گفتم: بسم الله ... بفرما ... حالا کی مجبورت کرده که حتما امام رضا واسطه کنی؟ اگه روت میشه که خیلی راحت باهاش حرف بزنی و لازم نیست کسی ضمانتت کنه و یا اصلا بلدی جوری خوشکل حرف بزنی که دل خدا را به دست بیاری و همه چیزایی که واقعا لازم داری (نه چیزایی که فقط تو ذهنت درگیرش هستی) بگی و بگیری از خدا، اصلا کسی تعصب نداره که بگه این کارو نکن و حتما متوسل به اهل بیت بشو.
گفت: حالا داستان این حرما چیه؟
گفتم: برامون اهمیت دارن چون متعلق به کسی هستن که دوسش داریم. وگرنه این سنگ و فلز و طلا و آهن که حاجت منو تو رو نمیده.
ثانیا ماها مثل بچه ای هستیم که وقتی تو محله بابا و بزرگترش هست، حالش خوبه و اعتماد به نفس داره. چون اثر بابا داشتن و پشت گرمی داشتن رو حس میکنه. اصلا خونه پدری هممون احساس و انرژی و هویتمون رو یادمون میاره و اثر خودشو داره.حرم ها هم همینن. مغناطیس عجیبی داره که حتی حال آدم بی خیال رو خوب میکنه. که برسه به کسی که دردش اومده و از سر درد پاشده اومده اونجا.
همین. به خاطر همینه که حرم هم مثل بقیه جاها ممکنه کثیف بشه و خراب بشه و ویروس بگیره و حتی مثلا یه بچه ندونه و نجس کنه و ...
الان چی؟ توقع داری مثلا اگه یه نفر بیماری واگیردار داشته باشه و پاشه بیاد حرم، اگه مثلا خدا صلاح ندونه که شفا پیدا کنه، یه دستی از توی ضریح بیاد بیرون و بزنه دو شقّش کنه؟ که بقیه مریض نشن؟
خب نه! چرا؟ چون اصلا وظیفه و هویت و امامتِ امام ربطی به این چیزا نداره. این چیزا مال عالم ماده و طبیعی و این چیزاست. به خاطر همینه که ما وظیفمون اینه که در و پنجره و صحن و ضریح و گنبد و بقیه جاها رو تر و تمیز کنیم. عاقلانه نیست که بگیم در باز میذاریم که هر اتفاقی برای مردم بیفته و به ما هم ربطی نداره و اگه خود امام صلاح میدونه، هم شفاش بده و هم یه کاری کنه که ضریحش کثیف نشه!»
گفت: پس ینی همه چی باید عادی و طبیعی باشه؟
گفتم: «اهل بیت بر خلاف جریان عادی روزگار که کاری انجام نمیدن. اگه هم خدا بخواد کسی شفا بده و گره از کار یه نفر باز کنه و این چیزا، مطمئن باش بر اساس جریان طبیعی (به قول ماها ؛ علت و معلولی) و حاکم بر همه عالم و توسط امام معصوم که بهش متوسل شدیم رخ میده. وگرنه خود اهل بیت هم مریض میشدن و خونه و لباساشون هم تمیز میکردن و هر وقتم مریض میشدن، حتی اگه لازم بوده به جراح یهودی هم مراجعه میکردند.
این ماییم که فکر میکنیم همه چی باید اونجوری حل بشه که ما براش دعا میکنیم. ماشالله دعا که نمیکنیم. بلکه برای خدا یا لیست خرید مینویسیم و یا راه و چاه نشونش میدیم. وقتی هم حاجتمون گرفتیم اسم همش میذاریم معجزه! با اینکه اینا همش لطف خداست که از طریق کرامت اهل بیت شاملمون شده. وگرنه معجزه کلا فازش با این چیزا فرق میکنه و صرفا به خاطر اثبات ادعای امامت و نبوت اتفاق میفته.»
گفت: چه میدونم والا! هر کدومتون یه چیزی به مردم میگین! اما تا حالا کسی اینجوری برام نگفته بود. حالا ولش کن. روشن شدم. اصلا حرم و اماما و اینا همش به کنار. به ما چه؟ ولش کن. بگو کِی از مملکت جمع میکنین میرین؟
من😐
خودش😒
بقیه بیمارا🤣😂
وقتی میخواستم برم تو اون اتاق، تو ذهنم داشتن آهنگ آنشرلی با موهای قرمز میخوندن!💃
اما وقتی میخواستم بیام بیرون، لالایی تیتراژ پایانی مختارنامه تو گوشم و مغزم میپیچید!🗣🧠
مخصوصا اونجاش که میگه: ووووی ... وووووی ... ووووووی ...😣
مرد حسابی دراومده بعد از این همه علم و فضیلت و اخلاق و بیان نیکو، بهم میگه حالا کِی از مملکت جمع میکنین میرین؟!
شیطون میگه همچنین بصیرتمو بکنم ...👎
لا اله الا الله
#حدادپور_جهرمی
@sabasarbaz
⛔️خاطرات کاملا #کرونایی
قسمت چهاردهم
قبلنم گفتم؛ اکثر کارهای ما به صورت بالینی و صحبت با تک تک بیماران بود. مخصوصا بیمارانی که خودشونو باخته بودند و یا کسی نداشتند.
بعضی بیماران هم بودند که معلوم بود که پیداشون کردند. ینی از کوچه و خیابون پیداشون کرده بودن و وقتی مراکز نگهداری از کارتون خواب ها به سلامتی اونا مشکوک شده بودند، ازشون تست اولیه گرفته بودند و دیده بودند بیمار هستن و فورا به بیمارستان منتقلشون کرده بودند.
با خودم تردید داشتم این خاطره را در این مجموعه خاطرات کرونایی بیارم یا نه؟ اما هر چی فکرش کردم دیدم اگه بعدها این خاطرات تبدیل به کتاب بشه و چاپ بشه اما این تیکه در اون نباشه، برام هیچ لطفی نخواهد داشت.
کوتاهه اما برای خودم، همه اون چند روز یه طرف، این تیکه هم یه طرف!
یه جوونی آوردند که قدش نسبتا بلند. موهای ژولیده و بلند و به هم ریخته. تیک داشت. شلوار و پیراهنش هم زار میزد. هست یه وقتایی هیچ چیزت دست خودت نیست و حرکت میکنی به طرف یه چیزی یا یه کسی... همون موقع ها که از نگات شروع میشه و بعدش پاهات از اختیار خودت خارج میشه ومیری به طرفش ... وقتی اون پسره رو دیدم همین طور شدم.
داشتم برای یکی از پرستارها درباره رعایت نجاست و طهارت بیماران توضیح میدادم که ...
آوردنش ...
چشمام و پاهام و خودم و همه توجهم رفت به طرفش ... تا جایی که دیدم کنار تختش ایستادم. یه کم کنارتر ایستادم تا کارهای اولیش انجام بدن و یه کم آروم تر بشه. خیلی سرفه میکرد و تا میخواستن بهش دست بزنن، اولش بدنش یه تیک پیدا میکرد و بعدش اجازه میداد.
منو میگی ... غرقش شده بودم ... نمیدونم میگیرین چی میگم یا نه؟ اصلا تماشایی بود اون پسر!
پرستاره گفت: حاج آقا این خیلی اوضاش خرابه ... کاش اصلا کلا طرفش نمیومدین... ما هم به خاطر همین آوردمیش تو این اتاق که کسی نباشه ...
همین طور که نگاش میکردم، به پرستاره گفتم: چقدر حالش بده؟
پرستاره گفت: نمیدونیم چقدر میمونه!
پرسیدم: مگه مشکل دیگه ای هم داره؟
که یهو دو سه تا دکتر اومدن داخل و با عجله و تندی به من گفتن: حاج آقا لطفا برو بیرون ... اینجا کلا کسی نباید باشه ... این خطریه ...
از صندلیم بلندم کردند. ما طلبه ها با هم قرار گذاشته بودیم که مطیع محض دکترا باشیم و بخاطر اینکه اصطکاکی پیش نیاد و برای حضورمون خللی ایجاد نشه، هر چی گفتن قبول کنیم.
پاشدم که برم بیرون ... یه لحظه دم در از پرستاره خیلی آروم پرسیدم: غیر از کرونا مگه چیزی دیگه هم داره؟
یه جوابی شنیدم که کلا ... رفتم ... محو شدم ... دلم مثل آیینه خورد زمین ... شیکست ... پرستاره آروم گفت: آره ... ایدز داره!
وای منو میگی؟ اصلا خرابتر شدم. چون پسر بسیار خاصی بود. از اونا که ... کلمشو نمیدونم چی تایپ کنم ... شاید نیم ساعت دنبال کلمه میگشتم که بذارم اینجا ... فقط بلدم بگم «خراباتی» بود ... اگه صد برابر این هم چرک و چورک بود، بازم نمیتونست تیپ و چهره و زبان بدنش از کسی مثل من مخفی کنه!
شاید ساعت حدودا 2 عصر بود. مخصوصا اینکه گفته بودند شاید امروز آخرین روز خدمت شما باشه و باید برین تا نوبت گروه های دیگه برسه. به خاطر همین داشتم حرص میخوردم که نمیتونم برم پیشش.
جسمم همون دور و بر میپلکید و با این و اون حرف میزدم و شوخی میکردم و بگو و بخند و حرف و اینا داشتم. اما چشمام مثل کِش، تا ولش میکردی، میرفت به طرف اون در ...
از اوناش نیستم که فورا جا بزنم و بگم آخی ... دیگه تقدیرم نبود و ولش کنم. گذاشتم شیفت عوض بشه. بخش خلوت بشه. حساسیت ها روی اون اتاق کمتر بشه. همه چی مثلا عادی بشه.
تا حدود ساعت 2 بامداد ...
فهمیدم وقتشه و قدم قدم مثلا داشتم راه میرفتم و آروم خدا قوت میگفتم و ... به طرف در حرکت کردم.
رسیدم دم درش ... از بالاش نگا کردم. دیدم دراز کشیده و سرم تو دستش هست و اطرافش هم یه پلاستیک بزرگ از سقف تا زمین کشیده شده.
یه نگا به سمت راست و چپم کردم و وقتی دیدم شرایط فراهمه، آروم در رو باز کردم و رفتم داخل و آروم هم در رو بستم.
متوجه شدم که بیداره و یه تکون خورد و فهمید که رفتم داخل. اما به خاطر اینکه کسی متوجه حضورم نشه، چراغو روشن نکردم تا چراغ اتاقش خاموش باشه.
یه نور خیلی ضعیف میومد تو اتاق و همین نور ضعیف، برام کافی بود که بتونم ببینمش و یه صندلی بذارم کنار اتاقک پلاستیکی که اطرافش کشیده بودند و بشینم.
وقتی نشستم، دو سه دقیقه فقط نگاش کردم. دیدم خیلی واضح نمیبینمش. چون همه وسایل ایمنی داشتم و شکلات پیچ بودم تصمیم گرفتم پلاستیک ها را بزنم کنار. فوق فوقش این بود که میومدن و لیچار بارم میکردن و از بیمارستان مینداختنم بیرون! اما می ارزید.
#حدادپور_جهرمی
@sabasarbaz
خیلی عادی و بی احساس گفت: بنده خدا تموم کرد!
وای کل دنیا دور سرم چرخ خورد.
بهم ریختم.
نتونستم خدافظی کنم.
قطعش کردم.
تا امشب که کنج دفترم نوشتم: «بنیامین! به خدا سپردمت.»😔
#حدادپور_جهرمی
@sabasarbaz
ولی لطفا وقتی از اینجا به سلامتی رفتین، بگین چقدر خانم دکتر مهرپور حواسش به همه چی بود و نمیذاشت آب تو دل کسی تکون بخوره.
بگین که خانم رادمهر پرستار بخش بود و دو هفته بود که بچه سه سالش ندیده بود و فقط دو سه بار تونسته بود توسط تماس تصویری با بچش حرف بزنه و یه گوشه بشینه و اینقدر گریه بکنه که گریش تموم بشه و برگرده سر کارش.
بگین که آقای سامانی وقتی شما میخوابیدید روی تخت، خودش میومد برای شما تشکیل پرونده میداد و بدون هیچ منتی، مثل یه همراه بیمار، همه کارهای قانونی و بیمه و حتی نامه نگاری ها را انجام میداد و کسی هم خبر نمیشد.
یادتون نره که پرستارهایی داریم توی این بخش که هنوز دوره دانشجوییشون تموم نشده و جهادی اومدن دارن خدمت میکنن و حتی بعضیاشون خانواده هاشونم اطلاع ندارن که اینجان.
دکترهایی داریم که فقط از بالای عینکشون به من و شما نگاه نمیکنن و همه نوع کاری انجام میدن و نمیگن به من ربطی نداره و به خدمه بگین!
راستی از خدمه گفتم. لطفا بگین که حتی خدمه هم قرنطینه هستند و حساب یه قرون دو زار شرکتی و دولتی یادشون رفته و وقف 24 ساعته این بیمارستان شدند.
شما از حالا به بعد، بهترین راویان این روایت فتحی هستید که توی این خط مقدم رقم خورد و از فردا باید بشین آوینی! باید بشین مبلّغ و راوی مدافعان سلامت کشور.
همه جا ضعف مدیریت و سیستم و کمبود امکانات و این چیزا هست. اتفاقا وقتی از بیمارستان مرخص بشین، شک نکنید که امکان داره ضد انقلاب و منافقین و رادیوهای بیگانه شماره تماس شما را پیدا کنن و باهاتون مصاحبه کنن و دنبال این باشن که از زیر زبون شما کم گذاشتن نظام و بی توجهی مسئولین و آمارهای گنده و بی حساب کتاب دادن از تلفات و شرایط بد بیمارستان و حضور نظامی ها و آخوند ها برای کنترل شما و فرار نکردنتون و (تا اسم فرار کردن آوردم، همه زدن زیر خنده)
ادامه دادم:
والا ... خلاصه دنبال یه چیزی میگردن که بگن جهوری اسلامی بد! نظام آدمکش! دولت خائن! مردم ناراضی! و ...
عزیزدلم! حواست باشه ها. به این بچه ها نگا کنین. اینا هم دختر و پسرای خودتون. ببینین چقدر بعضیاشون ضعیف شدن و حتی نای حرف زدن ندارن.
حالا اگه یه کسی یه کلمه ای هم تند و بلند و ناخوش و بی حوصله حرف زد با شما، بذارین پای خستگی!
اصلا بذارین پای من!
بذارین پای اینکه نگرانتونن.
نه اینکه فلانی بد اخلاقه و فلانی فلانه و ...
الهی همتون صحیح و سالم از تخت بلند شین. برگردین پیش خانوادتون و دو کیلو تخمه چینی بخرین و لم بدین رو مبل و سریال های نوروزی را با هم ببینین.
اگه منم شوخی کردم و یا حرفی زدم حلالم کنین...
اصلا حلال چیه؟
دلتونم بخواد که آخوند☺️ ... قد بلند😊 ... عینیکی🤓 ... سبزه تو دل برو😌 ... خوش اخلاق 😄... کوه صبر و علم و اخلاق 😎... براتون جوک بگه و حتی حاضر باشه از شست مبارکش براتون مایه بذاره!
(همه زدن زیر خنده)😂
یکی از بیماران پرسید: حاج آقا این کتابها که خوندی برامون، همش واقعیت داشت؟
با لحنی شیطنت آمیز گفتنم: ده ها هزار نفر تو کف همین یه سواله! اون وقت شما دو شب رفیق شدیم میخوای اسرار نظام را برات فاش کنم؟
(بازم همه خندیدند)😂
گفتم: «حداقل پنج محور و ستون اساسی اونا واقیعه:
اولیش کنده و اساس خود پرونده است.
دومیش شهدایی که درباره شون حرف زده میشه.
سومیش مسائل و انحرافات جنسی و اخلاقی که متاسفانه وجود داشته و داره و نقطه مشترک اغلب فرقه ها و گروهک هاست و جامعه ما از این منظر بسیار آسیب پذیرتر از سایر جنبه هاست.
چهارمیش هم روش هایی که برای رصد و مدیریت و روند امنیتی قصه هاست.
و پنجمیش هم روابط مامور پرونده با خانوادش هست.»
بازم سوال داشتن. از زندگی طلبه ها و حقوقشون و چرا اومدن بیمارستان و آیا حوزه مجبورشون کرده یا نه و آخرش «ب ز» اعدام میشه یا نه؟ چرا خاوری برنگردوند به ایران و مگه سخت تر از روح الله زم هست و ...🤪
تا اینکه ... همون سیبیلی و لاتی بود که چند قسمت قبل گفتم حرصم درآورده بود ... همون یهو گفت: «آقا ما که خیلی ازتون استفاده کردیم ... دستتون هم درد نکنه ... فقط جسارتا کی از مملکت میرین؟ کِی تموم میشین به امید خدا؟»😐
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
@sabasarbaz
یکی از بچه ها گفت: «ینی بیولوژیک نبوده؟»
گفتم: «چرا ... کاندیدای وزارت بهداشت صهیونیستی هم گفت که بیولوژیک بوده و تشت رسواییش به زمین کوبید. اما ظاهرا متاسفانه ما در ایران فقط درگیر کرونا نیستیم و ...»
که یهو یکی دیگه از بچه ها که بهش میگیم صادق صلواتی (از بس وقتی چایی میاره از ملت صلوات میگیره) یه سینی چایی آورد و بحثمون ناقص گذاشت و وقتی سه چهار تا صلوات گرفت، راحت نشست و گفت: «آمارها چی میگن؟ ینی اینقدر کشته میده؟»
گفتم: «گردن نمیگرم ولی هستند جاهایی که آمار فوتی های دیگه هم دارن به اسم کرونا رد میکنن! اما خب ... متاسفانه آمار فوتی ها بر اثر کرونا مخصوصا اونایی که از قبل مشکلات سیستم ایمنی بدن داشتن کم نیست. خب به اندازه وبا شاید قدرت و کشته نداشته باشه اما چون جهانی هست و فراگیر شده و انتقالش هم خیلی راحته، ترس و دلهره عمومیش بیشتره.»
خلاصه همینجوری حرف میزدیم و هر کسی هر اطلاعاتی داشت مطرح میکرد و تحقیق میکردیم. ولی اون شب، چیزی که توجه منِ بی خبر از دنیا و فضای مجازی(بعد از چند روز) را به خودش جلب کرده بود، حمله ور شدن حس و نگاه بدبینی و ترس از شهر مقدس قم بود.
فورا با بچه ها هماهنگ کردیم و چندین ساعت تماس با این و اون گرفتیم و آدمای زیادی را متقاعد و بسیج کردیم که ظرف مدت یک هفته، اسم قم را از فضای مجازی حذف کنیم. خب این کار من و گنده تر از من هم نبود. به هماهنگی بیشتر با سطوح بالاتر و عالی نیاز بود. اما چون بعضی رفقا راهش را بلد بودند و هماهنگی هم میکردند، الحمدلله موفق شدند و ظرف مدت یک هفته، هم جوک و شوخی ها با اهالی قم و خود قم و روحانیت و جامعه المصطفی و سه چهار تا کلید واژه دیگه بسیار کمرنگ تر شد و هم اخبار و تحلیل ها و حساسیت ها از روی قم کاهش چشمگیر پیدا کرد. تاکید میکنم که بعدا یه عده سوءبرداشت نکنند؛ کار من و این و اون نبود. یه بسیج در سایه و کاملا هماهنگ شکل گرفت و این عملیات به سرانجام مطلوبی که براش تعریف کرده بودند رسید.
ماشالله تیم های علمی و مبلغان مجازی حوزه های قم و مشهد و ... در تبیین و پاسخ به شبهات فعال بودند و گل کاشتند. من تعبیرم از اونا به سربازان و قلم به دستان گمنام سنگرهای مجازی در جبهه امام زمان یاد میکنم. آماری که یکی از رفقا داد این بود که گفت در ظرف مدت بیست روز، به بیش از 50 شبهه غیر تکراری سیاسی و 100 شبهه دینی و بالغ بر ده هزار کامنت داخلی و خارجی به صورت تکست و پست جواب دادند! ماشالله به این همت و صبر و انگیزه و دانش!
ولی ...
دو تا مسئله پیش اومد که بچه ها مجبور شدن به خاطر یکیش فراخوان بدن و دوباره از طلبه های پای کار و جهادی اعلام نیاز کنن!
دو مسئله ای که دغدغه حضرت آقا شده بود و صراحتا از سهل انگاری درباره اون دو مسئله گلایه کرده بودند!
اولیش مربوط به ورود نیروهای مسلح بود که در اینجا کاری باهاش نداریم.
اما دومیش غسل و کفن و نماز خوندن بر بدن اونایی بود که مرحوم شده بودند اما ظاهرا گزارش شده بود که در برخی جاها بدون غسل و کفن و نماز دفن میکنن! و حتی متاسفانه در موارد معدودی، خانواده های اونا هم بعدا متوجه دفن شده بودن و بهشون فقط آدرس قبر عزیزشون داده بودند!
اتفاقا این مسئله مورد تمسخر منافقین هم شده بود و استوری کرده بودند که: «نگا کنین! دیدین اگه به جای ساختن حوزه و مسجد، بیمارستان و درمانگاه ساخته بودید چقدر بهتر بود! دیدین حتی بدون غسل و کفن هم میشه دفن کرد و هیچ نیازی به آخوندها ندارین؟ آخوندا کجان؟ چرا جا زدن؟»
نمیدونم درست باشه درباره خاطرات دفن و این چیزا هم بنویسم یا نه؟ اما چون میخوام ارزش کار بچه ها را به اندازه قطره ای از دریا بیان کنم و بمونه در این اوراق، اجازه بدید یه چیزایی تقدیم کنم:
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
@sabasarbaz
خب معمولا اموات اینجوری رو به حاج عماد میدادند و زحمتش با تیم اونا بود. البته خودشون میگفتن رحمت.
تصور کنین ... حاج عماد و پنج نفر دیگه ... و من!
در مقابلمون هم حدود ده پونزده نفر امواتی که در چندین روز جمع شده بودند. بعضیاشون هم با اون وضعی که تشریح کردم.
رفتار عماد خیلی برام جالب بود. ایستاد مقابل همه اموات و برای تک به تک اونا فاتحه خوند. برای همشون طلب مغفرت کرد و از طرف همشون به امام حسین علیه السلام سلام داد.
بعدش ایستاد بالا سرِ ...
گریم گرفته ... کیبورد رو نمیبینم از بس حالاتش و کارایی که انجام میداد منو یاد لحظه ای مینداخت که قراره خودم ...
خلاصه ...
ایستاد بالا سرِ سنگِ بزرگ غسالخونه و با صدای خاص خودش گفت: «بچه ها بسم الله ... جیگرای بابا رو بیارین ببینم کی به کیه؟ بدو ماشالله ... بدو که کار داریم ...»
آب سرد و گرم قاطی کرد. میگفت: «سردشون نشه ها ... خیلی هم گرم نباشه که بسوزن ... آهان ... حالا شد ... ولرم ... بازم ولرم تر ... چرا منو نگا میکنی؟ بگیر اون طرفشو ...»
بچه ها میگیرین چی دارم میگم؟
شاید نتونم اون حس و حال عجیبی که اونجا داشت رو توصیف کنم.
اسمشونو میخوند و براشون با صدای پهلوونی و بلند، چاوشی میخوند. عجیب اون ساعت گریه کردم. عجیب. اینقدر که دوس داشتم بخوابم زیر دستش و بگم منم غسل بده ...
فکر کنین ... با صدای مرشد و پهلوونی و بلند ... از زیر ماسک مخصوص... همینجوری که داشت آب میگرفت روی سر و صورت نفر اولی میگفت:
«آی خدا ... این پدر پیری که الان داریم آمادش میکنیم که بیاد مهمونی، پیرغلام اهل بیت بوده ان شاءالله. آی خدا ... نکنه بهش بد بگذره ... نکنه اذیتش بکنن ... نکنه بدهی مدهی داشته باشه ... نکنه قضا پضا داشته باشه ... خدا تو که کریمی ... این بیچاره رو هم بیامرز ...»
واسه نفر بعدی میگفت:
«خدایا این از قیافش پیداست که مرد بدی نبوده ... دستاشم کارگری هست و پینه داره ... بابای کدوم بنده خداها هست نمیدونم ... اما مشخصه زحمت کشیده روزگار بوده ... خدا ... اگه اینو بخوای بسپاری به این و اون که بازم گیر میکنه ... بسپارش به علی و اولاد علی که ردیف بشه ... اذیت نشه ...»
نفر بعدی ...
«این بیچاره که جوون بوده ... ماشالله ... چه بره رویی هم داشته ... رو پیشونیش جای مهر نیست ... احتمالا مهر خونشون از اون مهر بزرگا بوده که جاش رو پیشونی نمیمونه ... خدا ما خوشکل میشوریمش ... تو هم خوشکل تحویلش بگیر ... حوری پوری ... هر چی صلاح میدونی نصیبش کن ... اگه جوونی و خبط و خطایی هم کرده به علی اکبر امام حسین ببخشش ...بالاخره جوون بوده ... ما هم جوون بودیم ... جوونی کردیم ... ندید بگیر ...»
بعدی ... بدو ماشالله ...
در حالی که یه بغض خاص و درشتی هم توی گلو و صداش میپیچید میگفت:
«آهان ... این که ماشالله مثل خودمون هرکولیه برا خودش ... چقدر مثل خودمه ... دستاشو ببین خدا ... چقدر گنده است ... ایشالله دست یتیم و صغیر گرفته باشه ... ایشالله دست ضعیف و فقیر گرفته باشه ... ماشالله پاهاش مثل خودمون خیلی ستونی و درشته ... ایشالله باهاش مسجد رفته باشه ... هیئت رفته باشه ... دنبال گناه ندویده باشه ... دنبال ناموس مردم ندویده باشه ...»
بگیر اون طرفشو ... تو هم بیا کمک ... ماشالله سنگینه داداشمون ...
«آی خدا ... آی کریم ... آی رحیم ... این بنده خدا چرا اینقدر جنازش داغونه؟ بدنش خالکوبی جوونی داره ... پیر شده اما بازم جاش مونده ... ایناش ... کاش به جای «رفیق بی کلک مادر» روی شونه راستش و «من پری رو میخوام» رو شونه چپش، چیز دیگه نوشته بود ... کاش نوشته بود «من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو...»»
اصلا انگار همینجوری میدید و میشناخت و میگفت ...
دلی میگفت...
یکی مثل من به این فکر فرو میرفت که وقتی نوبت من شد و خدا توفیق داد و به دل حاج عماد انداخت و اون ساعت بالا سرم بود، خدا چه چیزایی به زبونش جاری میکنه؟😭😭
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
@sabasarbaz
حاجی گفت: «اگه منع قانونی و این چیزا نداره تا هستیم بذار بشوریم.»
مرده گفت: «نمیدونم. هر کاری دوس دارین بکنین اما مسئولیتش با خودتون. ینی به من نگفتین و خودتون خود سر شستینا»
حاجی یه فکری کرد و رو به ما کرد و گفت: «نظر شماها چیه؟»
اونا چیزی نگفتن اما منِ جناب نخودِ هر آش فورا گفتم: «بسم الله ... دیگه تا اینجا اومدیم اونا رو هم بشوریم ... مسلمونن بنده خداها!»
مرده یهو یه نیش خندی زد و گفت: «حالا مسئله همینه ... اتفاقا اون دوتای سمت چپی مسلمون نیستن!»
برگشتم و بهش گفتم: «اهل کتابن؟»
گفت: «آره» و رفت.
با بچه ها تصمیم گرفتیم کارایی که میشه برای اونا کرد انجام بدیم. مثلا غسل ندارن اما میشه اونا را نظافت داد. خیلی با احترام آوردمیشون بیرون و کاور و پلاستیکشون باز کردیم و شروع کردیم همینجور که داشت عاشورا تموم میشد، اونا رو هم با آب ولرم و شامپو تمیز کردیم و ازاله نجاست کردیم و خیلی تر و تمیز گذاشتیمشون توی کاور مخصوصی که خانوادشون آورده بودند.
کسی چه میدونه؟ شاید همینا اهل مجلس امام حسین بودند که موقع غسل و کفنشون، خدا تو دل هفت هشت تا آخوند بندازه که اونا رو بشورن و فرازهای پایانی زیارت عاشورا رو هم براشون بخونن.
کسی چه میدونه؟
خدا عالمه و ارحم الراحمین!
حالا ایناهمش به کنار ... ما موندیم و یه نفر دیگه! اون مسئولی که اومد و باهامون حرف زد، درباره اون نفر آخری چیزی به ما نگفت. به خاطر همین مشکوک میزد.
تصمیم گرفتیم بیاریمش ببینیم اون بنده خدا با خودش چند چنده؟
یه کم سنگین تر از بقیه بود. ولی چیزی که توجهمون جلب کرد این بود که معلوم بود بدنش سردِ سردخونه ای نشده و هر چی هست، تازه مرده. خشک نشده بود. مفاصلش هنوز یه کم نرم بود.
با بسم الله حاج محسن، کاورش باز کردیم. یه حال خاصی شدیم. جوون بود. اما ... از شما چه پنهون هم انگ خیسی و نجاست رو شلوراش مونده بود و هم صورتش سیاه سیاه شده بود و زبونش لای دندوناش ...
بگذریم ...
هممون موندیم چیکار کنیم؟ معلوم بود اما بعدش هم بهمون گفتن که بنده خدا که اون لحظه خوابوندیمش رو سنگ غسالخونه، اعدامی هست و چند ساعتی هست که اعدام شده.
نگاهمون رفت به سمت حاج محسن. حاجی گفت: «اشکال نداره... اونم داداش خودمون ... بسم الله ... میشوریمش... کامل و خاص و با دل شکسته هم میشوریمش...»
رو کرد به همونی که عاشورا خونده بود و گفت: «برو ... یه عاشورای دیگه اختصاصی داداشمون برو ... برو که روزی ما و این بنده خدا همینه ... خاص بخون ... دو خط هم روضه حرّ بخون ... بسم الله ...»
اصلا یه وضعی شد غسالخونه ... تا اون لحظه عقده هیچکدوممون باز نشده بود. نه حاج محسن ... نه من ... نه بقیه بجه ها ...
ولی خدا بگم چیکارش کنه اون پسره ... نمیدونم چرا وسط سیاهی چهرش، یه چیز خاصی داشت که انگار داشت التماسمون میکرد ...
اصلا چیکار کرد اون رفیق روضه خونمون ... دشتی زد به صحرای کربلا و چشماشو بست و آروم آروم تو سر خودش میزد و روضه حرّ میخوند ...
حاج محسن وسط گریه هاش گفت: «عجله نکنین ... وقت صرفش کنین ... پسر عجیبیه ...»
همینجور که میشستنش، باهاش حرف هم میزد:
چیکار کردی پسر؟😔
چطوری طناب انداختن دور گردنت که اینجوری گردنت شکسته ...😱😭
مگه خدا ستار العیوب نیست؟😭
چرا صداش نکردی و یا ستّار نگفتی؟😭
خدا آبرو ریز بنده هاش نیست ... چرا پس اینجوری شد؟😭
گناهت چی بوده پسر؟
مادر و پدر داری؟ اگه داری، الان تو دل اونا چه خبره؟😭😭
حالا اینا به کنار ...
چیکار کردی که روزیت این شده که بالا جنازت عاشورا بخونن؟😭😭😭
سینه زن بودی؟
گریه کن بودی؟
خب میگفتی به خودش که آبروت حفظ کنه ...😭
گفتی و نکرد؟
توبه کردی و قبول نشد؟
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
@sabasarbaz
گفت: سلام حاج آقا! کجایی تو؟
گفتم: درخدمتم. خوبین الحمدلله؟
گفت: نه حالا اونقدر اما چند بار تماس گرفتم و دیدم نیستی و عکس کانالت صفحه سیاه زدی و ...
گفتم: ببخشید. داستان داره. بعدا برات مفصل میگم. چه خبر؟
گفت: سلامتی. دیگه میخواستم بدم ردت بزنن ببینم کجایی؟
گفتم: چیزی شده؟
گفت: نه ... حالا درباره کار بعدا حرف میزنیم... راستی رفتی برای کروناییا؟
گفتم: آره اگه خدا قبول کنه ...
گفت: قبول باشه ان شاالله ... اگه کاری از من برمیاد بگو بیام.
گفتم: حالا هستن بچه ها ... ولی اگه لازم شد چشم.
گفت: راستی نیروی خانم نمیخواین؟
تا اینو گفت، برقم گرفت و پاشدم نشستم و گفتم: چرا چرا ... اتفاقا خیلی هم لازمه ... همین حالا بحثش بود ... چطور؟
گفت: خب خدا را شکر ... دو سه روزه که چند نفر از خانما که با یکی از گروه های ما کار میکنند گفتن که برای شما هر چی پیام دادند شما اصلا سین نکردی و ازت دلخور شدند و الان هم به من گفتند که حاضرن اگه کاری مخصوص خانما باشه جهادی بیان و خدمت کنن.
گفتم: خدا رحمت کنه امواتشون. خیلی هم به موقع و لازمه. کی میتونن بیان؟
گفت: چطور؟ میتونم بگم که مثلا فردا پس فردا بیان. چون خودشون اینجوری اعلام آمادگی کردند و حداقل ده دوازده روز هم میتونن بمونن. بنده خداها هم به خودم گفتند و هم به خانمم گفتند.
گفتم: وای حاجی این عالیه! نگفتی چند نفرن؟
گفت: اطلاع دقیق ندارم اما اینجوری که گفتن شاید باشن چهار پنج نفر!
گفتم: باشه ... میگم واحد خواهران درخدمتشون باشن.
گفت: فقط حاج آقا لطفا حواست باشه ها ... کسی تو کار اینا خیلی دخالت نکنه و چراغ خاموش میان و میرن.
گفتم: اوکی. حواسم هست. اصلا میسپارم ... راستی کاش لیست اسامی میدادین که بدم به واحد خواهران و دیگه بگم کارشون راه بندازن.
گفت: اینجوری بهتره. باشه. وقتی اسامی را دادند برات میفرستم.
گفتم: عالیه. خدا خیرت بده.
بعدش چند دقیقه حرف زدیم و خدافظی کردیم. دقایقی بعد، یه لیست فرستاد و اسامی پنج نفر از خواهران طلبه با درج مقاطع تحصیلی سطح سه و چهار حوزه برام فرستاد. الحمدلله خواهران فاضل و زحمت کشیده ای بودند. چون تقریبا همشون میشناختم و قبلا جلساتی درخدمتشون بودیم.
بعد از نماز صبح به بچه ها خبر حل شدن این مسئله مهم را دادم و یه قلم خودکار برداشتم که اسامیشون یادداشت کنم و تحویل بخش خواهران بدیم:
پنج نفر:
خانم ....
خانم ....
خانم ....
خانم ....
و خانمِ پریا ... ☺️
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
@sabasarbaz
به خودم گفتم دیگه بسه چرت و پرت! دیگه سکوت جایز نیست و اگه ولشون کنم، تا صدر اسلام پیش میرن!
رو کردم به راننده و گفتم: «آقا شما گاهی پشت کتف چپتون گزگز نمیشه؟»
یهو سکوت کامل بر ماشین حکمفرما شد. گفت: «چطور؟ شونه سمت چپم؟»
گفتم: «آره ... شونتون.»
گفت: «یه کم چرا ... چطور؟»
گفتم: «جدیدا وقتی سیگار میکشین خیلی طعم و حالش رو زبونتون و ته گلوتون احساس نمیکنین؟»
یه چند ثانیه نگام کرد و گفت: «دقت نکردم اما چرا فکر کنم ... یه جوریه ...»
گفتم: «لا اله الا الله! نکنه یه کم اشتهاتونم کم شده و ...؟»
ینی پلک نمیزدا ... با تعجب بیشتر گفت: «مثلا دیشب شام نخوردم ... از بس ...»
گفتم: «اجازه بدید من بگم؛ از بس فکر و این چیزا دارین و خسته و کوفته برمیگردین؟ آره؟»
یه دونه با کف دست زد رو فرمون و گفت: «آی قربون آدم چیز فهم! آره به خدا ... حالا چطور مگه؟ چیه اینا؟»
گفتم: «آقا جسارتا میشه دو تا سوال دیگه هم بپرسم؟»
گفت: «بفرما ... غلط نکنم شما دکتری! آره؟»
گفتم: «آب ریزش هم دارین؟»
یه فینگ بلند کشید و یه دستی به دماغش کشید و گفت: «آره ... یه کم ...»
ولی مشخص بود که داره رنگش عوض میشه! اون دو تا هم مثل چی داشتن گوش میدادن!
گفتم: «سرفه خشک هم دارین؟»
دیگه معلوم بود ترسیده! گفت: «آره ... بعضی وقتا ... آره ...»
دست چپمو گذاشتم رو ماسکم و دست راستمم رفت به طرف دستگیره در و گفتم: «جناب میشه همین بغل من پیاده شم؟»
با تعجب گفت: «وسط اتوبانیم! چرا جوون؟ صبر کن حالا!»
با عصبانیت گفتم: «آقا شما وضعت خیلی خرابه! چرا نرفتی قرنطینه؟»
اون خانمه که فورا روسریش گرفت جلوی دهنش و با ترس گفت: «وای خدا مرگم بده! وای خاک بر سرم! چشه این؟»
راننده با وحشت گفت: «چرا؟ چمه آقای دکتر؟»
گفتم: «آقا شما اوضات خرابه ... همون آخوندا که رفتن شمال و محله اقوام شما ... مریضیشون دادن به اقوام شما و شما هم از اقوامتون گرفتین! آقا وایسا میخوام پیاده شم!»
اون مرده که پشت سرم بود با عصبانیت به راننده گفت: «پیری مگه نمیشنوی که میگه میخواد پیاده شه؟ ما هم میخوایم پیاده شیم! وایسا ببینم!»
راننده که نزدیک بود به گریه بیفته گفت: «به قمر بنی هاشم پلیس وایساده ... وسط اتوبانیم ... نمیتونین که از دیوار شش متری برین بالا ... دو سه دقیقه صبر کنین پیادتون میکنم ... نوکرتونم هستم!»
من که خودمو به طرف در کشیده بودم گفتم: «البته آقا و خانم هم چون حداقل یه ربع بیشتره که تو ماشین هستن و شما هم ماسک نداشتین، به احتمال قوی مبتلا شدند! خدا به هممون صبر بده! مریضی بدیه! خدایا خودت رحممون کن!»
واقعا راننده دسپاچه شده بود و الان بود که بزنه در و دیوار! اون زنه و مرده هم داشتن پس میفتادند! اون مرد پشت سرم گفت: «حالا چی هست؟ همین کروناست؟ یا ابالفضل!»
گفتم: «نه ... از کرونا بدتره!»
راننده که عرق کرده بود، یه کم شیشه را داد پایین و با اعصاب خوردی گفت: «آخ سینمم میسوزه ... چیه که از کرونا بدتره؟ هی به ضعیفه گفتم این بچه های بی صاحاب خواهرت بلند نشن بیان ورِ دلم! مگه من یتیم خونه راه انداختم که گله ای پامیشن میان اینجا؟ گفتی اسمش چیه؟ دوا و درمونی هم داره؟ بیمه چطور؟ قبول میکنه؟ من زن و بچه دارم به قرآن!»
درست و حسابی نشستم و ماسکمو برداشتم ... دستمو گذاشتم رو دستش که روی دنده بود ... با تعجب نگام کرد ... داشت دستش میلرزید ... یه کم زور دستش کردم و یه لبخند زدم و گفتم:
«اسمش بیماریِ «نکنه کرونا گرفته باشم» هست!
از خود کرونا بدتره ...
اما بازم از اون بدتر «مرضِ شایعه» است؛ مرض اینکه هر چی بشنوم و هر چی فضای مجازی بگه و هر چی تو ماهواره و کلا هر چی همه بگن راست میگن الّا جمهوری اسلامی!
خیلی مرض خطرناکیه! لامصب مُسری هست و زود همه میگیرن!
پدر جان!
شما نه کرونا گرفتی و نه بیماری خاصی داری. اینایی هم که گفتم، همش علائمی بود که یا حدس زدم و یا بر اساس طبع و مزاجتون رخ میده و تا حدودی هم در این سن و سال برای شما طبیعیه.
شما متاسفانه ...
البته جسارتا ...
به بیماری شایعه ...
مرض اینکه همه دنیا راس میگن الا آخوندا ...
همه چی دست خودشونه و تقصیر پاسداراست ...
قم جای بدی هست و همه بدبختیامون زیر سر حوزه علمیه است ...
شما به این مجموعه بیماری ها گرفتارید.
و الّا در این ماشین نه کسی کرونا گرفته و نه علائم مریضی و ویروس داره و نه چیزی ...»
اینو گفتم و نشستم سر جام.
دیگه هممممه ساکت شدند و هیچی نگفتند.
ولی معلوم بود که خیلی تو فکر رفتن و ذهن و خیال هر کدومشون یه وری رفته.
کم کم رسیدیم به ایستگاه بی آر تی ... و باید مسیرمو عوض میکردم ...
گفتم: من همین کنار پیاده میشم ...
دست شما درد نکنه!
حلال بفرمایید ...
یاعلی ...
🔹🔹پایان🔹🔹
#حدادپور_جهرمی
@sabasarbaz
رفقا نگا👆😐
اینجا نه اینستاست و نه تلگرام و نه واتساپ
نرم افزار وطنی ایتا و پر از بچه مذهبی و انقلابی است
ببین تو را خدا
این هشتک حتی در اینجا هم ترند اول شده
آی عزیزی که وقتی گفتم «وقتی سواد رسانه و فکر و بصیرت، جای خودش به صرفا ثواب و کارهای فله ای بده، میشه فاجعه! میشه گل به خودی! میشه مسخره این و اون شدن!» و شما عزیز گرامی رگ گردنت ورم کرد و گوشی برداشتی کلی بد و بیراه گفتی که مگه ما چه کردیم؟
جوابش اینه👆
بفرما👆
تا همین حالا هم در بعضی کانال های بزرگ بعضی افراد شاخص مثلا انقلابی، این هشتک در پیامشون، زینت بخش کانالشون شده😐
حتی اگه نمیگین فلانی ضد ولایت و نفوذی هست، باید عرض کنم که بنظرم نصف جمعیت ۵ میلیون نفری که به ترند شدن این هشتک کمک کردند، خودمونی ها هستیم. یا به بهانه نقل ... یا به بهانه نقد ... یا به هر بهانه دیگه!
حالا شما باور نکن
#نه_به_تصمیم_سازی_علیه_نظام
#حدادپور_جهرمی
جای نگرانی؟!
شوخی میکنید؟
جسارتا انگار از فضای مجازی اپوزیسیون اطلاع ندارید که تقریبا روزی صد بار نظام را سقوط میدهند و میروند پی کارش!
اما کجا؟ فقط مجازی و در خیال مریض خودشان.
ولی وقتی به دنیای حقیقی و واقعیت نگاه میکنیم، میبینیم که نظام نه تنها زیر سوال و سقوط نیست، بلکه در حال گسترش سیطره و تمدن تاریخی خودش هست.
این معنای حقیقی اقتدار ماست.
نه پست های چهار تا عمله و اکله و سیلیپیتی و ...
نگران نباشید
ینی اصلا نگران نباشیدا
چیز خاصی نیست
ما از این بدتراش هم دیدیم.
از این حوادث هم عبور میکنیم و بعدا تبدیلش میکنیم به قصه.😉
#حدادپور_جهرمی
【 آیـٰات 】
۴ تصویر و ۴ درس برای ما: ۱. حتی اگر قانون باب میلمان نبود، ولی حتما رعایت کنیم. ۲. حتی اگر مستمع
این عکس ها، تفسیر عقلانیت اسلام ناب محمدی صلی الله علیه و آله است،
یعنی آنچه که از علم و تجربه به دست میآید، هرچند که قطعی نباشد اگر مخالف شرع نبود، همه تابعیم.
به کوری کوردلان، علیِ امروز، تنها نیست و عاشقانش در شرق و غرب عالم حاضرند.
#حدادپور_جهرمی
@sabasarbaz