eitaa logo
آینده سازان ایران
426 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
2.4هزار ویدیو
57 فایل
﷽ راه ارتباطیمون 👇🏼:‌‌‌ @H_dastafkan ناشناسمون😶‍🌫😃👇🏼: https://harfeto.timefriend.net/16935967548360 لینک کانال👇🏼 🍃اسـتیکـرامـونــ🍃: @eshgh_jaan ﴿🦋ڪاࢪی از گࢪۅه دختران گمنام حاج قاسم🦋﴾ « شهرستان آران و بیدگل »
مشاهده در ایتا
دانلود
آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_دویست_و_پنجم و بلاخره باید حقیقت را می‌گفتم که سرم را پایین انداختم و با صدایی که انگ
مگه اون سرباز سوری ساکت می‌مونه تا خاک کشورش اشغال بشه؟ پس ما چرا باید ساکت بمونیم؟» هر چند به حقیقت حرف‌هایش ایمان داشتم، ولی دلم جای دیگری بود که هنوز چشمان شعله‌ور از خشم پدر را فراموش نکرده بودم و نمی‌خواستم این شعله‌های جهنمی، دامان همسر عزیزتر از جانم را بگیرد که باز التماسش کردم: «مجید! منم حرف‌های تو رو قبول دارم! منم می‌دونم اینا به اسم مسلمون دارن تیشه به ریشه اسلام می‌زنن! منم از اینا متنفرم! منم می‌دونم پشت سر همه اینا، آمریکا و اسرائیله! ولی نمی‌خوام برات اتفاقی بیفته! به خدا نمی‌خوام یه مو از سرت کم بشه!» سپس با انگشتان لرزانم زخم پیشانی‌اش را لمس کردم و با صدایی که از دلواپسی به تپش افتاده بود، اوج دل نگرانی‌ام را نشانش دادم: «مجید! به خدا می‌ترسم بابا یه بلایی سرت بیاره!» و نه فقط از پدر که از برادران شیطان صفت نوریه بیشتر می‌ترسیدم که می‌دانستم تشنه به خون شیعه، شمشیر کینه به کمر دارند که در برابر اینهمه پریشانی‌ام، لبخندی زد و با آهنگ دلنشین کلامش، اوج آرامش قلبش را به نمایش گذاشت: «الهه جان! نترس! هیچ غلطی نمی‌تونن بکنن!» ولی دل لبریز دغدغه و نگرانی‌ام دست بردار نبود و خواستم باز التماسش کنم که از جیب پیراهنش جعبه کوچکی درآورد و با شیرین زبانی ادامه داد: «ناقابله الهه جان! می‌خواستم گل هم برات بگیرم، ولی گل‌فروشی‌ها بخاطر چهارشنبه سوری بسته بودن. شرمنده!» و چه ماهرانه و عاشقانه بحث را عوض کرد و چشمان من هنوز غرق اشک بود که باز با سر انگشت مهربانش به صورت خیسم دست کشید و تمنا کرد: «الهه جان! تو رو خدا گریه نکن! حیف صورت به این قشنگی نیس؟» و من همانطور که بغضم را فرو می‌دادم، نگاهی به جعبه کوچک در دستش کردم و نمی‌دانستم به چه بهانه‌ای برایم هدیه خریده که خودش با شوخ‌طبعی به زبان آمد: «همیشه مردها یادشون میره، تو خونه ما خانم یادش میره که چه خبره! ای داد بیداد!» و با صدای بلند خندید که تازه به خاطر آوردم امشب سالگرد عقدمان است. بلاخره صورتم به خنده‌ای بی‌رنگ و رو باز شد و برای توجیه فراموشی‌ام بهانه آوردم: «از صبح یادم بود، الان یه دفعه یادم رفت!» از لحن کودکانه‌ام هر دو به خنده افتادیم و خودم خوب می‌دانستم که مصیبت‌های پی‌در‌پی روزگار، روزهای خوش زندگی را از خاطرم بُرده است. میان خنده‌های مجید که بیشتر می‌خواست دل مرا شاد کند، جعبه را باز کردم و دیدم برایم انگشتر طلای ظریف و زیبایی خریده است که بدنه نازکش از نقش و نگار پُر شده و با یک ردیف از نگین‌های پُر زرق و برق، مثل ستاره می‌درخشید. انگشتر را به دستم کردم و با شوقی که حالا با گرفتن این هدیه زیبا به دلم افتاده بود، از اعماق قلب غمگینم قدردانی کردم: «ممنونم مجید جان! خیلی نازه!» و او از جایش بلند شد و با گفتن «قابل تو رو نداره عزیزم!» به سمت آشپزخانه رفت و با مهربانی ادامه داد: «بلند شو بیا که هم من خیلی گشنمه، هم حوریه!» و تا وقتی بود اجازه نمی‌داد دست به سیاه و سفید بزنم که من سرِ میز نشستم و خودش غذا را کشید و هنوز چند قاشق نخورده بودیم که صدای زنگ درِ خانه در انفجار ترقه‌ای پیچید و دلم را خالی کرد. نگاه پرسشگرمان به همدیگر افتاد که در غربت این خانه منتظر کسی نبودیم. مجید بلند شد و آیفن را جواب داد که صورتش به خنده باز شد و همچنانکه در را باز می‌کرد، مژده داد: «عبداللهِ!» حالا پس از چند روز جدایی از خانواده، دیدن برادر مهربانم غنیمت شیرینی بود که دلم را غرق شادی کرد. از سرِ میز غذا بلند شدم و با قدم‌های کوتاهم به استقبالش رفتم. هر چند از دیدن دوباره من و مجید خوشحال بود و به ظاهر می‌خندید، ولی چشمانش به غم نشسته و هر چه تعارفش کردیم، سیری را بهانه کرد و سرِ میز غذا نیامد. من و مجید هم مجبور شدیم زودتر غذایمان را تمام کنیم و کنار عبدالله بنشینیم که خودش بی‌مقدمه سؤال کرد: «چه خبر؟ جایی رو پیدا کردید؟» مجید نگاهی به من کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: «یه جایی رو من امشب دیدم، حالا قراره فردا با الهه بریم ببینیم.» و عبدالله مثل اینکه دنبال بهانه‌ای باشد تا سرِ حرف را باز کند، نفس بلندی کشید و از مجید پرسید: «برای پول پیش می‌خوای چی کار کنی؟ میای از بابا بگیری؟» که باز گلویم در بغض نشست و به جای مجید، من پاسخ دادم: «چجوری بیاد بگیره؟ مگه ندیدی بابا اون روز چجوری خط و نشون می‌کشید؟» و مجید اجازه نداد حرفم به آخر برسد و... به قلــــم فاطمه ولی نژاد تعجیل‌‌درفرج‌آقا صلوات اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran