#داستانک
#خیابان_انقلاب
#جهاد_تبیین
💢منتظر واقعی کیست؟
صبح از شدت گرما بلند شدم،تابستان بود و خورشید بیشتر از همیشه خودش را به رخ می کشید.
ولی امروز عجیب گرم بود،بلند که شدم فهمیدم مامان خانوم کولر را خاموش کرده آخه توی اخبار می گفت به بحران برق خوردیم و نمیدانم چه و چه
برای همین صبح ها کولر ما تا ظهر خاموش بود،ظهر که می شد دوباره کولر را روشن میکردیم.
به سمت آشپزخانه رفتم،مامان مشغول آشپزی بود،سلام کردم،نیم نگاهی بهم انداخت و بعد از جواب سلام گفت:مجید زود برو خیاطی آقا سید اندازتو بگیره تا شلوار مدرسه تو بدوزه.
لقمه ای را که آماده کرده بود،گرفتم و مثل باد پیچیدم توی کوچه،خورشید لجوج هم فقط مرا نشانه گرفته بود اما دلم خوش بود به کولری که دکان سید را یخ میکرد.به طوری که دلت نمی خواست از آنجا بیرون روی.
ورودی بازار روحم را تازه می کرد،خنکای طاق های کاگلی بازار،بوی سبزی،میوه های رنگارنگی که برق می زدند و بوی نم خاک که هوش را از سرم می برد.
کمی جلوتر هم ناخونک زدن به خشکبارهای اصغر آقا عجب حال میداد.
یک مشت پسته،یک مشت خرما...خب اینم مشت.....برای برداشتن مشت بعدی اصغرآقا به خود زحمت داد و هیکل سنگینش را از پشت دخل بلند کرد و تا دم در کشاند مثل همیشه چشمانش را درشت کرد سرش را کمی کج تا من خجالتی بکشم.اما هربار که می دید هنوز جواب نگرفته حرکتی به حرکت هایش اضافه می کرد.این بار دستش را گاز گرفت،سرش را به نشانه تاسف تکان داد اما حرفی نمی زد بالاخره با پدرم دوست قدیمی بودند.
منم با گفتن نوکرتم اصغر جون به سمت دکان سید دویدم.داخل شدن به دکان سید حال و هوای دیگری داشت.دمدر ورودی اش بر روی شیشه با خط زیبای خود نوشته بود با لبخند وارد شوید،خود سید هم همیشه لبخند بر روی لب داشت .
با لبخند وارد دکان شدم،هوای دکان با بیرون از آن فرقی نداشت.همانقدر گرم بود.نگاهم به کولری بود که همیشه روشن بود ولی الان خاموش...
با سلام سید نگاهم به سمت او رفت.
سلام گل پسر خوبی؟خانواده چطورن؟
_سلام سید خوبن الحمدالله
نزدیکتر آمدم و روی صندلی چوبی کنار سید نشستم.
یقه اش کمی خیس بود،نگاهم به دانه های عرق سید افتاد که اشک وار از او می ریختند!!
حرف هایی در ذهنم می چرخیدند.
برای چه کولر را روشن نمی کند؟
کار خیاطی هم کم زحمت نیست!!
این همه انرژی را از کجا می آورد؟
چرایی همه ی اینها در صندوقچه ی ذهن سید بودند.قیافه ام داد می زد که درونم غوغاست.کم مانده بود سرم سوت بکشد و از آن بخار بیرون بیاید.
سید که این هارا فهمیده بود.اشاره ای به کاسه ی سفالی روی میز کرد.
این کاسه همیشه آنجا بود و داخلش شکلات های مغز داری بودن که برداشتن آنها مساوی بود با ذکر اللهم عجل لولیک الفرج.اما این بار نوشته ی دیگری هم کنار این ذکر بود.
نوشته بود ما در کنار هم توانسته ایم از بحرانهای زیادی عبور کنیم...
✍🏻ما با مقاومت میتوانیم از هر بحرانی عبور کنیم....
#جهاد_تبیین
#خیابان_انقلاب
┏━━ °•🖌•°━━┓
#jahad_tabein
#kh_enghelab
@Ayndh_Roosh
┗━━ °•🖌•°━━┛
۱۵ شهریور ۱۴۰۳
💠تامل
پند عابد به سلطان
سلطان سلجوقی بر عابدی گوشه نشین و عزلت گزین وارد شد. حکیم سرگرم مطالعه بود و سر بر نداشت و به ملکشاه تواضع نکرد، بدان سان که سلطان به خشم اندر شد و به او گفت: آیا تو نمی دانی من کیستم؟
من آن سلطان مقتدری هستم که فلان گردنکش را به خواری کشتم و فلان یاغی را به غل و زنجیر کشیدم و کشوری را به تصرف در آوردم.
حکیم خندید و گفت: من نیرومند تر از تو هستم، زیرا من کسی را کشته ام که تو اسیر چنگال بی رحم او هستی. شاه با تحیر پرسید: اوکیست؟
حکیم گفت: آن نفس است. من نفس خود را کشته ام و تو هنوز اسیر نفس اماره خود هستی و اگر اسیر نبودی از من نمی خواستی که پیش پای تو به خاک افتم و عبادت خدا بشکنم و ستایش کسی را کنم که چون من انسان است.
شاه از شنیدن این سخن شرمنده شد و عذر خطای گذشته خود را خواست
#داستانک
۱۸ آذر ۱۴۰۳