eitaa logo
【 آیـٰات 】
285 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
335 ویدیو
13 فایل
•••﷽••• -حاء ،سـیـن ،یـٰا ،نــون تلـڪَ آیٰات‌ الجـٖنـوݧ♥️- برا‌حرفاتون https://harfeto.timefriend.net/16249018938206 تبادلات⇩ @Meshkatt136 ڪاناݪ‌دوممونہ⇩ @alhandel
مشاهده در ایتا
دانلود
⛔️خاطرات کاملا قسمت هفدهم بر خلاف تصور بعضیا تعداد کسانی که برای غسل دادن و کفن کردن اموات کرونایی داوطلب شده بودند کم نبود. اتفاقا قشنگیش اینجا بود که مکرر تماس میگرفتن و از طلبه و غیر طلبه، مرد و زن، پیر و جوون خواهش میکردن که نوبتشون جلو بندازن و بتونن خدمت کنند. حتی یه نفر زنگ زده بود به یکی از رفقا و گفته بود که من کارمندم و خونمون هم فلان شهرک هست و ملبس به لباس روحانیت هم هستم. اگه امواتی بودند که خیلی وضعشون بد هست و کسی طالب نیست بره کاراش رو بکنه، حاضرم بعد از ساعت 4 بعد از ظهر بیام و حتی به خرج خودم کاراشو بکنم. خب منم اسمم نوشتم. هر چند قبول نکردن و گفتن دیگه نوبت تو نمیشه که به عنوان عضو اصلی بری و باید بقیه هم بتونن در این خدمت شریک بشن. اما در حال و هوا و جریان بچه ها بودم. بچه ها دو تا تیم شده بودند که سر گروه دو تاش با هم فرق داشت. یکی از سرگروه ها اسمش عماد بود. حدودا 35 ساله و اهل فضل و علم و خیلی هم متخلق و اهل نماز شب و خلوت و این چیزا. اما جد اندر جد ورزشکار و اهل زور خونه و باباش هم قصاب بوده. این بنده خدا سر تیم گروه الف بود. ینی پنج نفر پنج نفر برمیداشت و با خودش میرفتن و با خودش هم برمیگشتن. وقتی اونا برمیگشتن، نوبت تیم بعدی میشد و ... این آقا عماد ما که بچه خشک مقدسی هم نیست، ماشالله قد بلند و هیکلی و صورت درشت و ابروهای پر و محاسن پرپشتی هم داره و یه نشونه هم از دوران جاهلیتش روی صورتشه. البته اینا که گفتم مودبانه اش بود. به خاطر اینکه پی ببرید دقیقا چطوریه، فقط بذارین اینو بگم که وقتی از بچه های تیم الف میپرسیدم که: «فلانی! داری جای مهمی میریا. نمیترسی؟» جواب میدادند: «بالاخره عماد باهامونه. دیگه از عماد که ترسناک تر نیستند. اگه قرار باشه کسی از کسی بترسه، اون بنده خدایی باید بترسه که تسلیم، خوابیده روی سنگ مرده شور خونه و قراره عماد بره بالا سرش!» فکر کنم جا افتاد دقیقا! حالا بریم گروه ب. سرتیم گروه ب یکی از رفقا بود به اسم محسن. این آقا محسن، کوچیک موچیک و جمع و جور اما چُست و چابک. اینقدر ماشالله مثل فلفل و فرفره، تند و تیز کاراشو میکرد که همه کم میاوردن. خیلی بچه اهل تحقیق و دقتی هم هست و تا قبل از اینکه مشغول کار مدیریت یکی از حوزه ها بشه، نشست و با دخترش کل قرآن رو طی سه سال حفظ کردند. وقتایی که مثلا اموات زیاد میشد و میخواستن مثلا فلان سردخونه رو تا ظهر تموم کنن و بشورن و کفن کنن و شکلات پیچ تحویل بدن، کنترات میسپردن به آقا محسن و تیم همراه. تیم همراهش کیا بودن؟ ده دوازده نفر از خودش تیز و بزتر! همشون هم در یک سایز و اندازه. ینی مثلا کسی حق نداشت قدش از خود آقا محسن یک متر و نیمی بلند تر باشه. از یکی از بچه های تیمش همون سوالی که از بچه های تیم عماد پرسیده بودم، پرسیدم و گفتم: «نمیترسی؟ جای مهمی داری میریا!» جواب داد: «با آشیخ محسن اصلا فرصت نمیشه بترسی! اینقدر زود و با کیفیت کارا پیش میره و همه درگیر برخورد و اذکار و قرآنش برای اموات هستند که دیگه وقت نمیکنی به ترس فکر کنی!» از دو تا گروه خوشم اومد. ازشون خواهش کردم که منو با خودشون حداقل به عنوان کمکی و کسی که آب میریزه روی دستشون ببرند. اول قرار شد با تیم آقا عماد و اینا برم. خدا شاهده اگه بخوام کلمه ای غلو بکنم. وقتی لباس مخصوص و ماسک مخصوص زدیم و زیر قرآن رد شدیم، صدای مهیبی باعث شد از سر جام کنده بشم!! آقا عماد بود که با صدای رعد و برقیش فریاد زد: «گروهان! با توکل بر خدا! با توسل به حیدر کرار! به امید نابودی استکبار جهانی و منافقین، پشت سر من ... به پیش!» @sabasarbaz
جرات که نمیکردم با خودش حرف بزنم. به بغل دستیم که اونم ماشالله پهلوونی بود واسه خودش گفتم: «جناب! جسارتا فتنه شده؟» با تعجب پرسید: «چطور حاجی؟» گفتم: «قراره گروهان بریزیم تو خیابون و از کف خیابون جمعشون کنیم؟» دوزاریش افتاد. لبخندی زد و گفت: «نه ... داریم میریم سردخونه! مگه از لحن شیرین و رحمانی حاج عماد مشخص نیست؟!» گفتم: «لحن رحمانی؟!! شما موقع فتنه ها هم باهاش بودی؟» گفت: «بعله که بودم. چطور؟» گفتم: «اون موقع چطور صداتون میکرد؟» دیدم در جواب سوالم، لُپاش پر از باد کرد و با چشمای گرد شده و لبای غنچه شده فقط گفت: «اوووف ...» گفتم: «گرفتم!ممنون!» رفتیم سردخونه! هیجان داشتم. هر چند مرده زیاد دیدم و از وقتی پدر و پدر خانم خدابیامرزمو شستم، کلا ترس از امواتم ریخته. اما اون لحظه هیجان داشتم. ⛔️ ببخشید اینو مینویسم ... شرمندم ... کاش خانما و کسانی که ناراحتی قلبی و این چیزا دارن، این یه پاراگراف را نمیخوندن ... اما : چون ویروس کرونا یه ویروس تنفسی و ریوی هست، مخصوصا کسانی که از قبل مشکل ریوی داشته باشن و یا معتاد و سیگاری بد جور باشن و ریه هاشون داغون باشه، این ویروس پدر و پدر جد شش ها را در میاره. ینی چی؟ ببخشیدا ... ینی وقتی بیماری به اوج خودش میرسه و دیگه سیستم ایمنی بدنشون جواب نمیده، تنگی نفس به بدترین وضع خودش میرسه ... دست و پاها جمع و جور میشه و به خودش میپیچه ... و در اوجش که دقایق آخرشون باشه، حالت غرق شدن و نرسیدن اکسیژن به شش ها و ریه ها دست میده ... خب آدمی هم که داره غرق میشه، سیاه نه ... بلکه کبود میشه ... چشماش بد برمیگرده ... صورتش حالت بدی پیدا میکنه و عموما کج و کوله میشه ... و چون تا لحظات اخر هم دهنش خیلی باز کرده بوده و تلاش میکرده نفس بکشه، دهن و زبونش ... پناه بر خدا ... پناه بر خدا ... پناه بر خدا ... @sabasarbaz
خب معمولا اموات اینجوری رو به حاج عماد میدادند و زحمتش با تیم اونا بود. البته خودشون میگفتن رحمت. تصور کنین ... حاج عماد و پنج نفر دیگه ... و من! در مقابلمون هم حدود ده پونزده نفر امواتی که در چندین روز جمع شده بودند. بعضیاشون هم با اون وضعی که تشریح کردم. رفتار عماد خیلی برام جالب بود. ایستاد مقابل همه اموات و برای تک به تک اونا فاتحه خوند. برای همشون طلب مغفرت کرد و از طرف همشون به امام حسین علیه السلام سلام داد. بعدش ایستاد بالا سرِ ... گریم گرفته ... کیبورد رو نمیبینم از بس حالاتش و کارایی که انجام میداد منو یاد لحظه ای مینداخت که قراره خودم ... خلاصه ... ایستاد بالا سرِ سنگِ بزرگ غسالخونه و با صدای خاص خودش گفت: «بچه ها بسم الله ... جیگرای بابا رو بیارین ببینم کی به کیه؟ بدو ماشالله ... بدو که کار داریم ...» آب سرد و گرم قاطی کرد. میگفت: «سردشون نشه ها ... خیلی هم گرم نباشه که بسوزن ... آهان ... حالا شد ... ولرم ... بازم ولرم تر ... چرا منو نگا میکنی؟ بگیر اون طرفشو ...» بچه ها میگیرین چی دارم میگم؟ شاید نتونم اون حس و حال عجیبی که اونجا داشت رو توصیف کنم. اسمشونو میخوند و براشون با صدای پهلوونی و بلند، چاوشی میخوند. عجیب اون ساعت گریه کردم. عجیب. اینقدر که دوس داشتم بخوابم زیر دستش و بگم منم غسل بده ... فکر کنین ... با صدای مرشد و پهلوونی و بلند ... از زیر ماسک مخصوص... همینجوری که داشت آب میگرفت روی سر و صورت نفر اولی میگفت: «آی خدا ... این پدر پیری که الان داریم آمادش میکنیم که بیاد مهمونی، پیرغلام اهل بیت بوده ان شاءالله. آی خدا ... نکنه بهش بد بگذره ... نکنه اذیتش بکنن ... نکنه بدهی مدهی داشته باشه ... نکنه قضا پضا داشته باشه ... خدا تو که کریمی ... این بیچاره رو هم بیامرز ...» واسه نفر بعدی میگفت: «خدایا این از قیافش پیداست که مرد بدی نبوده ... دستاشم کارگری هست و پینه داره ... بابای کدوم بنده خداها هست نمیدونم ... اما مشخصه زحمت کشیده روزگار بوده ... خدا ... اگه اینو بخوای بسپاری به این و اون که بازم گیر میکنه ... بسپارش به علی و اولاد علی که ردیف بشه ... اذیت نشه ...» نفر بعدی ... «این بیچاره که جوون بوده ... ماشالله ... چه بره رویی هم داشته ... رو پیشونیش جای مهر نیست ... احتمالا مهر خونشون از اون مهر بزرگا بوده که جاش رو پیشونی نمیمونه ... خدا ما خوشکل میشوریمش ... تو هم خوشکل تحویلش بگیر ... حوری پوری ... هر چی صلاح میدونی نصیبش کن ... اگه جوونی و خبط و خطایی هم کرده به علی اکبر امام حسین ببخشش ...بالاخره جوون بوده ... ما هم جوون بودیم ... جوونی کردیم ... ندید بگیر ...» بعدی ... بدو ماشالله ... در حالی که یه بغض خاص و درشتی هم توی گلو و صداش میپیچید میگفت: «آهان ... این که ماشالله مثل خودمون هرکولیه برا خودش ... چقدر مثل خودمه ... دستاشو ببین خدا ... چقدر گنده است ... ایشالله دست یتیم و صغیر گرفته باشه ... ایشالله دست ضعیف و فقیر گرفته باشه ... ماشالله پاهاش مثل خودمون خیلی ستونی و درشته ... ایشالله باهاش مسجد رفته باشه ... هیئت رفته باشه ... دنبال گناه ندویده باشه ... دنبال ناموس مردم ندویده باشه ...» بگیر اون طرفشو ... تو هم بیا کمک ... ماشالله سنگینه داداشمون ... «آی خدا ... آی کریم ... آی رحیم ... این بنده خدا چرا اینقدر جنازش داغونه؟ بدنش خالکوبی جوونی داره ... پیر شده اما بازم جاش مونده ... ایناش ... کاش به جای «رفیق بی کلک مادر» روی شونه راستش و «من پری رو میخوام» رو شونه چپش، چیز دیگه نوشته بود ... کاش نوشته بود «من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو...»» اصلا انگار همینجوری میدید و میشناخت و میگفت ... دلی میگفت... یکی مثل من به این فکر فرو میرفت که وقتی نوبت من شد و خدا توفیق داد و به دل حاج عماد انداخت و اون ساعت بالا سرم بود، خدا چه چیزایی به زبونش جاری میکنه؟😭😭 ادامه دارد... @sabasarbaz
رجب را نفهمیدیمـ•• شعبان را تقدیم ڪردے شعبان را رَها ڪردیم به رمضان میهمانمان ڪردے📿 تو بگو این همہ دوسٺ داشتن براے چہ؟ . . ..🌱
💌نامہ ے زُمـَر / بند ۸ وقتی مشکلی برات پیش بیاد؛ میای پیش من و هی صدام میزنی :) ولی همینکه نعمتی بهت میدم فراموش میکنی از طرف من بوده.. و دیگه موقع خوشحالیتم که همه چی خوبه؛ منو از یاد میبری🌱 📬فرستنده: خـدا 📖گیرنده: انـسان
. بسم اللَّه الرحمن الرحیم‌ فاطى دختر عزیزم! از من مى‌ خواهى براى تو چیزى بنویسم؛ چه بنویسد کسى که خود مبتلاى به نفس اماره بالسوء است و هرگز نتوانسته بلکه نخواسته این بت بزرگ را بشکند... اکنون در آستانه شهر اللَّه و مقام ضیافت اللَّه هستیم و من خود اقرار دارم که لایق این ضیافت نیستم. شهر شعبان المعظم که شهر امامان است در شرف گذشتن و ما خود را نتوانستیم مهیا کنیم براى شهر اللَّه. دعاها را گاهى با لقلقه لسان خواندم و از آنها چیزى حاصل نشد...:)) در این آخر شهر عرض مى‌ کنم، [ اللَّهُمَّ انْ لَمْ تَکُنْ غَفَرْتَ لَنا فیِما مَضى‌ مِنْ شَعبانَ فَاغْفِرْ لَنا فِیما بَقِىَ مِنهُ(1) ] از رحمت حق تعالى مأیوس نیستم و مباش، در دنیا [مباد] روزى که گناهان به آنجا رسد که از رحمت حق مأیوس شویم... دخترم این چند روز خواهد گذشت چه با عیش و نوش و چه با رنج و تعب؛ چه با غفلت از فطرت و چه با توجه به آن.!!! عزیزم، خداوند- جل وعلا- نور هدایت را در همه مخلوقات خصوصاً انسان نهفته است.... !
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°.|عَتیقُ‌الحُسَین|.°•: 🍃• •🍃 ده‌دقیقه‌برے‌توعطارے‌،بوےعطرمیگیرے ده‌دقیقه‌هم‌برے‌قصابـے،بوےگوشت‌میگیرے ده‌ساله‌اومدےهیئت،‌امابوےخدانگرفتـے... یعنـےباختـے... یعنـےامام‌حسین‌شده‌سرگرمیت... حالاهرکـےیه‌جاسرگرمـےداره... مادامـےکه‌تواین‌جلسه‌بوےخدانگیرے... تغییرپیدانکنــے،یعنــےباختــےبرادرمن... .................. گاهـےنيازه‌تلنگرےبه‌خودمون‌بزنيم‌ڪه‌فڪرنڪنيم‌ڪسےهستيم بعضـےاوقات‌اينقدسرگرم‌ميشيم‌ڪه‌ميگيم‌ماديگه‌ته‌ڪاردرستاييم .................. چيزےتاماه‌مبارڪ‌نمونده‌... ان‌شاءلله‌ڪه‌بتونيم‌براےخودمون‌ڪارےڪنيم وپيش‌خداروسفيدبريم... ... @sabasarbaz
<تـولدت‌مبارک‌آیینه‌خُـدا♥>
گُفتَم↡ دِگَر قَلبم شوقِ شَهادت نَدارد.. گُفت↡ مُراقِبِ نِگاهَت باش | اَلعَینِ بَریدُ القَلبـ |•° چشم پَیام‌رسان دِل است.. . @sabasarbaz
گریه کرد همه خندیدند کاش می‌فهمیدند حسین دارد غصه‌ی آنان را می‌خورد!
هم اکنون شبکه سه زنده مناجات شعبانیه 🙏