eitaa logo
آینده سازان ایران
399 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
2.4هزار ویدیو
57 فایل
﷽ راه ارتباطیمون 👇🏼:‌‌‌ @H_dastafkan ناشناسمون😶‍🌫😃👇🏼: https://harfeto.timefriend.net/17372162498571 لینک کانال👇🏼 🍃اسـتیکـرامـونــ🍃: @eshgh_jaan ﴿🦋ڪاࢪی از گࢪۅه دختران گمنام حاج قاسم🦋﴾ « شهرستان آران و بیدگل »
مشاهده در ایتا
دانلود
پدرم مریض بود. می گفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من به دنیا آمدم، حالش خوبِ خوب شد. همه‌ی فامیل و دوست و آشنا تولد من را باعث سلامتی و بهبودی پدر می دانستند. عمویم به وجد آمده بود و می گفت:《چه بچه‌ی خوش قدمی! اصلا اسمش را بگذارید، قدم‌خیر.》آخرین بچه‌ی پدر و مادم بودم. قبل از من، دو دختر و چهار پسر به دنیا آمده بودند، که همه یا خیلی بزرگ‌تر بودند و یا ازدواج کرده،سره خانه و زندگی خودشان رفته بودند.به همین خاطر، من شدم عزیز کرده‌ی پدر و مادرم؛ مخصوصا پدرم. ما در یکی از روستاهای رزن زندگی میکردیم. زندگی کردن در روستای خوش آب و هوا و زیبای قایش برایم لذت بخش بود. دور تا دور خانه های روستایی را زمین های کشاورزی بزرگی احاطه کرده بود؛ زمین های گندم و جو، و تاکستان های انگور. از صبح تا عصر با دختر های قدّ و نیم قدِ همسایه توی کوچه‌های باریک و خاکی روستا می دویدیم.بی هیچ غصه ای می خندیدیم و بازی می کردیم. عصر ها، دمِ غروب با عروسک هایی که خودمان با پارچه و کاموا درست کرده بودیم، می رفتیم روی پشت‌بام خانه‌ی ما. تمام عروسک ها و اسباب بازی هایم را توی دامنم میریختم، از پله های بلند نردبان بالا میرفتیم و تا شب می نشستیم روی پشت بام و خاله بازی می کردیم. بچه‌ ها دلشان برای اسباب‌بازی های من غنج میرفت؛ اسباب بازی هایی که پدرم از شهر برایم می خرید. می گذاشتم بچه ها هر چقدر دوست دارند با آن ها بازی کنند. شب، وقتی ستاره ها همه‌ی آسمان را پر می کردند، بچه ها یکی یکی از روی پشت بام ها میدویدند و به خانه هایشان می رفتند؛ اما من می نشستم و با اسباب‌بازی هاو عروسک هایم بازی می کردم. گاهی که خسته می شدم، دراز می کشیدم و با ستاره های نقره ای که از توی آسمان تاریک به من چشمک میزدند، نگاه می کردم. وقتی همه جا کاملا تاریک می شد و هوا رو به خنکی می رفت، مادرم می آمد دنبالم. بغلم میگرفت ناز و نوازشم می کرد و از پشت بام مرا می آورد پایین. شامم را می داد. رختخوابم را می انداخت. دستش را زیر سرم می گذاشت، برایم لالایی میخواند. آن‌قدر موهایم را نوازش می کرد، تا خوابم می برد. بعد خودش بلند می شد و می رفت سراغ کار هایش. خمیرها را چونه می گرفت. آن ها را توی سینی میچید تا صبح با آن ها برای صبحانه نان بپزد. صبح زود با بوی هیزم سوخته و نان تازه از خواب بیدار می شدم. نسیم روی صورتم می نشست. می دویدم و صورتم با آب خنکی که صبح زود مادر از چاه بیرون کشیده بود، می شستم و بعد می رفتم روی پای پدرم می نشستم. همیشه موقع صبحانه جایم روی پای پدرم بود. او با مهربانی برایم لقمه می گرفت و توی دهانم می گذاشت و موهایم را می بوسید. پدرم چوپان بود. کارش این بود که ماهی یک بار از روستاهای اطراف گوسفند میخرید و به تهران و شهرهای اطراف می برد و می فروخت. از این راه درآمد خوبی به دست می آورد. در هر معامله یک کامیون گوسفند خرید و فروش می کرد. در این سفرها بود که برایم اسباب بازی و عروسک های جوروارجور می خرید. روزهایی که پدرم برای معامله به سفر می رفت، بدترین روزهای عمرم بود. آن قدر گریه می کردم و اشک می ریختم که چشم هایم مثل دو تا کاسه ی خون می شد. پدرم بغلم می کرد. تندتند می بوسیدم و می گفت:《اگر گریه نکنی و دختر خوبی باشی، هرچی بخواهی برایت می خرم.》 با این وعده و وعید ها، خام می شدم و به رفتن رضایت می دادم. تازه آن وقت بود که سفارش هایم شروع می شد. می گفتم:《حاج آقا! عروسک می خواهم؛ از آن عروسک هایی که موهای بلند دارند با چشم های آبی. از آن هایی که چشم هایشان باز و بسته می شود. النگو هم می خواهم. برایم دمپایی انگشتی هم بخر. از آن صندل های پاشنه چوبی که وقتی راه می روی تق تق صدا می کنند. بشقاب و قابلمه ی اسباب بازی هم می خواهم.》 پدر مرا می بوسید و می گفت:《می خرم. می خرم.ففط تو دختر خوبی باش، گریه نکن. برای حاج آقایت بخند. حاج آقا همه چیز برایت می خرد.》 من گریه نمی کردم؛ اما برای پدر هم نمی خندیدم. از این که مجبور بودم او را دو سه روز نبینم، ناراحت بودم از تنهایی بدم می آمد. دوست داشتم پدرم روز و شب پیشم باشد. همه ی اهل روستا هم از علاقه ی من به پدرم با خبر بودند. ادامه دارد... 👉🏼@Ayande_Sazane_Iran
صدای قرائت آیت الکرسی مادر، بوی اسفند، اسباب پیچیده در بار کامیون و اتاقی که خالی بودنش از پنجره های بی‌پرده اش پیدا بود، همه حکایت از تغییر دیگری در خانواده ما میکرد. روزهای آخر شهریور ماه سال 91 با سبک شدن آفتاب بندر عباس، سپری میشد و محمد و همسرش عطیه، پس از یکسال از شروع زندگی مشترکشان، آپارتمانی نوساز خریده و می‌خواستند طبقه بالایی خانه پدری را ترک کنند. همچنانکه ابراهیم و لعیا چند سال پیش چنین کردند. شاید به زودی نوبت برادر کوچکترم عبدالله هم میرسید تا مثل دو پسر بزرگتر به بهانه کمک خرج شروع زندگی هم که شده، زندگی اش را در این خانه قدیمی و زیبا شروع کرده تا پس از مدتی بتواند زندگی مستقل را در جایی دیگر تجربه کند. از حیاط با صفای خانه که با نخلهای بلندی حاشیه بندی شده بود، گذر کرده و وارد کوچه شدم. مادر ظرفی از شیرینی لذیذی که برای بدرقه محمد پخته بود، به راننده کامیون داد و در پاسخ تشکر او، سفارش کرد: _حاجی! اثاث نوعروسه.کلی سرویس چینی و کریستال و... که راننده با خوشرویی به میان حرفش آمد و با گفتن: _خیالت تخت مادر ِبار را بست. مادر صورت محمد را بوسید،عطیه را به گرمی در آغوش گرفت که پدر با دلخوری جلو آمد و زیر گوش محمد غرّی زد که نفهمیدم. شاید رد خرابی روی دیوار اتاق دیده بود که مادر با خنده جواب داد: _فدای سرشون! یه رنگ میزنیم عین روز اولش میشه! محمد با صورتی در هم کشیده از حرف پدر، سوار شد و اتومبیلش را روشن کرد که عبدالله صدا بلند کرد: _آیت الکرسی یادتون نره! و ماشین به راه افتاد... ابراهیم سوئیچ را از جیبش در آورد و همچنان که به سمت ماشینش میرفت، رو به من و لعیا زیر لب زمزمه کرد: _ما که خرج نقاشی مون هم خودمون دادیم ... لعیا دستپاچه به میان حرفش دوید: _ابراهیم! زشته! میشنون! اما ابراهیم دست بردار نبود و ادامه داد: _دروغ که نمیگم، خُب محمد هم پول نقاشی رو خودش بده! همیشه پول پرستی ابراهیم و خساست آمیخته به اخلاق تند پدر، دستمایه اوقات تلخی میشد که یا باید با میانجیگری مادر حل میشد یا چاره گریهای من و عبدالله. این بار هم من دست به کار شدم و ناامید از کوتاه آمدن ابراهیم، ساجده سه ساله را بهانه کردم: _ساجده جون! داری میری با عمه الهه خداحافظی نمیکنی؟ عمه رو بوس نمیکنی؟ و با گفتن این جملات، او را در آغوش کشیده و به سمت مادر و پدر رفتم: _با بابابزرگ خداحافظی کن! مامان بزرگ رو بوس کن! ولی پدر که انگار غُر زدنهای ابراهیم را شنیده بود، اخم کرد و بدون خداحافظی به داخل حیاط بازگشت. ابراهیم هم وارث همین تلخیهای پدر بود که بی توجه به دلخوری پدر، سوار ماشین شد. لعیا هم فهمیده بود اوضاع به هم ریخته که ساجده را از من گرفت و خداحافظی کرد و حرکت کردند. عبدالله خاکی که از جابجایی کارتونها روی لباسش نشسته بود، با هر دو دستش تکاند و گفت: _مامان من برم مدرسه. ساعت ده با مدیر جلسه دارم. باید برنامه کلاسها رو برای اول مهر مرتب کنیم. که مادر هم به نشانه تأیید سری تکان داد و با گفتن: _برو مادر، خیر پیش! داخل حیاط شد. ساعتی از اذان ظهر گذشته و مادر به انتظار آمدن عبدالله، برای کشیدن نهار دست دست می‌کرد که زنگ خانه به صدا در آمد. عبدالله که کلید داشت و این وقت ظهر منتظر کسی نبودیم. آیفون را که برداشتم متوجه شدم آقای حائری، مسئول آژانس املاک محله پشت در است و با پدر کار دارد. پدر به حیاط رفت و مادر همچنان به انتظار بازگشت عبدالله، شعله زیر قلیه ماهی را کم کرده بود تا ته نگیرد. ادامه دارد... ✍🏻به قلــــم فاطمه ولی نژاد اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran