آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_صد_و_هفتاد_و_پنجم که پدر نه بر پایه منطق که به هوای هوس دخترکی، هر مسلکی را بیهیچ قید
﷽
#رمان
#پارت_صد_و_هفتاد_و_شیشم
حجابش را به دقت رعایت میکرد، بیحجابی را گناه میدانست و تخریب اماکن مقدس اسلامی را ثواب! و همانطور که به سمت در میرفت، در پیچ و خم عقاید شیطانیاش همچنان زبان درازی میکرد و من دیگر نفهمیدم چه میگوید که دیدم در اتاق باز شده و مجید با همه هیبت غیرتمندانهاش، مقابل نوریه قد کشیده است. چهره مردانهاش از خشم آتش گرفته و چشمان کشیده و زیبایش از سوز زخم زبانهای نوریه شعله میکشید و میدیدم نگاهش زیر بار غیرت به لرزه افتاده که بلاخره زبانش تاب نیاورد و آتشفشانِ گداخته در سینهاش، سر بر آورد: «خونهات خراب شه نامسلمون!» پاکتهای میوه از دستش رها شد و قدمی را که نوریه از وحشت به عقب کشیده بود، او به سمتش برداشت و بر سرش فریاد کشید: «در و دیوار جهنم رو سرِت خراب شه!» نوریه باور نمیکرد از زبان مجید چه میشنود که به سمت من برگشت و مثل اینکه عقل از سرش پریده باشد، فقط گیج و گنگ نگاهم میکرد و من احساس میکردم قلبم از حیرت آنچه میبیند و میشنود، از حرکت بازمانده و دیگر توان تپیدن ندارد. نه میتوانستم کاری بکنم. نه میشد حرفی بزنم که بدنم حتی رمق سرِ پا ایستادن هم برایش نمانده بود و تنها محو غیرت جوشیده در چشمان مجید نگاهش میکردم که آتش چشمانش از آذرخش عشق و احساس درخشید و باز به سمت نوریه خروشید: «این حرم رو ما با اشک چشممون ساختیم و دست کسی رو که دوباره بخواد به سمتش دراز شه، قطع میکنیم!» و شاید نمیدید تا چه اندازه رنگ زندگی از صورتم پریده و عزم کرده بود هر چه در این مدت از مسلک شیطانی نوریه بر سینهاش سنگینی میکرد، بر سرش آوار کند که بی هیچ پروایی نوریه را زیر چکمه کلماتش لگدمال می کرد: «بهت آدرس غلط دادن! اونجایی که مغز امثال تو رو شستشو میدن و این مزخرفات رو تو سرتون فرو میکنن، باید از بین بره! اون جایی که باید با خاک یکی شه، اسرائیله! اونی که دشمن اسلامه، آمریکاست! اونوقت سرِ تو بچه وهابی رو به این چیزها گرم میکنن، تا به جای اینکه با اسرائیل بجنگی، فکر منفجر کردن حرم مسلمونا باشی!» و باید باور میکردم مجید همه حرفهای نوریه را شنیده و سرانجام آتش غیرت خوابیده زیر خاکستر صبر و سکوتش زبانه کشیده و این همان لحظهای بود که همیشه از آن میترسیدم و حالا مقابل چشمانم جان گرفته بود که نوریه به سمتم آمد و با صدایی که از پریشانی به رعشه افتاده بود، بازخواستم کرد: «شوهرت شیعهاس بدبخت؟!!!» و به جای من که دیگر حالی برایم نمانده بود، مجید جوابش را با فریادی جسورانه داد: «برای تو شیعه و سنی چه فرقی میکنه؟!!! تو که غیر از خودت همه رو کافر میدونی!» که نوریه روی پاشنه پا به سمتش چرخید و مثل حیوان ناتوانی که در بند شجاعت و جسارت مجید گرفتار شده باشد، زوزه کشید: «تو شیعهای؟!!!» و مجید چقدر دلش میخواست این نشان افتخار را که ماهها در سینه پنهان کرده بود، به رخ این وهابی بکشد که با سرمستی عاشقانهای شهادت داد: «خیلی از شیعه میترسی، نه؟!!! از شنیدن اسم شیعه وحشت میکنی؟!!! آره، من شیعهام!» و دیگر امیدم برای مخفی نگه داشتن این راز به ناامیدی کشید که قامتم از زانو شکست و ناتوان روی زمین نشستم و تازه به خودم آمدم که قلب کوچک کودکم چطور به تپش افتاده و دیگر به درستی نمیفهمیدم نوریه با دهان کف کرده بالای سرم چه داد و قالی به راه انداخته و فقط فریاد آخر مجید را شنیدم: «برو بیرون تا این خونه رو رو سرِت خراب نکردم!» و از میان چشمان نیمه بازم دیدم که نوریه شبیه پارهای از آتش از در بیرون رفت و از مقابل نگاهم ناپدید شد و همچنان صدای جیغهای دیوانهوارش را میشنیدم که به من و مجید ناسزا میگفت و برایمان خط و نشانهای آنچنانی میکشید. تکیهام را به دیوار داده و نفسم آنچنان به شماره افتاده بود که مجید مضطرب مقابلم نشست و هر چند هنوز آتش غیظ و غیرتش خاموش نشده بود، ولی میخواست به جان آشفته من آرامش بدهد که با چشمان بیرمقم نگاهش کردم و زیر لب ناله زدم: «مجید چی کار کردی؟» از نگاهش میخواندم که از آنچه با نوریه کرده، پشیمان نشده و باز قلبش برای حال خراب الههاش به تپش افتاده بود که با پریشانی صدایم میزد: «الهه حالت خوبه؟» و در چهره من نشانی از خوبی نمانده بود که سراسیمه به سمت آشپزخانه رفت تا به خیال خودش به جرعهای آب آرامم کند و خبر نداشت طوفان ترس و وحشتی که...
✍🏻به قلــــم فاطمه ولی نژاد
تعجیلدرفرجآقا#امام_زمان صلوات
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran