eitaa logo
آینده سازان ایران
425 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
2.4هزار ویدیو
57 فایل
﷽ راه ارتباطیمون 👇🏼:‌‌‌ @H_dastafkan ناشناسمون😶‍🌫😃👇🏼: https://harfeto.timefriend.net/16935967548360 لینک کانال👇🏼 🍃اسـتیکـرامـونــ🍃: @eshgh_jaan ﴿🦋ڪاࢪی از گࢪۅه دختران گمنام حاج قاسم🦋﴾ « شهرستان آران و بیدگل »
مشاهده در ایتا
دانلود
آینده سازان ایران
I💞💍💞I [ #همسرانه ] 🔴 با همسر لجباز چطوری رفتار کنیم؟ ▪️هرگز با لجبازی رفتارش رو تلافی نکنید. ▫️در
I💞💍💞I [ ] 🔴 رفتار باد بزنی 💠 چند تکّه چوب و زغال را تصوّر کنید که در حال آتش گرفتن است وقتی حجم چوب‌ها زیاد می‌شوند شعله‌های آتش، کم می‌شوند مهم‌ترین کار در این هنگام این است که به فضای بین چوب‌ها اکسیژن و هوا برسد لذا باد زدن آنها با بادبزن باعث می‌شود شعله‌های آتش زبانه بکشد. 💠 در زندگی مشترک گاه آتش دعوا و مشاجره شعله‌ور می‌شود و زن یا مرد با یکی از اعضای خانواده‌ی همسر یا خانواده‌ی خود و یا اطرافیان بر سر موضوعی منازعه و اختلاف جدّی پیدا می‌کنند که نتیجه آن تخریب و سرد شدن رابطه زن و شوهر است. 💠 در این شرایط نباید رفتار یا گفتاری از ما سر بزند که نقش بادبزن برای آتش داشته باشد. به طور مثال خبر چینی، یادآوری عیوب طرفِ مشاجره، دفاع متعصّبانه از خانواده‌ی خود و هرگونه عکس‌العملی که آتش خشم همسرمان را زیاد می‌کند ممنوع است. 💠 دستور اسلام در این مواقع این است نقش آتش نشان داشته باشیم و حتّی گاه با ترفند و جمله‌ی غیرراست، دلهای طرفین دعوا را به یکدیگر نزدیک کرده و با تشویق آنها به گذشت و بخشش، دلها را نرم کنیم. 💠 امام علی علیه‌السلام در نامه ۴۷ نهج‌البلاغه می‌فرمایند: "صَلاحُ ذاتِ البَينِ اَفضَلُ مِن عامَّةِ الصَّلاةِ و الصّيامِ" اصلاح و سازش دادن ميان مسلمانان از همه‌ی نمازها و روزه‌ها افضل و بالاتر است. •┈┈••••✾•🌿🦋🌿•✾•••┈┈• تعجیل در فرج آقا صلوات ... اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣ @Ayande_Sazane_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حمید فرخ نژاد این کلیپ‌و گذاشته تو‌پیجش و سرود رو که برا هست رو گذاشته رو فیلم😐😂🤦🏽‍♀️😂
آینده سازان ایران
حمید فرخ نژاد این کلیپ‌و گذاشته تو‌پیجش و سرود #سلام_فرمانده رو که برا #امام_زمان هست رو گذاشته رو
احساس میکنم چهار روز دیگه میان میگن سوپراااایییییززز همش فیلم بود ما مامور مخفی نظام بودیم😂 🗣M
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚سخن عزراییل_بسیار تکان دهنده... مرحوم شهید دستغیب (ره) در کتاب “داستانهای شگفت” حکایتی درباره اهمیت زیارت_عاشورا آورده اند که خلاصه آن چنین است: یکی از علمای نجف حدود یکصد سال پیش، در خواب حضرت عزراییل را می بیند. پس از سلام می پرسد: از کجا می آیی؟ ملک الموت می فرماید: از شیراز! روح مرحوم میرزا ابراهیم محلاتی را قبض کردم. شیخ می پرسد: روح او در چه حالی است؟ عرزاییل می فرماید: در بهترین حالات و بهترین باغهای عالم برزخ. خداوند هزار ملک را برای انجام دستورات شیخ قرار داده است. آن عالم پرسید: آیا برای مقام علمی و تدریس و تربیت شاگرد به چنین مقامی دست یافته است؟ فرمود: نه! گفتم: آیا برای نماز جماعت و بیان احکام! فرمود: نه! گفتم پس برای چه؟ فرمود: برای خواندن زیارت عاشورا. نقل است که مرحوم میرزا، سی سال آخر عمرش زیارت عاشورا را ترک نکرد و هر روز که به سبب بیماری یا امر دیگری نمی توانست بخواند، نایب می گرفت. 📗“داستان های شگفت،  حکایت ۱۱۰” 🕊ظهـــور نـزديــڪ اســت🕊 أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_دویست_و_سوم مملکت قانون داره. مگه می‌تونه هر کاری دلش می‌خواد بکنه؟ میرم شکایت می‌کنم
مجید هر شب بعد از اینکه از پالایشگاه باز می‌گشت، تازه به سراغ آژانس‌های املاک می‌رفت و تا آخر شب دور شهر می‌چرخید، بلکه جای مناسبی پیدا کند و من باید در این فضای پُر از غریبگی، روزم را شب می‌کردم و آخر شب وقتی مجید خسته به خانه می‌آمد، دیگر جانم از تنهایی و دلتنگی به لبم رسیده بود. به خصوص امشب که سر و صدای مراسم چهارشنبه آخر سال هم اعصابم را حسابی به هم ریخته بود و با هر ترقه‌ای که در کوچه و خیابان به زمین می‌خورد، همه وجودم در هم می‌شکست. هم نگران مجید بودم که در چنین شب پُر خطری در خیابان‌های بندر به دنبال خانه می‌گردد، هم دلواپس حوریه بودم که می‌دانستم با هر صدایی، قلب کوچکش چقدر به لرزه می‌افتد. از اینهمه نشستن کمرم درد گرفت و به امید آرام گرفتن دردش، همانجا روی زمین دراز کشیدم که نگاهم به گوشی دست دومی که عبدالله برایم آورده بود، افتاد و از اینکه سه روز از آمدنم گذشته و کسی جز عبدالله خبری از من و مجید نگرفته بود، دلم گرفت. ابراهیم و محمد که ظاهراً از ترس پدر، دور تنها خواهرشان را خط کشیده بودند و لعیا و عطیه هم لابد چاره‌ای جز اطاعت از همسرانشان نداشتند. دست دراز کردم و گوشی را برداشتم تا با عبدالله تماس بگیرم که از اینهمه تنهایی سخت به ستوه آمده بودم، ولی ظاهراً قسمت نبود از این پیله تنهایی خارج شوم که عبدالله هم پاسخ تماسم را نداد. شاید او هم به جمع بقیه پیوسته بود و چقدر از این خیال دلم شکست که گوشی را روی زمین رها کردم و باز در خودم فرو رفتم. حالا بعد از این همه فشار روحی و ضعف جسمانی، دوباره شبیه روزهای نخست بارداری‌ام، حسابی زودرنج و کم حوصله شده بودم و شاید از این همه بی‌مِهری خانواده‌ام، به تنگ آمده و دیگر نمی‌توانستم کوچکترین غم و رنجی را تحمل کنم. اگر این روزها مادرم زنده بود، هرگز اجازه نمی‌داد دختر یکی یک دانه‌اش اینچنین آواره خانه‌های مردم شود و اگر هم حریف خودسری‌های پدر نمی‌شد و باز هم من از خانه طرد می‌شدم، لااقل در این وضعیت تنهایم نمی‌گذاشت. حالا من در کنار همه اسبابی که از آوردن‌شان محروم شده بودم، قاب عکس مادرم را هم در خانه جا گذاشته و روی این موبایل هم عکسی از چهره زیبایش نداشتم که حداقل در وقت دلتنگی با تصویر چشمان مهربانش دردِ دل کنم. خسته از اینهمه تنهایی و بی‌کسی، چشمانم را بستم، بلکه خوابم ببرد که صدای باز شدن در خانه، امید آمدن مجید را در دلم زنده کرد. تا خواستم از جا بلند شود، قدم به اتاق گذاشت و بلافاصله کنارم روی زمین نشست. همانطور که پشت کمرم را گرفته بود تا کمکم کند بنشینم، به شوخی اخم کرد و با مهربانی پرسید: «چرا رو زمین خوابیدی الهه جان؟» تکیه‌ام را به پایه مخملی مبل پشت سرم دادم و با لحنی لبریز ناز، گله کردم: «دیگه خسته شدم! حوصله‌ام سر رفت! از صبح تنهایی تو این خونه دِق کردم! نه کسی رو دارم بهش زنگ بزنم، نه کسی بهم زنگ می‌زنه!» صورتش از خستگی پژمرده شده و چشمانش گود افتاده بود و باز به روی خودش نمی‌آورد که به رویم خندید و گفت: «ببخشید الهه جان! شرمنده اینهمه تنهات گذاشتم!» سپس چشمانش از شادی درخشید و با لحن گرمش ادامه داد: «عوضش یه خونه خوب پیدا کردم! یخورده گرونه، ولی می‌ارزه! اگه پول پیش اون خونه رو بذاریم رو این پولی که الان داریم، می‌تونیم اجاره‌اش کنیم. کرایه‌اش هم خدا بزرگه! ان شاء‌الله فردا شب میریم با هم می‌بینیم. اگه پسندیدی، پس فردا هم اسباب می‌بریم. اگه دوست نداری خودمون بریم درِ خونه، به عبدالله میگم پول پیش رو از بابا بگیره. یه کامیون هم می‌فرستیم درِ خونه، وسایل رو بیاره.» و نمی‌دانست با این خبر نه تنها خوشحالم نکرد که بند دلم پاره شد. من هنوز جرأت نکرده بودم اعتراف کنم که پدرم همه اسباب زندگی‌مان، حتی سیسمونی حوریه را که مجید با پول خودش خریده بود، مصادره کرده و حتی پول پیش خانه را هم پس نمی‌دهد که از سکوت طولانی‌ام، خنده از روی صورتش جمع شد و پرسید: «چیزی شده الهه؟» نمی‌دانستم در پاسخش چه بگویم که دوباره سؤال کرد: «خوشحال نشدی؟» و بلافاصله خودش جواب داد: «خُب میریم می‌بینیم، اگه نپسندیدی، من بازم می‌گردم. تا هفته دیگه که اینا برگردن، وقت داریم.» و هنوز رنگ نگرانی از نگاهم نرفته بود که به چشمانم دقیق شد و پرسید: «چی ناراحتت کرده الهه جان؟» و... به قلــــم فاطمه ولی نژاد تعجیل‌‌درفرج‌آقا صلوات اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_دویست_و_چهارم مجید هر شب بعد از اینکه از پالایشگاه باز می‌گشت، تازه به سراغ آژانس‌های
و بلاخره باید حقیقت را می‌گفتم که سرم را پایین انداختم و با صدایی که انگار از ته چاه بر می‌آمد، سؤال کردم: «یعنی با همین پولی که الان داریم نمی‌تونیم یه جایی رو اجاره کنیم؟» سپس نگاهش کردم و در برابر چشمان پُر از علامت سؤالش، با حالتی مظلومانه ادامه دادم: «اگه کوچیک هم باشه یا محله‌اش هم خیلی خوب نباشه، عیب نداره...» که به میان حرفم آمد و با تعجبی که در صدایش پیدا بود، سؤال کرد: «خُب وقتی می‌تونیم یه جای خوب اجاره کنیم، چرا باید همچین کاری بکنیم؟» و من می‌ترسیدم حرفی بزنم که از صورت غمزده‌ام، فهمید در دلم چه می‌گذرد و نگرانی نشسته در نگاهم را با صدایی گرفته تعبیر کرد: «بابا دیگه پول پیش رو پس نمیده، آره؟» از اینکه خودش تا انتهای قصه رفت، نفسم بالا آمد و در عوض گلویم از بغض پُر شد و دیگر نتوانستم سرم را بالا بیاورم که نفس بلندی کشید و با حالتی عاشقانه صدایم کرد: «الهه جان! تو چرا خجالت می‌کشی عزیزم؟ یکی دیگه باید خجالت بکشه!» از آهنگ آرام کلامش جرأت کردم سرم را بالا بیاورم که نگاهش پیش چشمانم شکست و با لحن تلخی سؤال کرد: «چون کافرم، خون و مال و ناموسم مباحه؟!!!» سپس به چشمانم که زیر پرده نازکی از گریه به چله نشسته بود، خیره شد و با حالتی غریبانه ادامه داد: «چون من شیعه‌ام، حق دارن اموالم رو مصادره کنن، برای زنم حکم طلاق صادر کنن، دستور سقط بچه‌ام رو بدن، لابد اگه بتونن خودم رو هم می‌کُشن!» و چه خوب به عمق اعتقادات پلید تفکر تکفیر پِی برده بود و خبر نداشت که حتی برای ناموسش، تدارک شوهر دیگری را هم دیده بودند که با هر دو دستم اشک‌هایم را پاک کردم و با صدایی که از گریه به لرزه افتاده بود، سر به شکایت نهادم: «وسایل خونه‌مون رو هم دیگه پس نمیده. نه جهیزیه من، نه سیسمونی حوریه رو. وقتی داشتم میومدم بابا گفت حق ندارم هیچی با خودم ببرم!» که کاسه چشمانش از خشم پُر شد و با لحنی قاطعانه پاسخ اینهمه درماندگی‌ام را داد: «مگه شهر هِرته؟!!! واقعاً فکر کردی من دست رو دست می‌ذارم تا اینا همه زندگی‌ام رو مصادره کنن؟!!!» هر دو دستش را گرفتم تا دلش به رحم بیاید و میان هق هق گریه التماسش کردم: «مجید جان! تو رو خدا از این پول بگذر، فکر کن هیچ وقت پولی به بابا ندادی، به خاطر من...» و نگذاشت حرفم تمام شود و با عصبانیتی مردانه از حق زندگی‌اش دفاع کرد: «الهه! دیگه کوتاه نمیام، به خدا دیگه کوتاه نمیام! من این پول رو ازش میگیرم. جهیزیه ارزونی خودش، ولی هر چی با پول خودم خریدم، از اون خونه میارم!» و حالا نوبت من بود که به میان کلامش آمده و با ظرافت زنانه‌ام، مقاومت مردانه‌اش را محکوم کنم: «یعنی چند میلیون پول و چند تا تیکه تیر و تخته انقدر ارزش داره که هر چی التماست می‌کنم، برات مهم نیس؟ یعنی ارزش داره که من اینهمه گریه کنم؟» و دستانش را رها کردم که خدا می‌داند فقط بخاطر خودش می‌خواستم از میدان غیظ و غضب پدر دورش کنم و چاره‌ای جز این قهر و گلایه نداشتم که خودش دستانش را پیش آورد تا نقش اشک را از صورتم پاک کند و با لحنی مهربان و ملایم پاسخ داد: «الهه جان! قربونت برم! همه دار و ندارِ من فدای یه تارِ موت! خودتم می‌دونی من همه دنیا رو با یه قطره اشک تو عوض نمی‌کنم! ولی بحث پول نیس، بخدا بحث پول نیس! بحث اینه که اینا دارن به اسم اسلام حق ما رو می‌گیرن! چرا؟ چون من شیعه‌ام و اونا شیعه رو کافر می‌دونن؟!!! اونوقت تو انتظار داری من هیچی نگم؟ فکر می‌کنی خدا راضیه؟» سپس با نگاه مؤمنانه‌اش به عمق چشمان گریانم نفوذ کرد و با لحنی لبریز یقین ادامه داد: «الهه! اینا همونایی هستن که دارن تو سوریه دسته دسته آدم می‌کُشن! اینا همونایی هستن که زن و بچه رو زنده زنده آتیش می‌زنن! چرا؟ چون طرف مسیحیه؟ چون شیعه‌اس؟ اینا حتی به سُنی‌ها هم رحم نمی‌کنن! به خدا اگه اینجا ایران نبود و جرأت داشتن و می‌تونستن، من و تو رو هم می‌کشتن! چون من شیعه‌ام و تو هم داری از یه شیعه دفاع می‌کنی! الهه! به خدا اینا مسلمون نیستن! اینا رو آمریکا و اسرائیل کوک می‌کنن تا خون مسلمونا رو تو شیشه کنن! شیعه و سنی هم نداره! حالا یه جا مثل سوریه و جدیداً عراق، زورشون می‌رسه و کوچیک و بزرگ رو قتل عام می‌کنن! یه جا هم مثل ایران که نمی‌تونن اسلحه دست بگیرن، اینجوری تو خونواده‌ها نفوذ می‌کنن تا زهر خودشون رو بپاشن! اونوقت چرا ما باید ساکت بمونیم تا هر غلطی دلشون می‌خواد بکنن؟... به قلــــم فاطمه ولی نژاد تعجیل‌‌درفرج‌آقا صلوات اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_دویست_و_پنجم و بلاخره باید حقیقت را می‌گفتم که سرم را پایین انداختم و با صدایی که انگ
مگه اون سرباز سوری ساکت می‌مونه تا خاک کشورش اشغال بشه؟ پس ما چرا باید ساکت بمونیم؟» هر چند به حقیقت حرف‌هایش ایمان داشتم، ولی دلم جای دیگری بود که هنوز چشمان شعله‌ور از خشم پدر را فراموش نکرده بودم و نمی‌خواستم این شعله‌های جهنمی، دامان همسر عزیزتر از جانم را بگیرد که باز التماسش کردم: «مجید! منم حرف‌های تو رو قبول دارم! منم می‌دونم اینا به اسم مسلمون دارن تیشه به ریشه اسلام می‌زنن! منم از اینا متنفرم! منم می‌دونم پشت سر همه اینا، آمریکا و اسرائیله! ولی نمی‌خوام برات اتفاقی بیفته! به خدا نمی‌خوام یه مو از سرت کم بشه!» سپس با انگشتان لرزانم زخم پیشانی‌اش را لمس کردم و با صدایی که از دلواپسی به تپش افتاده بود، اوج دل نگرانی‌ام را نشانش دادم: «مجید! به خدا می‌ترسم بابا یه بلایی سرت بیاره!» و نه فقط از پدر که از برادران شیطان صفت نوریه بیشتر می‌ترسیدم که می‌دانستم تشنه به خون شیعه، شمشیر کینه به کمر دارند که در برابر اینهمه پریشانی‌ام، لبخندی زد و با آهنگ دلنشین کلامش، اوج آرامش قلبش را به نمایش گذاشت: «الهه جان! نترس! هیچ غلطی نمی‌تونن بکنن!» ولی دل لبریز دغدغه و نگرانی‌ام دست بردار نبود و خواستم باز التماسش کنم که از جیب پیراهنش جعبه کوچکی درآورد و با شیرین زبانی ادامه داد: «ناقابله الهه جان! می‌خواستم گل هم برات بگیرم، ولی گل‌فروشی‌ها بخاطر چهارشنبه سوری بسته بودن. شرمنده!» و چه ماهرانه و عاشقانه بحث را عوض کرد و چشمان من هنوز غرق اشک بود که باز با سر انگشت مهربانش به صورت خیسم دست کشید و تمنا کرد: «الهه جان! تو رو خدا گریه نکن! حیف صورت به این قشنگی نیس؟» و من همانطور که بغضم را فرو می‌دادم، نگاهی به جعبه کوچک در دستش کردم و نمی‌دانستم به چه بهانه‌ای برایم هدیه خریده که خودش با شوخ‌طبعی به زبان آمد: «همیشه مردها یادشون میره، تو خونه ما خانم یادش میره که چه خبره! ای داد بیداد!» و با صدای بلند خندید که تازه به خاطر آوردم امشب سالگرد عقدمان است. بلاخره صورتم به خنده‌ای بی‌رنگ و رو باز شد و برای توجیه فراموشی‌ام بهانه آوردم: «از صبح یادم بود، الان یه دفعه یادم رفت!» از لحن کودکانه‌ام هر دو به خنده افتادیم و خودم خوب می‌دانستم که مصیبت‌های پی‌در‌پی روزگار، روزهای خوش زندگی را از خاطرم بُرده است. میان خنده‌های مجید که بیشتر می‌خواست دل مرا شاد کند، جعبه را باز کردم و دیدم برایم انگشتر طلای ظریف و زیبایی خریده است که بدنه نازکش از نقش و نگار پُر شده و با یک ردیف از نگین‌های پُر زرق و برق، مثل ستاره می‌درخشید. انگشتر را به دستم کردم و با شوقی که حالا با گرفتن این هدیه زیبا به دلم افتاده بود، از اعماق قلب غمگینم قدردانی کردم: «ممنونم مجید جان! خیلی نازه!» و او از جایش بلند شد و با گفتن «قابل تو رو نداره عزیزم!» به سمت آشپزخانه رفت و با مهربانی ادامه داد: «بلند شو بیا که هم من خیلی گشنمه، هم حوریه!» و تا وقتی بود اجازه نمی‌داد دست به سیاه و سفید بزنم که من سرِ میز نشستم و خودش غذا را کشید و هنوز چند قاشق نخورده بودیم که صدای زنگ درِ خانه در انفجار ترقه‌ای پیچید و دلم را خالی کرد. نگاه پرسشگرمان به همدیگر افتاد که در غربت این خانه منتظر کسی نبودیم. مجید بلند شد و آیفن را جواب داد که صورتش به خنده باز شد و همچنانکه در را باز می‌کرد، مژده داد: «عبداللهِ!» حالا پس از چند روز جدایی از خانواده، دیدن برادر مهربانم غنیمت شیرینی بود که دلم را غرق شادی کرد. از سرِ میز غذا بلند شدم و با قدم‌های کوتاهم به استقبالش رفتم. هر چند از دیدن دوباره من و مجید خوشحال بود و به ظاهر می‌خندید، ولی چشمانش به غم نشسته و هر چه تعارفش کردیم، سیری را بهانه کرد و سرِ میز غذا نیامد. من و مجید هم مجبور شدیم زودتر غذایمان را تمام کنیم و کنار عبدالله بنشینیم که خودش بی‌مقدمه سؤال کرد: «چه خبر؟ جایی رو پیدا کردید؟» مجید نگاهی به من کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: «یه جایی رو من امشب دیدم، حالا قراره فردا با الهه بریم ببینیم.» و عبدالله مثل اینکه دنبال بهانه‌ای باشد تا سرِ حرف را باز کند، نفس بلندی کشید و از مجید پرسید: «برای پول پیش می‌خوای چی کار کنی؟ میای از بابا بگیری؟» که باز گلویم در بغض نشست و به جای مجید، من پاسخ دادم: «چجوری بیاد بگیره؟ مگه ندیدی بابا اون روز چجوری خط و نشون می‌کشید؟» و مجید اجازه نداد حرفم به آخر برسد و... به قلــــم فاطمه ولی نژاد تعجیل‌‌درفرج‌آقا صلوات اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
بنر نصب شده روبروی سفارت انگلیس در تهران
🔴 مساحت ایران = مساحت 17 کشور اروپا
شعار زن زندگی آزادی سر دادن، اما در واقعیت این ایرانه که از زنان با هر فکر و عقیده‌ دعوت به همفکری کرده🙂
آینده سازان ایران
شعار زن زندگی آزادی سر دادن، اما در واقعیت این ایرانه که از زنان با هر فکر و عقیده‌ دعوت به همفکری ک
پیروهمین پیام ضمن تاییدش اینوهم بدونیم که اولین کسیکه شعارزن زندگی آزادی روبه معنای واقعیش عملااجراکردپیامبراسلام بود،دوران جاهلیت اعراب وقتی متوجه میشدندفرزندانشان دختراست زنده به گورمیکردنداماپسران رابرای آماده کردن رزم وکمک به کارهای دامداری وکشاورزی لازم داشتندودرهمین موقعیت ظلمانی پیامبررحمت ومهربانی دست دخترش رابوسیدوریحانه اش نامیدودختررابه گلبرگ گل وچون گل لطیف تشبیه کرد....پیامبراسلام نوری درتاریکی آن زمانه بودوحالایک عده ضددین شعارداده وگفتنداسلام مزخرف است وقوانینش راقبول ندارندبیچاره ها برنادانی خودهم نادانند ونمیداننداسلام چقدردین جامع وکامل وزیباییست😍🙏
[💓💞] من و همسرم جهت ازدواج تصمیم به برگزاری مراسمی ساده داریم اما خانواده ها مخالف این تصمیم هستند .به نظر شما چگونه باید در این مورد رفتار کنیم؟ 🔰 این تصمیم شما بسیار تصمیم خوبی است اما از طرفی رضایت پدر و مادراهمیت دارد و شرعا جایز نیست که به این جهت آنها دلشکسته و ناراضی شوند.حال شما بکوشید که با تامین حداقل های مورد نظر آنها در همه موارد اعم از تعداد دعوت شدگان سالن مراسم غذا مراسم رضایت پدر و مادر را به دست آورید.
آینده سازان ایران
[✨#تلنگر ] هیچ وقت نگو: محیط خرابه ، منم خراب شدم!!! هر چقدر هوا سردتر باشد، لباست را بیشتر میڪنے! پ
[✨ ] شخصی می گفت: پدرم از من خواست که تمامی کارهایی که در طول روز انجام می دهم را شب ها برایش بگویم. من همان روز اول و دوم خسته شدم و به او گفتم: هر خواهشی داری به من بگو تا برایت انجام دهم، اما این کار را از من مخواه که برایم مشکل است! پدرم گفت: تو که از بازگو کردن کارهای یک روزت خسته شده ای چگونه طاقت می آوری در روز قیامت خداوند به حساب تمامی اعمالت برسد؟! آیت الله مجتهدی: باید همانطور که یک بازاری شب به شب به حساب کاسبیش میرسد ، شما هم یک دفتر داشته باشید و تمامی کارهایی که صبح تا شب انجام داده اید را بنویسید . از کارهای بدتان استغفار کنید و به خاطر کارهای نیکتان خدا را شکر کنید. 📚 در محضر آیت الله مجتهدی،ص 226
آینده سازان ایران
حمید فرخ نژاد این کلیپ‌و گذاشته تو‌پیجش و سرود #سلام_فرمانده رو که برا #امام_زمان هست رو گذاشته رو
سم دیگر از حمید فرخ نژاد جوزپ بورل سپاهیه(از خودشونه)😂 نظام اینطوری از خنده سقوط میکنه...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥🔞اسکای‌نیوز: در سراسر کشور، شمار فزاینده‌ای از بانوان به ما گفتند بابت تجربیاتی که داشته‌اند، اعتماد خود به پلیس را از دست داده‌اند 🔺ایمی، هنگامی که یک مورد تجاوز جنسی را به پلیس گزارش داد، افسر پلیسی که مسئول تحقیقات بود، او را به برقراری رابطه جنسی با خود مجبور کرد..!
(بابا ایناکه خودی خودتون هستن یعنی به خودی هم آره؟😐😂) علی کریمی با کی ساخته تو عمرش؟ با همه دعوا داره حالا کشته مرده همینا بودا..😂
آینده سازان ایران
[✨#تلنگر ] شخصی می گفت: پدرم از من خواست که تمامی کارهایی که در طول روز انجام می دهم را شب ها برایش
‌[✨ ] شما بچھ مذهبی ها ویترین اسلام هستید . . یعنی رفتار و اخلاق تون رو ملاڪ اسلام بقیہ میدونن✨ پس حواست باشه! تعجیل‌‌درفرج‌آقا صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زیاد حسرت میخوری، چرا تو زندگیت شکست داشتی؟! از آقا علیه‌السلام برات یه راهکار دارم... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ (ع) را به تمامی شما عزیزان تسلیت عرض میکنم