای را که آورد، در گوشش گفتم: «صمد نیست؟!» خندید و گفت: «نه. تو که خواب بودی، خبر دادند خانم آقا ستار هم دردش گرفته. آقا صمد رفت ببردش بیمارستان.» شب با یک جعبه شیرینی آمد و گفت: «خدا به ستار هم یک سمیه داد.» چند کیلویی هم انار خریده بود. رفت و چند تا انار دانه کرد و توی کاسه ای ریخت و آمد نشست کنارم و گفت: «الحمدلله، این بار خوش قول بودم. البته دخترمان خوب دختری بود. اگر فردا به دنیا می آمد، این بار هم بدقول می شدم.» کاسه انار را داد دستم و گفت: «بگیر بخور، برایت خوب است.» کاسه را از دستش نگرفتم. گفت: «چیه، ناراحتی؟! بخور برای تو دانه کردم.» کاسه را از دستش گرفتم و گفتم: «به این زودی می خواهی بروی؟!» گفت: «مجبورم. تلفن زده اند. باید بروم.» گفتم: «نمی شود نروی؟! بمان. دلم می خواهد این بار اقلاً یک ماهی پیشم باشی.» خندید و سوتی زد و گفت: «او... وَه... یک ماه!» گفتم: «صمد! جانِ من بمان.» گفت: «قولت یادت رفته. دفعه قبل چی گفتی؟!» گفتم: «نه، یادم نرفته. برو. من حرفی ندارم؛ اما اقلاً این بار یک هفته ای بمان.» رفت توی فکر. انگشتش را لای کوک های لحاف انداخته بود و نخ را می کشید گفت: «نمی شود. دوست دارم بمانم؛ اما بچه هایم را چه کنم؟! مادرهایشان به امید من بچه هایشان را فرستاده اند جبهه. انصاف نیست آن ها را همین طوری رها کنم و بیایم اینجا بیکار بنشینم.» التماس کردم: «صمد جان! بیکار نیستی. پیش من و بچه هایت هستی. بمان.» سرش را انداخت پایین و باز کوک های لحاف را کشید. تلویزیون روشن بود. داشت صحنه های جنگ را نشان می داد؛ خانه های ویران شده، زن ها و بچه های آواره. سمیه از خواب بیدار شد. گریه کرد. صمد بغلش کرد و داد دستم تا شیرش بدهم. سمیه که شروع کرد به شیر خوردن، صمد زل زد به سمیه و یک دفعه دیدم همین طور اشک هایش سرازیر شد روی صورتش. گفتم: «پس چی شد...؟!»سرش را برگرداند طرف دیوار و گفت: «آن اوایل جنگ، یک وقت دیدم صدای گریه بچه ای می آید. چند نفری همه جا را گشتیم تا به خانه مخروبه ای رسیدیم. بمب ویرانش کرده بود. صدای بچه از آن خانه می آمد. رفتیم تو. دیدیم مادری بچه قنداقه اش را بغل کرده و در حال شیر دادنش بوده که به شهادت رسیده. بچه هنوز داشت به سینه مادرش مک می زد.اما چون شیری نمی آمد، گریه می کرد.»از این حرفش خیلی ناراحت شدم. گفت: «حالا ببین تو چه آسوده بچه ات را شیر می دهی. باید خدا را هزار مرتبه شکر کنی.» گفتم: «خدا را شکر که تو پیش منی. سایه ات بالای سر من و بچه هاست.» کاسه انار را گرفت دستش و قاشق قاشق خودش گذاشت دهانم و گفت: «قدم! الهی اجرت با حضرت زهرا. الهی اجرت با امام حسین. کاری که تو می کنی، از جنگیدن من سخت تر است. می دانم. حلالم کن.» هنوز انارها توی دهانم بود که صدای بوق ماشینی از توی کوچه آمد. بعد هم صدای زنگ توی راهرو پیچید. بلند شد. لباس هایش را پوشید، گفت: «دنبال من آمده اند، باید بروم.» انارها توی گلویم گیر کرده بود. هر کاری می کردم، پایین نمی رفت. آمد پیشانی ام را بوسید و گفت: «زود برمی گردم. نگران نباش.» صبح زود با صدای سمیه از خواب بیدار شدم. گرسنه اش بود. باید شیرش می دادم. تا بلند شدم و توی رختخواب نشستم، سمیه خوابش برد. از پشت پنجره آسمان را می دیدم که هنوز تاریک است. به ساعت نگاه کردم، پنج و نیم بود. بلند شدم، وضو گرفتم که دوباره صدای گریه سمیه بلند شد.بغلش کردم و شیرش دادم. مهدی کنارم خوابیده بود و خدیجه و معصومه هم کمی آن طرف تر کنار هم خوابیده بودند. دلم برایشان سوخت. چه معصومانه و مظلومانه خوابیده بودند. طفلی ها بچه های خوب و ساکتی بودند. از صبح تا شب توی خانه بودند. بازی و سرگرمی شان این بود که از این اتاق به آن اتاق بروند. دنبال هم بدوند. بازی کنند و تلویزیون نگاه کنند. روزها و شب ها را این طور می گذراندند. یک لحظه دلم خواست زودتر هوا روشن شود. دست بچه ها را بگیرم و تا سر خیابان ببرمشان، چیزی برایشان بخرم، بلکه دلشان باز شود. اما سمیه را چه کار می کردم. بچه چهل روزه را که نمی شد توی این سرما بیرون برد. سمیه به سینه ام مک می زد و با ولع شیر می خورد. دستی روی سرش کشیدم و گفتم: «طفلک معصوم من، چقدر گرسنه ای.» صدای در آمد. انگار کسی پشت در اتاق بود. سینه ام را به زور از دهان سمیه بیرون کشیدم. سمیه زد زیر گریه. با ترس و لرز و بی سر و صدا رفتم توی راه پله. گفتم: «کیه... کیه؟!» صدایی نیامد. فکر کردم شاید گربه است. سمیه با گریه اش خانه را روی سرش گذاشته بود. پشت در، میزی گذاشته بودم. رفتم پشت در و گفتم: «کیه؟!» کسی داشت کلید را توی قفل می چرخاند. صمد بود، گفت: «منم. باز کن.» با خوشحالی میز را کنار کشیدم و در را باز کردم. ادامه دارد...🖋 🆔➣𝙰𝚢𝚊𝚗𝚍𝚎𝚂𝚊𝚣𝚊𝚗𝚎𝙸𝚛𝚊𝚗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آینده سازان ایران
﷽ #حدیثآنه🌱 💠 پیامبر اکرم ﷺ: يا عَلىُّ! اِذا حَضَرَ وَقْتُ صَلاتِكَ فَتَهَيَّأْ لَها وَ اِلاّ شَغَل
🌸🍃﷽ 🌸🍃 🌱 💠امام حسين (ع) میفرمایند: 《لاتَقولُوا بِألسِنَتِكُم ما يَنقُصُ عَن قَدرِ كُم. چيزى را بر زبان نياوريد كه از ارزش شما بكاهد .》 📚جلاءالعيون ، ج 2 ، ص 205
CQACAgQAAx0CUyYOlAACHeNhH8NDpCsSysHo6wn72iX0CZAWoAACEQoAAr8KAAFRzqVIjFCi7hggBA.mp3
8.48M
🔳 (ع) 🌴پیرمردِ بلا کشیده منم پسرِ شاهِ سر بریده منم 🌴روضه خوانی که هر چه میگوید با چشم کبود دیده منم 🎤 🆔➣𝙰𝚢𝚊𝚗𝚍𝚎𝚂𝚊𝚣𝚊𝚗𝚎𝙸𝚛𝚊𝚗
voice.ogg
3.6M
💥💥بسیار بسیار مهم💥💥 ⚠️⭕️نشر حداکثری ⭕️⚠️ ✨📛🔆روشنگری🔆📛✨ جوابیه درخصوص صوت منتشر شده و ادعای مخالفت جریان طب اسلامی با رهبری معظم انقلاب. همچنین جواب به افرادی که میگن مگه پیرو امر رهبر نیستی!؟پس چرا ماسک نمیزنی!؟ 🆔➣𝙰𝚢𝚊𝚗𝚍𝚎𝚂𝚊𝚣𝚊𝚗𝚎𝙸𝚛𝚊𝚗