﷽
#استوری
به وقت 🕙 #پنجشنبههای_امامحسینی 🥀
خــــیره بر عکس حــــرم زیر لـب می گویم
اربــــعین نزدیــــک است آبــــرو داری کن...
@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
انشاء خونـ🚫ـدن ممنوع... #زاکانی #استوری @Abasaleh_madad
تانکمون میخواد شهرداره پایتخت بشه🙄😎✌️🏼
#زاکانی_دوسِت_داریم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
باورم نمیشه 😱
روحانی تموم شد ما هنوز زنده ایم😰
ما را به سخت جانی خود، این گمان نبود😬
قشنگ آیندگان میتونن، از قسر در رفته های این 8 سال رو به عنوان سخت پوستان، سخت جانانو این چیزها نام ببرن🤥😐😂😂
#تنفیذ_سیزدهم
#حلالت_نمیکنیم
#عبرت_آیندگان
@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
•┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈• به طور ناشناس👥 سوالهای خودتون رو بپرسین سخن گفتن به طور ناشناس👥 با #مدیر👇🏼 https:
https://abzarek.ir/service-p/msg/896185
اونجاییکه شاعر🕯 میگه "هرچه میخاهد دلِتنگت بگو"🤓 دقیقن همینجاس👆🏼
بطورناشناس👤حرفای دلتــــ💓ـــون روبگید💌
آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_چهلم به بهانه اینکه سردش شده بود آمد توی اتاق. زیر کرسی نشست. دستش را گذاشت زیر لحاف
﷽
#رمان
#پارت_چهل_یکم
بعد از شام همه رفتند. شیرین جان می خواست بماند. به زور فرستادمش برود. گفتم: «حاج آقا تنهاست. شام نخورده. راضی نیستم به خاطر من تنهایش بگذاری.»
وقتی همه رفتند، بلند شدم چراغ ها را خاموش کردم و توی تاریکی زارزار گریه کردم.
حالا دو تا دختر داشتم و کلی کار. صبح که از خواب بیدار می شدم، یا کارهای خانه بود یا شست وشو و رُفت و روب و آشپزی یا کارهای بچه ها. زن داداشم نعمت بزرگی بود. هیچ وقت مرا دست تنها نمی گذاشت. یا او خانه ما بود، یا من خانه آن ها. خیلی روزها هم می رفتم خانه حاج آقایم می ماندم. اما پنج شنبه ها حسابش با بقیه روزها فرق می کرد. صبح زود که از خواب بیدار می شدم، روی پایم بند نبودم. اصلاً چهارشنبه شب ها زود می خوابیدم تا زودتر پنج شنبه شود. از صبح زود می رُفتم و می شستم و همه جا را برق می انداختم. بچه ها را تر و تمیز می کردم. همه چیز را دستمال می کشیدم. هر کس می دید، فکر می کرد مهمان عزیزی دارم. صمد مهمان عزیزم بود. غذای مورد علاقه اش را بار می گذاشتم. آن قدر به آن غذا می رسیدم که خودم حوصله ام سر می رفت. گاهی عصر که می شد، زن داداشم می آمد و بچه ها را با خودش می برد و می گفت: «کمی به سر و وضع خودت برس.»
این طوری روزها و هفته ها را می گذراندیم. تا عید هم از راه رسید.
پنجم عید بود و بیشتر دید و بازدیدهایمان را رفته بودیم. صبح که از خواب بیدار شدیم، صمد گفت: «می خواهم امروز بروم.»
بهانه آوردم: «چه خبر است به این زودی! باید بمانی. بعد از سیزده برو.»
گفت: «نه قدم، مجبورم نکن. باید بروم. خیلی کار دارم.»
گفتم: «من دست تنهام. اگر مهمان سرزده برسد، با این دو تا بچه کوچک و دستگیر چه کار کنم؟»
گفت: «تو هم بیا برویم.»
جا خوردم. گفتم: «شب خانه کی برویم؟ مگر جایی داری؟!»
گفت: «یک خانه کوچک برای خودم اجاره کرده ام. بد نیست. بیا ببین خوشت می آید.»
گفتم: «برای همیشه؟»
خندید و با خونسردی گفت: «آره. این طوری برای من هم بهتر است. روز به روز کارم سخت تر می شود، و آمد و رفت هم مشکل تر. بیا جمع کنیم برویم همدان.»
باورم نمی شد به این سادگی از حاج آقایم، زن داداشم، شیرین جان و خانه و زندگی ام دل بکنم. گفتم: «من نمی توانم طاقت بیاورم. دلم تنگ می شود.》
روزهای اول دوری از حاج آقایم بی تابم می کرد. آن قدر که گاهی وقت ها دور از چشم صمد می نشستم و های های گریه می کردم. این سفر فقط یک خوبی داشت. صمد را هر روز می دیدم. هفته اول برای ناهار می آمد خانه. ناهار را با هم می خوردیم. کمی با بچه ها بازی می کرد. چایش را می خورد و می رفت تا شب. کار سختی داشت. اوایل انقلاب بود. اوج خراب کاری منافقین و تروریست ها. صمد با فعالیت های گروهک ها مبارزه می کرد. کار خطرناکی بود.
آمدن ما به همدان فایده دیگری هم داشت. حالا دوست و آشنا و فامیل می دانستند جایی برای اقامت دارند. اگر خرید داشتند یا می خواستند دکتر بروند، به امید ما راهی همدان می شدند. با این حساب، اغلب روزها مهمان داشتم. یک ماه که گذشت. تیمور، برادر صمد، آمد پیش ما. درس می خواند. قایش مدرسه راهنمایی نداشت. اغلب بچه ها برای تحصیل می رفتند رزن ـ که رفت و برگشتش کار سختی بود. به همین خاطر صمد تیمور را آورد پیش خودمان. حالا واقعاً کارم زیاد شده بود. زحمت بچه ها، مهمان داری و کارهای روزانه خسته ام می کرد.
آن روز صمد برای ناهار به خانه نیامد. عصر بود. تیمور نشسته بود و داشت تکالیفش را انجام می داد که صدای زنگ در بلند شد. تیمور رفت و در را باز کرد.
از پشت پنجره توی حیاط را نگاه کردم برادرشوهرم، ستار، بود. داشت با تیمور حرف می زد. کمی بعد تیمور آمد لباسش را پوشید و گفت: «من با داداش ستار می روم کتاب و دفتر بخرم.»
با تعجب گفتم: «صمد که همین دیروز برایت کلی کتاب و دفتر خرید.»
تیمور عجله داشت برای رفتن. گفت: «الان برمی گردیم.»
شک برم داشت، گفتم: «چرا آقا ستار نمی آید تو.»
همین طور که از اتاق بیرون می رفت، گفت: «برای شام می آییم.»
دلم شور افتاد. فکر کردم یعنی اتفاقی برای صمد افتاده. اما زود به خودم دلداری دادم و گفتم: «نه، طوری نشده. حتماً ستار چون صمد خانه نیست، خجالت کشیده بیاید تو. حتماً می خواهند اول بروند دادگاه صمد را ببینند و شب با هم بیایند خانه.» چند ساعتی بعد، نزدیک غروب، دوباره در زدند. این بار پدرشوهرم بود؛ با حال و روزی زار و نزار. تا در را باز کردم، پرسیدم: «چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!» پدرشوهرم با اوقاتی تلخ آمد و نشست گوشه اتاق. هر چه اصرار کردم بگوید چه اتفاقی افتاده، راستش را نگفت. می گفت: «مگر قرار است اتفاقی بیفتد؟! دلم برای بچه هایم تنگ شده. آمده ام تیمور و صمد را ببینم.»
باید باور می کردم؟! نه، باور نکردم. اما مجبور بودم بروم فکری برای شام بکنم.
ادامه دارد...🖊
@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
ا﷽ا ا┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ا #حدیثآنه 🌼 دختران، بهترین فرزندان شما هستن
ا﷽ا
ا┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ا
#حدیثآنه🌼
پس از تولد دختر،
فرشته ای از جانب خدا،
مامور محافظت از می شود.
ا┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ا
📚منلایحضرهالفقیه، ج۳، ص۴۸۲؛ وسائلالشّیعه، ج۱۵، ص۱۰۴. به تقل از امامصادق(ع)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روحانی با رفتنش پایش رو از گلوی #گاندو۲ برداشت😒
✅📺پخش قسمت های جدید سریال #گاندو۲
از جمعه ۱۵مرداد ساعت ۲۰:۴۵
شبکه ۳
هرشب پخش خواهد شد😍
@Ayande_Sazane_Iran
⠀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تربیت فرزنده دختر🧕🏻
این صدا برا ۴۰ سال پیش است زمان شاه اما الان بیشتر به دردمون میخوره انگار 😬🤐
#محرم
@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
🍂🍁🍂 🍁🍂 🍂 🔻 #تلنگر 🔻 ⚫️دُنیایی که اِمام زَمانِش شَب تا صُبح بَرای #گُناه مَردُمانِش #اَشک_بِریزَد، ا
⚠️#تلنگر ‼️
یه بار نماز صبحش قضا شد دیدم
اینستاگرامشو پاک کرد😳 ...
+ گفتم چرا پاک کردی؟
- گفت: برای تنبیه کردن خودم😬.
+ تنبیه؟!😯
- ببین نماز صبح اینطوریه که وقتی خواب میمونی و دقیقا پنج دیقه بعد از طلوع آفتاب میپری🌞
یا اینکه با ده تا زنگ هشدار بیدار نمیشی ینی یه اشتباهی🚫 کردی که اون روز خدا هم صحبتیه تورو با خودش گرفته ازت.🤯💔
ینی با اون گناهت لیاقت نداری واسم نماز بخونی ... چرا حالا؟؟؟
چون همیشه بیدارت میکرده و دقیقا با نشونه هاش داره میگه، من نخواستم امروز تو روبروی من وایسی!
این تنبیه نداره⁉️ این بدبختی ماست دیگه
تنبیهم باید از اونجایی باشه که تو میدونی نفست اذیت میشه😖
من میدونم صدقه🍃 بدم خودمو تنبیه کردم اما! نفسم اذیت نمیشه، پس اینستامو پاک کردم که اذیتش کنم 🙄که دیگه تکرار نکنم
☽︎اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج☾︎
آینده سازان ایران
عهد میبندیم از این هفته مراقب چشمانمون باشیم تا چشم امام زمانمون کمتر خیس بشه😔
🔺عهد جمعه قبلی :
🔹1_ مراقب چشم هامون باشیم
🔻عهد این جمعه :
🔸2_ دروغ نگیم حتی کوچولو
دروغ کلید🗝تمام بدی هاست دقیقا مثل همون کلیدی🗝 که روحانی نشونمون داد و کشور بخاطرش چند سال عقب افتاد نزاریم ظهور امام زمان عقب بیوفته😔
آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_چهل_یکم بعد از شام همه رفتند. شیرین جان می خواست بماند. به زور فرستادمش برود. گفتم:
﷽
#رمان
#پارت_چهل_دوم
دلهره ای افتاده بود به جانم که آن سرش ناپیدا. توی فکرهای پریشان و ناجور خودم بودم که دوباره در زدند. به هول دویدم جلوی در. همین که در را باز کردم، دیدم یک مینی بوس جلوی در خانه پارک کرده و فامیل و حاج آقایم و شیرین جان و برادرشوهر و اهل فامیل دارند از ماشین پیاده می شوند. همان جلوی در وا رفتم. دیگر مطمئن شدم اتفاقی افتاده. هر چه قسمشان دادم و اصرار کردم بگویند چه اتفاقی افتاده، کسی جواب درست و حسابی نداد. همه یک کلام شده بودند: «صمد پیغام فرستاده، بیاییم سری به شما بزنیم.»
باید باور می کردم؛ اما باور نکردم. می دانستم دارند دروغ می گویند. اگر راست می گفتند، پس چرا صمد تا این وقت شب نیامده بود. تیمور با برادرش کجا رفته؟! چرا هنوز برنگشتند. این همه مهمان چطور یک دفعه هوای ما را کردند.
مجبور بودم برای مهمان هایم شام بپزم. رفتم توی آشپزخانه. غذا می پختم و اشک می ریختم. بالاخره شام آماده شد. اما خبری از صمد و برادرهایش نشد. به ناچار شام را آوردم. بعد از شام هم با همان دو سه دست لحاف و تشکی که داشتیم، جای مهمان ها را انداختم. کمی بعد، همه خوابیدند. اما مگر من خوابم می برد! منتظر صمد بودم. از دل آشوبه و نگرانی خوابم نمی برد. تا صدای تقّه ای می آمد، از جا می پریدم و چشم می دوختم به تاریکیِ توی حیاط؛ اما نه خبری از صمد بود، نه تیمور و ستار.
نمی دانم چطور خوابم برد؛ اما یادم هست تا صبح خواب های آشفته و ناجور می دیدم. صبح زود، بعد از نماز، صبحانه نخورده پدرشوهرم آماده رفتن شد. مادرشوهرم هم چادرش را برداشت و دنبالش دوید. دیگر نمی توانستم تاب بیاورم. چادرم را سرکردم و گفتم: «من هم می آیم.»
پدرشوهرم با عصبانیت گفت: «نه نمی شود. تو کجا می خواهی بیایی؟! ما کار داریم. تو بمان خانه پیش بچه هایت.»
گریه ام گرفت. می نالیدم و می گفتم: «تو را به خدا راستش را بگویید. چه بلایی سر صمد آمده؟! من که می دانم صمد طوری شده. راستش را بگویید.»
پدرشوهرم دوباره گفت: «تو برو به مهمان هایت برس. الان از خواب بیدار می شوند، صبحانه می خواهند.»
زارزار گریه می کردم و به پهنای صورتم اشک می ریختم، گفتم: «شیرین جان هست. اگر مرا نبرید، خودم همین الان می روم دادگاه انقلاب.»
این را که گفتم، پدرشوهرم کوتاه آمد. مادرشوهرم هم دلش برایم سوخت و گفت: «ما هم درست و حسابی خبر نداریم. می گویند صمد زخمی شده و الان بیمارستان است.» این را که شنیدم، پاهایم سست شد.
ادامه دارد...🖊
@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
ا﷽ا ا┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ا #حدیثآنه🌼 پس از تولد دختر، فرشته ای از جانب خدا، مام
ا﷽ا
ا┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ا
#حدیثآنه🌼
چه فرزند خوبی است دختر!
پر محبت، کمک کار، مونس و همدم،
پاک و علاقه مند به پاکیرگی.
ا┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ا
📚کافی، ج۶، ص۵؛ بحارالانوار، ج۱۰۱، ص۹۷؛ وسائلالشیعه، ج۱۵، ص۱۰۰، به نقل از پیامبراعظم(ص)
آینده سازان ایران
#استوری📲 دولت خدمت گزارِ مردم است نه مِنَت گزارِ مردم😏🤞🏼 #دولت_سیزدهم @Ayande_Sazane_Iran
#حسن_یزدانی از المپیک مدال نقره گرفته بعدش گفته شرمندهام😘؛ اونوقت حسنروحانی از برجام دسته بیل هم نگرفته تازه شاکیه که چرا ازش تشکر نکردیم😒
#حلالت_نمیکنیم #محاکمت_میکنیم #محرم