آینده سازان ایران
نکته جالب اینکه هشتگ #رائفی_پور بعد از برنامه #ثریا در توییتر ترند شد و این برنامه به شدت توسط کارب
👤 توییت استاد #رائفی_پور
✍️ از تمامی عزیزانی که اظهار لطف و محبت داشتند تشکر میکنم.
🔹میدانم از فردا با موج کلیپهای تقطیعشده و حملات جدید از چپ و راست مواجه خواهم شد.
🔸اما چه باک، جنگ است دیگر، سلولسلولمان فدای این خاک عزیز که وجب به وجب آن با خون پاک جوانان مقدس شده.
🔹ما حرف میزنیم اما آنها خون دادند.
برنامه تلویزیونی #ثریا
باهم یک صدا #لبیک_یا_خامنه_ای
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
هدایت شده از موسسه مصاف
📽 دانلود برنامه «ثریا» با حضور استاد #رائفی_پور
✅ لینک فایل تصویری
https://www.aparat.com/v/KqSFL
https://t.me/masaf/73857
🗓 ۱۷ مهر ۱۴۰۱ - شبکه اول سیما
🆔 @Masaf
آینده سازان ایران
اینجوری نمیشه انقلاب کرد😂😂😂 تعجیل در فرج آقا #امام_زمان صلوات... اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَ
⭕️ واکنش «محمدحسین پویانفر» به «هاشمی گلپایگانی» دبیر ستاد امر به معروف و نهی از منکر👆🏼
باهم یک صدا #لبیک_یا_خامنه_ای
اعتقاد ما #زن_عفت_افتخار
تعجیل درفرج اقا #امام_زمان صلوات
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
⭕️ واکنش «محمدحسین پویانفر» به «هاشمی گلپایگانی» دبیر ستاد امر به معروف و نهی از منکر👆🏼 باهم یک صدا
👤 توییت استاد #رائفی_پور
✍️ امیدوارم جهالت باشد نه خیانت!
اظهارات دبیر ستاد امر به معروف ونهی از منکر مصداق دقیق دمیدن در آتش تفرقه، نفرت و عصبانیت مردم است.
اگر مسئولین ذیربط او را کنترل نمیکنند برای دفاع از کشور و مردم چارهای جز افشاگری درباره او نمیماند.
باهم یک صدا #لبیک_یا_خامنه_ای
اعتقاد ما#زن_عفت_افتخار
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
#تلنگر یه جا خوندم جاهل کسی نیست که خواندن و نوشتن نمی داند... بلکه، جاهل کسی است که جهت قبله را م
#تلنگر
در انتظار فردا بود
برای #توبه
پرونده عمرش
امروز بسته شد !
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
•♡#حدیث_روز♡• امام باقر (ع) : همانا خداوند از آدم بد زبانِ دشنام گوی نفرت دارد ... اللّھمَّعَجِّلْ
•♡#حدیث_روز♡•
-امام علی (ع):
تکبر انسان را به افتادن در گناهان دعوت می کند.
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
👤 توییت استاد #رائفی_پور ✍️ امیدوارم جهالت باشد نه خیانت! اظهارات دبیر ستاد امر به معروف ونهی از
فتنه راه میندازن که باور های نوجوان هارو تغییر بدن درحالی که دهه ۸۰ های ما همزمان هم به خواص بصیرت یاد میدن هم نقشه دشمن نقش بر آب میکنن✌️
اقا بی دلیل نگفتن امید من به دهه ۸۰ هاس
باهم یک صدا #لبیک_یا_خامنه_ای
اعتقاد ما #زن_عفت_افتخار
تعجیل در فرج آقا #امام_زمان صلوات
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
فتنه راه میندازن که باور های نوجوان هارو تغییر بدن درحالی که دهه ۸۰ های ما همزمان هم به خواص بصیرت
دوستان تو این پویش شرکت کنین
و عکس هاتون رو برای ما ارسال کنید👇🏼
@H_dastafkan
#لبیک_یا_خامنه_ای #زن_عفت_افتخار
تعجیل در فرج آقا #امام_زمان صلوات
آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_پنجاه_و_سوم فرصت صرف غذا به صحبتهای معمول میگذشت که پدر رو به مجید کرد و پرسید: _ا
﷽
#رمان
#پارت_پنجاه_و_چهارم
با آمدن ماه خرداد، خورشید هم سرِ غیرت آمده و بر سر نخلها آتش میریخت، هرچند نخلهای صبور، رعناتر از همیشه قد برافراشته و خم به ابرو نمیآوردند و البته من هم درست مثل نخلها، بیتوجه به تابش تیز آفتاب بعد از ظهر، لب حوض نشسته و با سرانگشتانم تن گرم آب را لمس میکردم. نگاهم به آبیِ آب حوض بود و خیالم در جای دیگری میگشت. از صبح که از برنامههای تلویزیون متوجه شده بودم امشب چه مناسبتی دارد، اندیشهای به ذهنم راه یافته و اشتیاق عملی کردنش در دلم بیتابی میکرد. فردا سالروز ولادت امام علی (علیهالسلام) بود و من برای امشب و مجید، خیالی در سر داشتم. خیالی که شاید میتوانست نه به شیوه مجادله چند شب پیش که به آیین مهر و محبت دل او را نرم کرده و ذهنش را متوجه مذهب اهل تسنن کند که صدای باز شدن در ساختمان مرا از اعماق اندیشههایم بیرون کشید و نگاهم را به پشت سر دوخت.
مادر دمپایی لا انگشتیاش را پوشید و با حالی نه چندان مساعد قدم به حیاط گذاشت. به احترامش بلند شدم و همچنانکه به سمتش میرفتم، گفتم:
_فکر کردم خوابیدید!
صورت مهربانش از چین و چروک پُر شد و با صدایی که بیشتر شبیه ناله بود، پاسخ داد:
_خواب کجا بود مادرجون؟ از وقتی نهار خوردم دلم بدجوری درد گرفته! چند بارم حالم به خورده!
خوب میدانستم که مادر تا جایی که بتواند و درد امانش دهد، از بیماری شکایت نمیکند، پس حالش آنقدر ناخوش بود که اینچنین لب به شِکوه گشوده و ابراز ناراحتی میکرد.
به سختی لب تخت گوشه حیاط نشست و من هم کنارش نشستم، دستش را گرفتم و با نگرانی سؤال کردم:
_میخوای بریم دکتر؟
سری به علامت منفی جنباند و من باز اصرار کردم:
_آخه مامان! این دل دردِ شما الان چند ماهه که شروع شده! بیا بریم دکتر بلاخره یه دارویی میده بهتر میشی!
آه بلندی کشید و گفت:
_الهه جان! من خودم دردِ خودم رو میدونم! هر وقت عصبی میشم این دل دردم شروع میشه!
و من با گفتن «مگه چی شده؟» سرِ دردِ دلش را باز کردم:
_خیلی از دست بابات حرص میخورم! هیچ وقت اخلاق خوبی نداشت! همیشه تند و تلخ بود! حالا هم که داره همه محصول خرما رو از الآن پیش فروش میکنه، اونم به یه تاجر ناشناس که اصلاً معلوم نیس چه اصل و نسبی دارن! هر وقت هم میخوام باهاش حرف بزنم میگه به تو ربطی نداره، من خودم عقلم میرسه! میگم ابراهیم و محمد دلواپسِ نخلستون هستن، میگه غلط کردن، اونا فقط دلواپسِ جیب خودشون هستن!... یه عمر تو این شهر با آبرو زندگی کردیم، حالا سرِ پیری اگه همه سرمایهاش رو از دست بده...
نمیدانستم در جواب گلایههایش چه بگویم که فقط گوش میکردم تا لااقل دلش قدری سبک شود و او همچنانکه نگاهش در خطوطی نامعلوم دور میزد، ادامه میداد:
_تازه اونشب آقا مجید رو هم دعوت به کار میکنه! یکی نیس بهش بگه تو پسرهای خودت رو فراری نده، داماد پیش کش!
سپس نگاهم کرد و با نگرانی پرسید:
_اونشب از اینجا که رفتین، آقا مجید بهت چیزی نگفت؟ از حرف بابا ناراحت نشده بود؟
شاید اگر مادر همچون من یک روز با مجید زندگی کرده و اوج لطافت کلام و نجابت زبانش را دیده بود، اینهمه دلواپس دلخوریاش نمیشد که لبخندی زدم و گفتم:
_نه مامان! هیچی نگفت! اخلاقش اینطوری نیس که گله کنه!
مادر سری از روی تأسف تکان داد و گفت:
_بخدا هر کی دیگه بود ناراحت میشد! دیدی چطوری باهاش حرف میزد؟ هر کی نمیدونست فکر میکرد تو پالایشگاه از این بنده خدا بیگاری میکشن که بابات اینجوری به حالش دلسوزی میکنه! خُب اونم جوونه، غرور داره...
که کسی به در حیاط زد و شکوائیه مادر را نیمه تمام گذاشت. برخاستم و از پشت در صدا بلند کردم:
_کیه؟
که صدای همیشه خوشحال محمد، لبخند را بر صورتم نشاند.
ادامه دارد...
✍🏻به قلــــم فاطمه ولی نژاد
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_پنجاه_و_چهارم با آمدن ماه خرداد، خورشید هم سرِ غیرت آمده و بر سر نخلها آتش میریخت،
﷽
#رمان
#پارت_پنجاه_و_پنجم
در را گشودم و با دیدن محمد و عطیه وجودم غرق شادی شد. عطیه با شکم برآمده و دستی که به کمر گرفته بود، با گامهایی کوتاه و سنگین قدم به حیاط گذاشت و اعتراض پُر مهر و محبت مادر را برای خودش خرید:
_عطیه جان! مادر تو چرا با این وضعت راه افتادی اومدی؟
صورت سبزه عطیه به خندهای مهربان باز شد و همچنانکه با مادر روبوسی میکرد، پاسخ داد:
_خوبم مامان! جلو در خونه سوار ماشین شدم و اینجا هم پیاده شدم!
محمد هم به جمعمان اضافه شد و برای اینکه خیال مادر را راحت کند، توضیح داد:
_مامان! غصه نخور! نمیذارم آب تو دلش تکون بخوره! این مدت بنده کلیه امور خونهداری رو به عهده گرفتم که یه وقت پسرمون ناراحت نشه!
بالشت مخملی را برای تکیه عطیه آماده کردم و تعارفش کردم تا بنشیند و پرسیدم:
_عطیه براش اسم انتخاب کردی؟
به سختی روی تخت نشست، تکیهاش را به بالشت داد و با لبخندی پاسخ داد:
_چند تا اسم تو ذهنم هست! حالا نمیدونم کدومش رو بذاریم، ولی بیشتر دلم میخواد یوسف بذارم!
که محمد با صدای بلند خندید و گفت:
_خدا رحم کنه! از وقتی این آقا تشریف اُوردن، کسی دیگه ما رو آدم حساب نمیکنه! حالا اگه یوسف هم باشه که دیگه هیچی، کلاً من به دست فراموشی سپرده میشم!
و باز صدای خندههای شاد و شیرینش فضای حیاط را پُر کرد.
مادر مثل اینکه با دیدن محمد و عطیه روحیهاش باز شده و دردش تسکین یافته باشد، کنار عطیه نشست و گفت:
_خُب مادرجون! حالت چطوره؟
و عطیه با گفتن «الحمدالله! خوبم!» پاسخ مادر را داد که من پرسیدم:
_عطیه جان! زمان زایمانت مشخص شده؟
عطیه کمی چادرش را از دور کمرش آزاد کرد و جواب داد:
_دکتر برا ماه دیگه وقت داده!
مادر دستانش را به سمت آسمان گشود و از تهِ دل دعا کرد:
_ان شاءالله به سلامتی و دل خوشی!
که محمد رو به من کرد و پرسید:
_آقا مجید کجاس؟ سرِ کاره؟
همچنانکه از جا بلند میشدم تا برای مهیا کردن اسباب پذیرایی به آشپزخانه بروم، جواب دادم:
_آره، معمولاً بعد اذان مغرب میاد خونه!
و خواستم وارد ساختمان شوم که سفارش محمد مرا در پاشنه در نگه داشت:
_الهه جان! زحمت نکش!
سپس صدایش را آهسته کرد و با شیطنت ادامه داد:
_حالا که میخوای زحمت بکشی برای من شربت بیار!
خندیدم و با گفتن «چَشم!» به آشپزخانه رفتم.
در چهار لیوان پایهدار، شربت آلبالو ریختم و با سینی شربت به حیاط بازگشتم که دیدم موضوع بحث مادر و محمد، گلایه از تصمیم جدید پدر و شکایت از خودسریهای او شده است. سینی شربت را روی تخت گذاشتم و تعارف کردم. محمد همچنانکه دست دراز میکرد تا لیوان شربت را بردارد، جواب گلههای مادر را هم داد:
_مامان جون! دیگه غصه نخور! بابا کار خودش رو کرده! امروز هم طرف اومد انبار و قرارداد رو امضا کرد. شما هم بیخودی خودت رو حرص نده!
چشمان مادر از غصه پُر شد و محمد با دلخوری ادامه داد:
_من و ابراهیم هم خیلی باهاش بحث کردیم که آخه کی میاد با همچین مبلغ بالایی همه محصول رو پیش خرید کنه؟ هِی گفتیم نکنه ریگی به کفشش باشه، ولی به گوشش نرفت که نرفت!
ادامه دارد...
✍🏻به قلــــم فاطمه ولی نژاد
تعجیل در فرج آقا #امام_زمان صلوات...
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
[ #احکام😇] ❓سوال: کسیکه قصد ده روز رو نکرده میره مسافرت و در مسافرت بیشتر از ده روز طول میکشه بای
[#احکام😇]
❓سوال:
سلام علیکم
آیا میشه در مدرسه دخترانه یک خانم امام جماعت باشد؟
💭پاسخ:
سلام علیکم.
اگر شرایط امام جماعت را دارد ، بله میتواند.
مسأله 711) امام جماعت باید عاقل، عادل، شیعه دوازده امامی، حلال زاده و بنابر احتیاط بالغ باشد و نماز را صحیح بخواند و اگر مأموم مرد است امام هم مرد باشد.
مسأله 712) اگر همه مأمومین زن باشند، جایز است امام جماعت آنان زن باشد.
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
#انگیزشی🦋✨ دستخودتُبگیربلندشڪن هولشبدهبـهسمتِهدفش.. مجبورشڪنبدوعه . ! اونقدربدوعهتانفسن
#انگیزشی🦋✨
هـیچ وقٺ اجـٰازھ ندھ ڪسے بھٺ بگہ نمیتونـٰے ڪـٰاࢪۍ ࢪو انجـٰام بدۍ🚌🍓.
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran