خودشو انداخت رو تخت،سرشو فشار داد تو بالشت،
آهسته گفت : اوضاعِ مسخره ایه .
برای اینکه از حال فرار کنم پناه میبرم به آینده در حالی که در عین حال [از آینده هم میترسم]
گفت به چی فکر میکنی؟
اون لیوان داغه نگه ندار تو دستت .
لیوان نسکافه رو سر کشیدم گفتم :
چطور آدم میتونه تو شلوغیه دورش تنها باشه؟.😂😂😂دیگه نگاشو ازم گرفت دوخت به گل خشک شده روی میز
چیزی نگفت .
سکوتش بوی دلخوری میداد...
من از اون دسته آدمام که خیلی کم پیش بیاد به اطرافیانم بگم خوب نیستم، سعی میکنم همه چیو خودم حل کنم، بیشتر وقتام کسی نمی فهمه، اما از یه جایی به بعد وقتی واقعا خوب نبودم میخواستم بگم، ولی نتونستم چون میترسیدم از دستشون بدم میترسیدم از دستم خسته شن و تنها بمونم پس هم چنان به حرف نزدن ادامه میدم با اینکه میدونم یه روزی گندش در میاد که دیگه خیلی دیره .
یه مدت که بگذره دیگه دلت تنگ نمیشه؛
دیگه چتاتونو نمیخونی و ویساشو بارها و بارها گوش نمیدی.
دیگه وقتی اسمش میاد دلت نمیلرزه،دیگه آرزو نمیکنی برگرده دیگه مرور خاطراتو تموم میکنی،پیگیرش نمیشی و حالشو از این و اون نمیپرسی،یه مدت که بگذره نبودنش و نداشتنش عادی میشه .
دیگه سر عقل میایی و کمکم برمیگردی به زندگیت . ولی،یه حفرهی خالی تا ابد و یک روز توی دلت میمونه که
هیچکسی هیچوقت نمیتونه پرش کنه :)
بعضی شبا واقعاً،عمیقاً،شدیداً و جداً احتیاج دارم ک بشینم تو ماشین و یکی تا صبح برونه و خسته نشه .