eitaa logo
آینده سازان ایران
414 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
2.4هزار ویدیو
57 فایل
﷽ راه ارتباطیمون 👇🏼:‌‌‌ @H_dastafkan ناشناسمون😶‍🌫😃👇🏼: https://harfeto.timefriend.net/17372162498571 لینک کانال👇🏼 🍃اسـتیکـرامـونــ🍃: @eshgh_jaan ﴿🦋ڪاࢪی از گࢪۅه دختران گمنام حاج قاسم🦋﴾ « شهرستان آران و بیدگل »
مشاهده در ایتا
دانلود
آینده سازان ایران
#انگیزشی🦋✨ زِندِگۍبِہ‌ـاۅن‌سَمتۍحَرِڪَت‌میڪُنہ‌ڪِہ، بِھش‌فِڪرمیڪُنۍپَس‌مُثبَت‌ـاَندیش‌بـٰاش…! اللّ
🦋✨ دست‌خودتُ‌بگیربلندش‌ڪن هولش‌بده‌بـه‌سمتِ‌هدفش.. مجبورش‌ڪن‌بدوعه . ! اونقدربدوعه‌تانفس‌نفس‌بزنه ولی‌آخـرش‌به‌هدفش‌برسـه . ✋🏻💕 اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
تمنا کنید. آرزو فتنه داشته باشین زمینتون پاک میشه اونایی که قراره بِبُرن اونایی که قراره بریزن می‌
7.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینو بفرستید برای خانواده‌هایی که دختران نوجوان و جوان دارن ... خییییییییییلی مهمه پیشنهاد دانلود دارم در حد لالیگا کارگردان و بازیگر: باهم یک صدا صدای ما اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_پنجاه_و_یکم شبنم شادی روی چشمانم خشک شد. سرش را پایین انداخت، به اندازه چند نفس ساکت
بلند شدم و در را باز کردم که صورت مهربان مادر روحم را تازه کرد، ولی نه به قدری که اندوه چهره‌ام را پنهان کند. به چشمانم نگاه کرد و با زیرکی مادرانه‌اش پرسید: _چیزی شده الهه؟ خنده‌ای ساختگی نشانش دادم و گفتم: _نه مامان! چیزی نشده! بیا تو! پیدا بود حرفم را باور نکرده، ولی به روی خودش نیاورد و در پاسخ تعارفم گفت: _نه مادر جون! اومدم بگم شام قلیه ماهی درست کردم. اگه هنوز شام نذاشتی با مجید بیاید پایین دور هم باشیم. دلم نیامد دعوت پُر مِهرش را نپذیرم و گفتم: _چَشم! شام که هنوز درست نکردم. مجید داره نماز می‌خونه، نمازش تموم شد میام. و مادر با گفتن «پس منتظرم!» از راه پله پایین رفت. نماز مجید که تمام شد، پرسید: _کی بود؟ و من با بی‌حوصلگی پاسخ دادم: _مامان بود. گفت برا شام بریم پایین. از لحن سرد و سنگینم فهمید هنوز ناراحتم که نگاهم کرد و با صدایی آهسته پرسید: _الهه جان! از دست من ناراحتی؟ نه می‌خواستم ماجرا بیش از این ادامه پیدا کند و نه می‌توانستم چشمان مهربانش را غمگین ببینم که لبخندی دلنشین تقدیمش کردم و گفتم: _نه مجید جان! ناراحت نیستم. و او با گفتن «پس بریم!» تعارفم کرد تا زودتر از در خارج شوم و احساس بین قلبمان به قدری جاری و زلال بود که به همین چند کلمه، همه چیز را فراموش کرده و تمام طول راه پله را تا طبقه پایین، عاشقانه گفتیم و خندیدیم که از صدای شیطنت‌مان عبدالله در را گشود و با دیدن ما، سرِ شوخی را باز کرد: _بَه بَه! عروس داماد تشریف اُوردن! و با استقبال گرمش وارد خانه شدیم. مادر در آشپزخانه مشغول پختن غذا بود و از همانجا به مجید خوش آمد گفت. اما پدر چندان سرِ حال نبود و با سایه اخمی که بر صورتش افتاده بود، به پشتی تکیه زده و تلویزیون تماشا می‌کرد. مجید کرایه ماهیانه را هم با خودش آورده بود و دو دسته تقدیم پدر کرد. پدر همانطور که نشسته بود، دسته تراول‌ها را روی میز کنارش گذاشت و با همان چهره گرفته باز مشغول تماشای تلویزیون شد. مجید و عبدالله طبق معمول با هم گرم گرفته و من برای کمک به مادر به آشپزخانه رفتم. قلیه ماهی آماده شده بود و ظرف‌ها را از کابینت بیرون می‌آوردم که از همانجا نگاهی به پدر کردم و پرسیدم: _مامان! چی شده؟ بابا خیلی ناراحته. آه بلندی کشید و گفت: _چی می‌خواسته بشه مادرجون؟ باز من یه کلمه حرف زدم. دست از کار کشیدم و مادر در مقابل نگاه نگرانم ادامه داد: _بهش گفتم چیزی شده که از الآن داری محصول خرما رو پیش فروش می‌کنی؟ جوش اُورد و کلی داد و بیداد کرد که به تو چه مربوطه! می‌گه تو انبار باید به پسرات جواب پس بدم، اینجا به خودت! سپس نگاهی به اتاق انداخت تا مطمئن شود پدر متوجه صحبت‌هایش نمی‌شود و با صدایی آهسته گِله کرد: ‌_گفتم ابراهیم ناراحته! خُب اونم حق داره! داد کشید که اگه ابراهیم خیلی ناراحته، بره دنبال یه کار دیگه! که مجید در چهارچوب آشپزخانه ایستاد و تعریف مادر را نیمه تمام گذاشت: _مامان چی کار کردید! غذاتون چه عطر و بویی داره! دستتون درد نکنه! مادر خندید و با گفتن «کاری نکردم مادرجون!» اشاره کرد تا سفره را پهن کنم. نگرانی مادر را به خوبی درک می‌کردم و می‌فهمیدم چه حالی دارد؛ سرمایه‌ای که حاصل یک عمر زحمت بود، آبرویی که پدر در این مدت از این تجارت به دست آورده و وابستگی زندگی ابراهیم و محمد به حقوق دریافتی از پدر، دست به دست هم داده و دل مهربان مادر را می‌لرزاند، ولی در مقابل استبداد پدر کاری از دستش بر نمی‌آمد که فقط غصه می‌خورد. ادامه دارد... ✍🏻به قلــــم فاطمه ولی نژاد اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_پنجاه_و_دوم بلند شدم و در را باز کردم که صورت مهربان مادر روحم را تازه کرد، ولی نه ب
فرصت صرف غذا به صحبت‌های معمول می‌گذشت که پدر رو به مجید کرد و پرسید: _اوضاع کار چطوره مجید؟ لبخند مجید رنگی از رضایت گرفت و پاسخ داد: _خدا رو شکر! خوبه! که پدر لقمه‌اش را قورت داد و با لحنی تحقیر‌آمیز آغاز کرد: _اگه وضع حقوقت خیلی خوب نیس، بیا پیش خودم! هم کارش راحت‌تره، هم پول بیشتری گیرِت میاد! مجید که انتظار چنین حرفی را نداشت، با تعجب به پدر نگاه کرد و در عوض، عبدالله جواب پدر را داد: _بابا! این چه حرفیه شما می‌زنی؟ آقا مجید داره تو پالایشگاه کار می‌کنه! کجا از شرکت نفت بهتر؟ تازه حقوقشون هم به نسبت خوبه! که پدر چین به پیشانی انداخت و گفت: _جای خوبیه، ولی کار پُر دردِ سریه! هر روز صبح باید تا اسکله شهید رجایی بره و شب برگرده! تازه کارش هم پُر خطره! همین یکی دو سال پیش بود که تو پالایشگاه آتیش سوزی شد... از سخنان پدر به شدت ناراحت شده بودم و چشمم به مجید بود و می‌دیدم در سکوتی سنگین، خیره به پدر شده که مادر طاقتش را از دست داد و با ناراحتی به میان حرف پدر آمد: _عبدالرحمن! خُب لابد آقا مجید کار خودش رو دوست داره! و بلاخره مجید زبان گشود: _خیلی ممنون که به فکر من هستید! ولی خُب من از کارم راضی‌ام! چون رشته تحصیلی‌ام هم مهندسی نفت بوده، خیلی به کارم علاقه دارم! پدر لبی پیچ داد و با لحنی که حالا بیشتر رنگ غرور گرفته بود تا خیرخواهی، جواب داد: _هر جور میل خودته! آخه من دارم با یه تاجر خوب قرارداد می‌بندم و دیگه از امسال سود نخلستون‌هام چند برابر میشه! گفتم زیر پر و بال تو هم بگیرم که دیگه برای چندرغاز پول انقدر عذاب نکشی! مجید سرش را پایین انداخت تا دلخوری‌اش را کسی نبیند، سپس لبخندی زد و با متانت همیشگی‌اش پاسخ داد: _دست شما درد نکنه! ولی من دیگه تو این کار جا افتادم. و پاسخش آنقدر قاطع بود که پدر اخم کرد و با حالتی پُر غیظ و غضب، لقمه بعدی را در دهانش گذاشت. حالا می‌فهمیدم مشتری جدیدی که نارضایتی ابراهیم و محمد را برانگیخته، همین تاجری است که پدر را به سودی چند برابر امیدوار کرده و به او اجازه می‌دهد تا همچون ارباب و رعیت با مجید صحبت کند. برای لحظاتی غذا در سکوت خورده شد که خبری بهت‌آور، نگاه همه را به صفحه تلویزیون جلب کرد؛ نبش قبر یک شخصیت بزرگ اسلامی در سوریه به دست تروریست‌های تکفیری! حجر بن عدی که به گفته گوینده خبر، از اصحاب پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) و از نام‌آوران اسلام بوده است. گرچه نامش را تا آن لحظه نشنیده بودم اما در هر حال نبش قبر، گناه قبیح و وحشتناکی بود و تنها از دست کسانی بر می‌آمد که به خدا و پیامبرش (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) هیچ اعتقادی ندارند. پدر زودتر از همه نگاهش را برگرداند و بی‌توجه به غذا خوردنش ادامه داد، اما چشمان گِرد شده عبدالله همچنان به تلویزیون خیره مانده بود و مادر مثل اینکه درست متوجه نشده باشد، پرسید: _چی شده؟ شاید هم متوجه شده بود و باورش نمی‌شد که قبر یک مسلمان آن هم کسی که یار پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) بوده، شکافته شده و به مدفنش اهانت شده باشد که عبدالله توضیح داد: _این تروریست‌هایی که تو سوریه هستن، به حرم حجر بن عدی حمله کردن و نبش قبرش کردن! مادر لب گزید و با گفتن «استغفرالله!» از زشتی این عمل به وحشت افتاد. مجید هم نفس بلندی کشید و با سکوتی غمگین اوج تأسفش را نشان داد که با تمام شدن متن خبر، عبدالله صدای تلویزیون را کم کرد و گفت: _من نمی‌دونم اینا دیگه کی هستن؟!!! میگن ما مسلمونیم، ولی از هر کافر و مشرکی بدترن! تازه تهدید کردن که اگه دستشون به حرم حضرت زینب (علیها السلام) برسه، تخریبش می‌کنن! با شنیدن این جمله نگاهم به چشمان مجید افتاد و دیدم که نگاهش آشکارا لرزید. مثل اینکه جان عزیزی از عزیزانش را در خطر ببیند، برای چند ثانیه تنها به عبدالله نگاه کرد و بعد با لحنی غیرتمندانه به خبری که شنیده بود، پاسخ داد: _هیچ غلطی نمی‌تونن بکنن! و حالا این جواب مردانه او بود که توجه همراه با تعجب ما را به خودش جلب کرد. ما هم از اهانت به خاندان پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) ناراحت و نگران بودیم، اما خونِ غیرت به گونه‌ای دیگر در رگ‌های مجید جوشید، نگاهش برای حمایت از حرم تپید و نفس‌هایش به عشق حضرت زینب (علیهاالسلام) به شماره افتاد. گویی در همین لحظه حضرت زینب (علیها السلام) را در محاصره دشمن می‌دید که اینگونه برای رهایی‌اش بی‌قراری می‌کرد و این همان احساس غریبی بود که با همه‌ی نزدیکی قلب‌ها و یکی بودن روح‌مان، باز هم من از درکش عاجز می‌ماندم! ادامه دارد... ✍🏻به قلــــم فاطمه ولی نژاد اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
#غیرت دُر گرانیست به هر کس ندهند😌✌️🏻 - #امام_خامنه_ای #مرد_غیرت_اقتدار اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیّ
مانتو هر چقدرم بلند و گشاد باشه، آخرش چادر نمیشه! میراث خاکی حضرت زهرا چادره! 🌹 تعجیل در فرج آقا صلوات ...🌷 اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
[ #احکام😇] ❓سوال: سلام وقت بخیر وقت اذان حتما باید صبر کنیم اذان تموم شه بعد نماز رو شروع کنیم؟ 💭پ
[ 😇] ❓سوال: کسیکه قصد ده روز رو نکرده میره مسافرت و در مسافرت بیشتر از ده روز طول می‌کشه باید نماز رو چطور بخونه شکسته یا کامل؟ 💭پاسخ: سلام اگر از ابتدا نمی دانسته می خواهد ده روز بماند نماز شکسته است اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
مانتو هر چقدرم بلند و گشاد باشه، آخرش چادر نمیشه! میراث خاکی حضرت زهرا چادره! 🌹 #شهید_محسن_حججی #
لعنت بر این جماعت بی شرف و لعنت بیشتر خدا بر حامیان بی غیرت آنها اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
🗣آهاااای براندازان... کجایین تا این جمعیت باشکوه رو ببنید؟؟؟😏 اگر یکم چشم گوشتون رو باز کنید، میبین
اینجوری نمیشه انقلاب کرد😂😂😂 تعجیل در فرج آقا صلوات... اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مراقب امیدمان باشیم.mp3
2.52M
‼️مهم و فوری‼️ 🎙نظر استاد درباره اتفاقی که در خبر سیما افتاد. ❌ مراقب امیدمان باشیم باهم‌یک‌صدا باهم‌یک‌صدا اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
برنامه زنده ‎#ثریا تاملی بر اغتشاشات اخیر؛ از آسیب‌شناسی و ریشه‌های شکل‌گیری تا پشت‌صحنه طراحی دشمن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بخش کوتاهی از تحلیل‌ استاد رائفی پور درباره ارتباط حوادث اخیر کشور با جنسیت گرایی و هیجانات جنسی‌‌‌... |برنامه تلویزیونی| باهم‌یک‌صدا اعتقادما اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
🎥 بخش کوتاهی از تحلیل‌ استاد رائفی پور درباره ارتباط حوادث اخیر کشور با جنسیت گرایی و هیجانات جنسی‌‌
6.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 چرا آقای رائفی‌پور درباره همه موضوعات حرف می‌زند؟! پاسخ رو ببنید👆🏼 | برنامه‌تلویزیونی | باهم‌یک‌صدا اعتقادما اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran