💔 مردی با آرزوهای دوربرد 🚀
داستان دوم:
موشک داشتن که دردی را دوا نمیکند! تا بلد نباشی چطور آتشش کنی و بفرستی و بنشیند روی نقطهای که میخواهی، فایدهای ندارد. موشکهایی که سپاه به زور و با پیگیریهای فراوان از قذافی گرفته بود، خودشان خدمه پروازی داشتند؛ یعنی تیمی از متخصصان موشکی هم برای پرتاب موشک از لیبی آمده بودند. غافل از اینکه تا اولین محموله موشکی از لیبی برسد، حسن مقدم سیزده نفر از بچههای توپخانه را دستچین کرده و همراه خودش برده بود سوریه. توی سه ماه یک دوره فشرده طاقت فرسای موشکی دیده بودند و برگشته بودند. درسی را که سی نفر توی یک سال باید میگرفتند، سیزده نفره توی سه ماه یاد گرفته بودند. هر کدام جای دو نفر کلاس رفته بود و مطلب گرفته بود. با این حال همهاش تئوری بود و آنجا اجازه دست زدن به هیچ چیز و حتی عکس برداری از موشکها را نداشتند.
همین شد که با درایت حسنآقا، هر کدام به اسم نیروی ساده، رفتند وردست لیبیاییها و شدند کمک خدمه آن قسمتی که تخصصش را خوانده بودند. توی همان ۱۰ پرتاب اولیه که از اواخر بهمن ۱۳۶۳ تا اواخر فروردین ۱۳۶۴ صورت گرفت و جاهای مهمی مثل پالایشگاه کرکوک و بانک رافدین بغداد و ترمینال سربازان خارجی و... را هدف گرفت، فوتوفن کار دستشان آمد و قلقهایش را هم یاد گرفتند. دیگر میتوانستند به تنهایی موشک هوا کنند؛ ولی هیچ کس فکر نمیکرد بتوانند دهها خرابکاری عامدانه و ماهرانه در مورد موشکها را توی مدت کوتاهی برطرف کنند؛ شاهکاری که لیبیاییها سال ۱۳۶۵ توی خودِ موشکها و همه تجهیزات جانبیاش ایجاد کرده بودند و رفته بودند.
بعد از اینکه استفاده از موشک موازنه جنگ و تصورات غربیها را به هم ریخت، دشمن به قذافی فشار آورد و او هم خدمهٔ پروازیاش را احضار کرد. به عراق و شرکای غربی هم اطمینان داد که ایران هرگز به تنهایی قادر به استفاده از هیچ موشکی نخواهد بود. از تیم متخصصش خواسته بود موشکهای مانده را غیر عملیاتی کنند و برگردند. آنها هم کم نگذاشته و حتی قطعههای کلیدی را با خودشان برده بودند. حاج حسن گفته بود: «باید دستمون رو روی زانوی خودمون بذاریم.» توی هفده روز دهها خرابکاری پیچیده را کشف و برای حل کردنش تلاش کرده بودند.
ساعت ۶:۲۰ بامداد روز ۲۱ دی ۱۳۶۵ که یک موشک اسکاد بی به مقر فرماندهی نیروی هوایی عراق در شهر بغداد اصابت کرد، لحظه عجیبی برای سرنوشت جنگ بود. حتی خود مقامات ایرانی هم باور نمیکردند بچههای ایرانی بتوانند
نواقص را برطرف کنند و پرتاب موفقی رقم بزنند. برای همین قبل از ساعت ۱۰ صبح که رادیو عراق خبر انفجار را داد، هیچ رسانهای در ایران چنین خبری را پخش نکرده بود که ایران به تنهایی موشک هوا کرده بود.
#پدر_موشکی_ایران
#نکته_بصیرتی
#جهاد_تبیین
#خیابان_انقلاب
_________________________________
✍ https://eitaa.com/Ayndh_Roosh
💔 مردی با آرزوهای دوربرد 🚀
داستان سوم:
موشک هوا کردن برای مردی که برد آرزوهایش از موشکهایش بلندتر بود، آخر راه نبود. ایرانِ موشکی توی ذهن حاجحسن، خودش میتوانست موشک بسازد. برای همین، بعد از همان اولین محمولههایی که به دست ایران رسید و کشور روی تکتکشان برای عوض کردن سرنوشت جنگ حساب میکرد، رفته بود پیش رفیقدوست و خواسته بود دو موشک از آن چند تا را نگه دارند برای مهندسی معکوس و تا نگفته بود که اگر شهید شد، آن دنیا شفاعتش را میکند، نتوانسته بود اجازه را بگیرد.
کم کردن دو موشک از آن تعداد ناچیز، آن هم در اوج نیاز کشور تصمیم سختی بود. ولی حاجحسن گرفته بودش. تنها یک تصمیم نبود که چیزی گفته باشد و تمام. چیزی گفته بود و پایش ایستاده بود. حتی به ایستادن هم قناعت نکرده بود. رفته بود دنبالش آدمهایی از اهالی صنعت پیدا کرده بود و موشک و اطلاعاتش را گذاشته بود کف دستشان. بعد از آن هم دستشان را گرفته بود و سال به سال پا به پایشان آمده بود؛ ایده داده بود، نیازهای جدید را برایشان مشخص کرده بود؛ ایرادهایشان را برطرف کرده بود، پروژه بسته بود. در واقع حاجحسن شده بود کاتالیزور. با همان سواد مدرسهای هم
معلوم است که کاتالیزور باعث سریعتر شدن یک واکنش میشود و حاجحسن به تنهایی تمام واکنشهای مربوط به موشکی را سرعت میداد. واکنشهایی که محصولش ایران موشکی بود. تکهزمینی اسلامی که میتوانست خواب ابرقدرتهای ضداسلامی را آشفته کند.
#پدر_موشکی_ایران
#نکته_بصیرتی
#جهاد_تبیین
_________________________________
✍ https://eitaa.com/Ayndh_Roosh
💔 مردی با آرزوهای دوربرد 🚀
داستان چهارم:
هدفش موفقیت خودش و تشکیلاتش نبود، حتی هدفش سربلندی سپاه و نیروهای مسلح و ایران و خاورمیانه قدرتمند هم نبود. صاف و پوست کنده، میخواست اسلام ابرقدرت شود. میخواست دشمنان قسم خورده اسلام جرئت نکنند به مسلمانان نگاه چپ بیندازند. میخواست اسرائیل نابود شود و سرزمینهای اشغالی طعم آزادی را بچشند. آن وقت، این هدفها را مثل چیزهای لوکس و کم مصرف نگذاشته بود توی بوفه که هر از چند گاه نگاهشان کند و انگیزه بگیرد. اینها را آورده بود توی مکالمات روزمره خودش و نیروهایش. در دسترستر و کاربردیتر از چیزی که کسی بتواند فکرش را بکند. آنقدر نزدیک که با نیم ساعت صحبت با هرکسی در هر موضوع بیربطی میتوانست برسد به این اهداف و ایدههایش برای عملی کردنشان.
وقتی از این چیزها حرف میزد، لحنش حماسی میشد و برق چشمهایش آدم را میگرفت. طوری که مخاطبش هر که بود، سر ذوق میآمد و با علاقه تأییدش میکرد.
میگفت: یه روز اگه احساس کنم اینجا زیاد مفید نیستم، ول میکنم و میرم لبنان عین یه سرباز ساده میجنگم هیچ تعارفی هم توی لحن کلامش نبود. حرف کسی بود که
اسرائیل را مغرورترین و پلیدترین دشمن اسلام میدانست و توی خیلی از جلسهها میگفت: باید کاری کنیم اسرائیل با شنیدن اسم شیعه به خودش بلرزد.
شاید آن جمله معروف حاجحسن که چند ماه مانده به شهادتش توی جلسهای خطاب به بچههایش گفته بود، برای ما مردم عادی عجیب باشد، آن قدر که دیوار نوشتهاش کنیم و بشود زینت اتوبانها و نمایشگاهها و جشنوارههایمان ولی برای آنهایی که آن روز توی جلسه بودند و حاجی را میشناختند، حرف عجیبی نیامده بود، وقتی که حاجحسن دستش را مشت کرده بود و گفته بود: { من اگر مردم هم روی قبرم بنویسید: اینجا مدفن کسی است که میخواست اسرائیل را نابود کند.}
#پدر_موشکی_ایران
#نکته_بصیرتی
#خیابان_انقلاب
_________________________________
✍ https://eitaa.com/Ayndh_Roosh
💔 مردی با آرزوهای دوربرد🚀
داستان پنجم:
فقط شش ماه مانده بود به رژه ۳۱ شهریور. حاجی بیمقدمه وسط جلسه رو کرده بود به بچهها و گفته بود: «چه معنی داره ما هر سال تو رژه فقط دو تا سکوی موشکی میبریم؟» همه به همدیگر نگاه کرده بودند. «اون وقت دشمن فکر میکنه ما تو كل يه سال فقط همین دو سکو رو میتونیم بسازیم!» خب مگر غیر از این بود؟ سرعت ساخت موشک توی صنعت فقط همین قدر بود. سالی دو سکو.
رفته بود صنعت و ازشان خواسته بود تا شش ماه آینده تعداد بیشتری سکو بسازند. قبول نکرده بودند. ظرفیتش را نداشتند. اصرار کرده بود. «اگر خیلی اصرار دارید میتونید از سوپر بغلی تهیه کنید!» یک جورهایی راست میگفتند. سکوی موشکی آبنبات چوبی نبود که بشود توی هر مغازهای پیدایش کرد. هر کسی نمیتوانست آن را بسازد. توی جلسهٔ بعدی از بچههایش قول گرفته بود که امسال توی رژهٔ ۳۱ شهریور دشمن را از رو ببرند. دستهایشان را داده بودند به هم. به حضرت زهرا توسل کرده بودند و ثواب کارشان را پیشاپیش هدیه کرده بودند به روح حضرتش.
فرایند پیچیدهای بود. باید دستتنها و بیسروصدا سکوی موشکی میساختند، طوری که کسی متوجه نشود. حاجحسن فهمیده بود اطلاعات از جایی نشتی دارد و دشمن خیالش جمع است که از تمام فعالیتهای ساخت موشک در ایران خبر دارد. برای همین هم خودش دست به کار شده بود. همیشه همینطور بود. منتظر هیچکس نمیماند؛ مثل اوایل جنگ: آن وقتها که فرمانده توپخانه بود و احساس نیاز شدید به سلاحهای سنگین داشتند، ولی ایران نمیتوانست آنها را از خارج بخرد، اولش یک گروه تحقیقاتی گذاشته بود که ببینند امکان ساخت کدام سلاح را با امکانات ایرانِ توی تحریم دارند. رسیده بودند به کاتیوشا.
خودش رفته بود پیش شیخ حسین انصاریان و او هم مقدار قابلتوجهی کمک به جبهه از هیئتشان جمع کرده بود و به حاجحسن داده بود. همان پول شده بود بودجۀ ساخت کاتیوشا. چند تا بچه خبره و فنی هم پیدا کرده بود که بشوند همکارش. پیچیدگیها و قلقهای کار را خودشان پیدا کرده بودند و ماشینآلات ساختش را خودشان طراحی و سرهم کرده بودند. یکساله از صفر تا صد کار را تمام کرده و خط تولید سلاح را تحویل سپاه داده بود. یا مثل بعدها که دیده بود همهٔ توان مجموعه رفته روی خودِ موشک و کسی به فکر تجهیزات جانبیاش نیست، همزمان با کار عملیاتی، شده بود مسئول تجهیزات زمینی موشکی. جایگاهی که چند درجه از جایگاه فرماندهی موشکی پایینتر بود.
روز ۳۱ شهریور آن سال که برای اولین بار، ایران شش سکوی موشکی برده بود توی رژه، دهان وابستگان نظامی کشورهای خارجی باز مانده بود. خیلیهایشان از تعجب روی پا ایستاده بودند و گردن گرفته بودند که سکوهای جدید را بهتر ببینند. این تازه اول ماجرا بود. در سرتاسر دنیا پیچید که قدرت دفاعی ایران رشد ناگهانی کرده است. همه محاسبات و برنامه ریزیهایشان هم دچار تزلزل شد. نه به خاطر چند سکوی اضافی. به خاطر اینکه فهمیدند ایران لایه های پنهانی خاصی با توانایی تولید تکنولوژیهای پیچیده دارد که آنها از آن بیخبرند.
#پدر_موشکی_ایران
#نکته_بصیرتی
#خیابان_انقلاب
_________________________________
✍ https://eitaa.com/Ayndh_Roosh
💔 مردی با آرزوهای دوربرد 🚀
داستان ششم:
بس که زمان جنگ توی دوربین نگاه کرده بود، افق دیدش شبیه دوربین شده بود انگار. همیشه از بقیه چند سالی جلوتر را میدید. توی مراسمهای رونمایی از موشکی که خودش به صنعت سفارش داده بود، میرفت و هنوز عرقشان خشک نشده پلهٔ بعدی را نشانشان میداد: «این که به درد نمیخوره! شما اگر بتونید موشکی بسازید که بردش بالاتر باشه و هدف گیریش دقیقتر و این مشخصات رو هم داشته باشه، من قول میدم این تعداد ازتون بخرم.» و دوباره میفرستادشان دنبال بهتر کردن و تحقیق و خودش هم میشد دلسوز پروژه.
بارها میرفت و سر میزد و نظر تخصصی میداد؛ آن هم از روی جدیدترین دانش روز. اشکالهای ریزی را که به چشم کسی نمیآمد، سریع متوجه میشد و همیشه راهحلهای پیشنهادیاش گرهگشای مسئلههای پیچ خورده میشد. استادان هوافضای بهترین دانشگاههای ایران التماسش میکردند که برود و دو ساعت اشکالات دانشجوهای دکتریشان را جواب بدهد. آخر آقا که از روی هوا حرف نمیزند. دانشمند برجستهای بود حاجحسن.
#پدر_موشکی_ایران
#خیابان_انقلاب
#جهاد_تبیین
_________________________________
✍ https://eitaa.com/Ayndh_Roosh
مردی با آرزوهای دوربرد
داستان هفتم:
چند پروفسور و استاد دانشگاه پیروپاتال از کشور کره شمالی نشسته بودند روبهرویشان. جلسه رسمیِ رسمی بود. صحبتها خشک. موضوع بُغرنج. نتیجه ناراضیکننده و زمان بیش از حد طولانی شده بود. مترجمها از ترجمه بحثهایی که به نتیجه نمیرسید، خسته شده بودند. این طرف، حاجحسن و تیم موشکی تصمیمگیرندهاش و آن طرف، متخصصان مجربی که خودشان موشکها را میساختند.
اینها چیزی میخواستند و آنها نمیپذیرفتند. عوضش، آنها هم چیزی میخواستند و اینها نمیپذیرفتند. خلاصهاش اینکه جلسه قفل شده بود. در لحظه حاجحسن چیزی به ذهنش رسیده بود: «اصلاً بیایید باهم مسابقه فوتبال بدیم. هرکسی بُرد، حرف اون قبوله!»
مترجم با شک و شمرده شمرده ترجمهاش کرده بود. پروفسورها به هم نگاه کرده بودند. «قبوله!»
فردا که رفته بودند سرِ قرار و دیده بودند آن پروفسورهای فسیل، تیم فوتبال حرفهای شهرشان را به جای خودشان فرستادهاند توی زمین، ترس برشان داشته بود. جز خودِ حاجحسن که فوتبالش حرفهای بود، بقیه فوتبال بلد نبودند. در حدِ بازیهای دوستانه روزهای سیزده به در با جوانهای فامیل! داور سوتِ شروع بازی را که زده بود، جنگ شروع شده بود و بچههای حسن مقدم شده بودند بچههای خط مقدم. باختن یعنی به خطر افتادن حیثیت ایران.
رگ غیرت ایرانیشان گل کرده بود و به خاطر حرف حاجحسن هم که شده بهترین بازی عمرشان را کرده بودند؛ وگرنه هیچ طوری نمیشد آن تیم حرفهای را توی زمین خودشان بُرد. وقتی برمیگشتند ایران، نه تنها به قول دیپلماتها، به همه اهداف از پیش تعیین شدۀ سفر رسیده بودند، بلکه توی یک زمین با چمن استاندارد یک فوتبال جانانه هم بازی کرده و مواضع دشمن را گلباران کرده بودند.
#پدر_موشکی_ایران
#خیابان_انقلاب
_________________________________
✍ #جهاد_تبیین
https://eitaa.com/Ayndh_Roosh
* مردی با آرزوهای دوربرد
داستان هشتم:
مادرش میگفت: «من موندم اگر وقتِ موشک هوا کردن یهو اذان بشه، این حسن چیکار میکنه.» بس که مقید بود به نماز اول وقت. حتی اگر بالای کوه و روی چند متر برف هم اذان میشد، حاجحسن قامت میبست برای نماز. هرچه اطرافیان میگفتند چند ساعت صبر کن پایمان برسد زمین باهم میخوانیم، قبول نمیکرد. آن وقت سُلگی و نواب مجبور میشدند برای اطرافیان خاطره تعریف کنند. خاطره همان موقعهایی که حاجحسن تصمیم گرفته بود صخرهنوردی یاد بگیرد. معلمی پیدا کرده بود و از او خواسته بود جلسه اول بروند آنجایی که قرار است جلسه آخر ببردشان. صخره مرگ بوده گویا. آن وقت حاجحسن از آن صخره بالا رفته و از شانس، وقت اذان، رسیده روی لبه باریک پرتگاهی که عبور از آن برای بقیه مشکل بود. ولی حاجی توی همان نیم وجب جایی که زیرش تا چندصد متر پایینتر خالی بود، شروع کرده بود به نماز خواندن.
هرجا که مسافرت یا مأموریت بودند، طوری مدیریت میکرد که وقت اذان به شهری، مسجدی، جایی برسند و توی راه نباشند. خیلی وقتها این کار را چنان با ظرافت انجام میداد که هم سفریها فکر میکردند که اتفاقی وقت اذان رسیدهاند بغلِ مسجد. ولی وقتی بعد از چند روز مسافرت میدیدند اتفاقی سرِ همۀ اذانها پایشان روی خاک بوده و نه توی ماشین، شستشان خبردار میشده که برنامهریزی حاجی این طور است.
از بس خوش سفر بود و خوش برنامه، همه فامیل دلشان میخواست با حاجی مسافرت بروند. تنها مسافرت هم نبود. سیزده به درها همۀ فامیل جمع میشدند توی حیاط خانهشان. حاجی خودش فرش و موکت پهن میکرد توی حیاط. برای بچهها تاب درست میکرد. بساط کباب و منقل راه میانداخت و سربه سر همه میگذاشت و جوک تعریف میکرد. آن قدر میخندیدند که خاطرهاش بماند برای چند ماهِ آینده و هِی شنیدههایشان را بگویند و دوباره بخندند. ولی وقت اذان که میشد، همه را بلند میکرد برای نماز. نه به اجبار، که با اشتیاق. کافی بود حاجی سجادهاش را بیاورد و آن جلو پهن کند. یکی یکی صف میکشیدند جلوی شیر آبِ حیاط که وضو بگیرند. حاجی خودش همیشه دائمالوضو بود. میگفت: «حیف زمین خدا نیست که آدم بدون وضو روش راه بره؟!»
#پدر_موشکی_ایران
#خیابان_انقلاب
_________________________________
✍ #جهاد_تبیین
https://eitaa.com/Ayndh_Roosh
"مردی با آرزوهای دوربرد"
داستان نهم:
سرزده آمده بود آزمایشگاه و از کارشان بازدید کرده بود. هفتهای چند بار این کار را میکرد. با چند سؤال و جواب و یک دورِ کوتاه فهمیده بود از برنامه عقباند. نه مؤاخذهشان کرده بود و نه عصبانی شده بود. «بچهها، امشبو بمونین اینجا کارو تموم کنین.»
شب خودش پا به پایشان مانده بود پادگان. تمام شب را توی محوطه قدم زده بود و یکی دو ساعت یک بار رفته بود و با شوخی و خنده، حال و هوایشان را عوض کرده بود. همین یک بار نبود البته. بارها میشد که حاجحسن شب تا صبح پا به پای بچهها میماند پادگان. گاهی که کار پیچ میخورد، خودش آستین بالا میزد و میرفت توی آزمایشگاه. ذهنش آن قدر ایدهساز و فعال بود که با یکی دو آزمایش میرسید به چیزی که میخواستند. بچهها میگفتند: «حاجی مغزش عین کامپیوتر عمل میکنه. دادههای ساده رو میگیرد و خروجی پیچیده میده.» خودش البته این چیزها را قبول نداشت. هر چه بود و به دست میآمد، لطف خدا میدید و هر کاری را فقط برای خدا میکرد. در طول زندگیاش کسی از او نشنید که بگوید: «توپخونه رو من تأسیس کردم!» یا اینکه «من پدر موشکی ایرانم!» یا هر چیز شبیه دیگر. هیچ باری نشده بود که بایستد جلوی کاری که کرده و عکس یادگاری بگیرد. فیلمبرداری کند و شرح موفقیتهایش را برای این و آن و لای حرفهای دیگر به رخ دیگران بکشد. اگر این طور نبود که آقا دربارهاش نمیگفت که: «ایشان نه اینکه در کارش اخلاص داشته باشد، سرتاپایش اخلاص بود.»
#پدر_موشکی_ایران
#جهاد_تبیین
#وعده_صادق3
_________________________________
✍ #خیابان_انقلاب
https://eitaa.com/Ayndh_Roosh
گروه خبری#جهاد_تبیین
🎥 امروز زادروز مردیست که دشمنان جمهوری اسلامی از قدرتی که به واسطه علم او به توان کشور اضافه شد واهم
🚀
🚀مردی با آرزوهای دوربرد
داستان دهم:
همگی نشسته بودند دور میزِ جلسه و یکی از بچهها ریزِ اقدامات لازم برای پروژهٔ بعدی را روی وایتبُرد مینوشت. جلوی هر کار زمان لازم برای انجامش نوشته میشد. نوشتن کارها که تمام شد برای حاجحسن مهمان آمد و از جلسه بیرون رفت.
بچهها زمانها را که جمع زدند، شد سه ماه. از ترس حاجی جرئت نکردند روی تخته بنویسند سه ماه! برگشتند و تا میشد از زمان لازم برای هر کار کم کردند و کم کردند تا به زور شد دو ماه. در همین حین بود که صدای خداحافظی کردن حاجی از مهمانش، برقی توی جانشان انداخت که در یک چشم به هم زدن دو ماه را پاک کردند و نوشتند: «یک ماه!»
حاجحسن هنوز سر جایش ننشسته بود که چشمش به تخته افتاد و شروع کرد: «یک ماه؟ چه خبره؟ مگه میخواین موشک هوا کنین؟ پونزده روزه باید این کار انجام بشه!»
کاری که اگر به خودشان بود، کمِ کمش سه ماه طول میکشید، بیست روزه تحویل داده بودند.
#پدر_موشکی_ایران
#جهاد_تبیین
_____________________________
✍ #خیابان_انقلاب
https://eitaa.com/Ayndh_Roosh
🚀مردی با آرزوهای دوربرد
داستان یازدهم:
این درست که سال ۱۳۵۷ انقلاب بود و مردم درست روی پیچِ تاریخ ایستاده بودند و اگر رهایش میکردند میرفت توی دل بیگانه و معلوم نبود دوباره کی بپیچد سمت استقلال و آزادی و جمهوری اسلامی. این هم درست که انقلاب کردن کار و زحمت و بیخوابی و جوان انقلابی میخواهد؛ ولی مگر یک جوان تک و تنهای نوزده ساله چقدر میخواست تأثیرگذار باشد؟ اصلاً یک نفر کم و زیاد چه تأثیری بر اراده مردم داشت؟ مگر انقلاب پیروز نمیشد اگر آن روزها حسنآقا آن تصمیم انقلابی را برای زندگیاش نمیگرفت و همراه عموزادههایش میرفت فرانسه و کانادا؟ اهل ریسک نبود که بود. ماجراجو نبود که بود. استعداد رشک برانگیز و نمرههای بالا و هوش سرشار نداشت که داشت. موهای فرفری بلندِ روشنفکری نداشت که داشت. شلوارِ تنگ دمپاگشاد و بلوز چهارخانه چسبان نمیپوشید که میپوشید.
عمو میگفت اگر همراه پسرهایش برود فرانسه و درسش را بخواند، آدم بزرگی میشود. میگفت قول میدهد حسن دانشمند برجستهای میشود اگر برود. میگفت حیف این استعداد است که زیر دست و پای این تغییر و تحولات و ناپایداریها بماند و هدر شود. پذیرشش را هم گرفته بود.
مانده بود یک بلیط هواپیما و یک مهمانی خداحافظی. مادر فقط یک بار بهش گفته بود که «اگر آقا روح الله بیاد، به کمک جوونهایی مثل تو باید کاری بکنه» و حسن مانده بود. مانده بود و قبل از انقلاب فرهنگی به گرفتن فوق دیپلم از تکنیکیومی قناعت کرده بود. مانده بود و در شرایط سخت، کشورش را تنها نگذاشته بود.
اگر میرفت شاید دانشمند برجستهای میشد. از دانشمندان ناسا یا جاهای دیگرِ معروف. فوق فوقش فضاپیمای اختصاصی میداشت برای خودش! ولی اگر ساعت اجلش روی ۵۲ سالگی تنظیم شده بود، نمیتوانست که بیشتر زنده بماند. میتوانست وقتی از جلوی آزمایشگاه بزرگش میرفت سمت ماشین آخرین مدل قرمزش، راننده مستی بزند و پرتش کند توی خیابانهای غربت. میتوانست هنگام پرواز با پاراگلایدرش بخورد به صخره و پایش سالم به زمین نرسد. میتوانست وقتی که رفته بود توی بانک پول کلانی را بین حسابهایش جا به جا کند، یکی از رگهای قلبش بگیرد و سکته کند و بمیرد.
اما بعید بود شهید شود. بعید بود با پارسایی کامل و وجودی سرتاپا اخلاص از دنیا برود. بعید بود نشانِ سرداری سپاهِ یک کشور شیعی روی دوشش باشد و آرزویش سربلندی اسلام باشد. بعید بود بلندترین مقام حکومتی و معنوی کشورش بیاید سر جنازهاش. بعید بود مرگش برای مردم عادی هم سنگین باشد و برایش مثل پدر خودشان اشک بریزند. بعید بود کسی برایش سالگرد باشکوه بگیرد و به یادش، کاری انجام دهد. بعید بود مردی شود که تا ابد کارهایش مثل خاری توی چشم دشمنان اسلام فرو برود و خیلیها بخواهند بعد از او حسن مقدم اسلام بشوند.
#پدر_موشکی_ایران
#جهاد_تبیین
_________________________________
✍ #خیابان_انقلاب
https://eitaa.com/Ayndh_Roosh
* مردی با آرزوهای دوربرد
داستان دوازدهم:
بارها رفته بود خدمت آقا، ولی نه مثل خیلیها با دست خالی و دلِ پُر. میگفت: «پیش آقا باید با دست پر رفت.» صبر میکرد تا پروژههای مهمش نتیجه بدهد و بتواند گزارشهایش را ببرد و برای آقا ارائه کند. پشتبندش هم ایدههایش برای کارهای آینده را بگوید. ایدههایی را که همه «غیر ممکن» خوانده بودند، میبرد خدمت آقا و «ممکن» برشان میگرداند. حالا شاید آقا شاخ و برگشان را میزد که توی قالبهای موجود جا بشوند؛ ولی همیشه مشوقش بود برای ایدههای عجیبی که عملی کردنشان مهارت حاجحسن بود.
ولی این بار آقا آمده بود بالای سرش. برای یک رهبر، سردارِ سپاه از دست دادن سخت است. حتی اگر آن سردار از آنهایی نباشد که دربارهاش بگوید: «نشد حسنآقا به من قولی بدهد و انجامش ندهد». حتی اگر آن سردار از آنهایی نباشد که عکس بزرگ آقا را روی دیوار خانهاش زده باشد و زیرش نوشته باشد: «من حاجتم شکفتن لبخند رهبر است» و همه بدانند که راستترین حرف دلش را نوشته است.
بارها رفته بود پیش آقا برای اینکه کسی جز آقا نمیتوانست مجابش کند برای نکردن کاری. کافی بود دربارۀ ادامۀ کاری که سالها برایش زحمت کشیده، نظر مساعدی نشنود از جانبش. دیگر همان جا تمام میشد، نه چون و چرا میکرد، نه تأسف میخورد، نه تعلل میکرد و نه در پی دوباره طرح کردنش بر میآمد. همۀ اینها زیر سر عشق بود. عشقی که باعث میشد دستش را بگذارد روی شانه آقا و یک چیزی بگوید به این مضامین که «آقا، چون شما مشتی هستی و اطاعتت مثل اطاعت از امامهاست، ما دوسِت داریم و به حرفت گوش میکنیم.» اصلاً عشق رابطهٔ آدمها را عجیب میکند.
بارها رفته بود پیش آقا و بارها همین که از پیش آقا برگشته بود، جلسه اضطراری گذاشته بود برای بچهها. نکتههای حرفهای آقا را بخشنامه عملی کرده بود و آرزوهای آقا را برنامه چشمانداز آینده. بارها گفته بود که «ما باید کاری کنیم که بازوان ولایت فقیه قوی باشه. کاری کنیم که آقا با خاطرِ جمع جلوی دشمن بایسته.» و بارها با آنهایی که پایشان لغزیده بود و از خط ولایت دور شده بودند، با دلسوزترین لحنی که مردمان میشناسند، حرف زده بود. آخرتش را گرو گذاشته بود. بهشت رفتنشان را تضمین کرده بود. دعوتشان کرده بود به خط رهبری.
بارها جریانهای سیاسی آمده بودند و رفته بودند. خیلی از نزدیکانش این طرفی و آن طرفی شده بودند. ولی او صاف ایستاده بود پشت رهبری. نه یک قدم راستتر و نه یک قدم چپتر. بارها سیاست آمده بود ببردش. پستهای مهم، عناوین دهن پرکن، نمایندگی مجلس و چیزهای دیگر. حاجی اما آدم پشت میز و پشت کرسی و پشت تریبون نبود. حاجی آدم پشتِ پردۀ مخلص آقا بود.
بارها رفته بود پیش آقا، ولی این بار آقا آمده بود بالای سرش. «سردار عالیقدر» صدایش زده بود و «پارسای بیادعا» و «دانشمند برجسته». سه نشان افتخار دلی از دهان آقا گرفته بود. و این تازه اول ماجرا بود. هنوز مانده بود که آقا برود خانهشان. زهرای کوچکش را روی پایش بنشاند، از مادر و همسرش تفقد کند، حال زینب و فاطمهاش را بپرسد، با حسین خوش و بش کند و این تنها تمام ماجرا هم نبود.
اصلاً عشق رابطه آدمها را عجیب میکند...
#پدر_موشکی_ایران
#خیابان_انقلاب
* مردی با آرزوهای دوربرد
داستان سیزدهم _ داستان پایانی؛
گزارش آن روز عجیب...:
روز عجیبی بود. چند دقیقه بعد، قرار بود رفتنش مثل بمب صدا کند و فکر نبودنش تن تهران را به لرزه درآورد. از نماز جماعت ظهر و عصر برمیگشت. نرفته بود سمت ناهارخوری که برود به «بچههایش» سر بزند. همیشه همینطور بود. به همه پیر و جوانهایی که با او کار میکردند، میگفت: «بچهها» و تا بچههایش غذا نخورده بودند، چیزی از گلویش پایین نمیرفت.
روز حساسی بود آن روز. بچههای حسنآقا دل توی دلشان نبود. دلِ حسنآقا از همهشان بدتر. از آن روزهایی بود که وقتی در اوج پیگیری و هماهنگیهای نهایی از کنار هم رد میشدند، صدای تپش قلب همدیگر را میشنیدند، ولی به روی خودشان نمیآوردند. از آن روزهایی که همه با چشم حرف میزدند و دهان، جز به دعا و ذکر، باز نمیشد. از آن روزهایی که حسنآقا به مادرش زنگ میزد که برایشان دعای اساسی کند. از آن روزهایی که برای رسیدنش ماهها شب و روز زحمت میکشیدند و خون دل میخوردند. ناهماهنگیها را تحمل میکردند و کمبود امکانات را از رو میبردند. خلاصه اینکه آن روز از آن روزهای پر اضطراب «تست» بود. حسنآقا از نماز جماعت ظهر و عصر برمیگشت. بچههایش همه جا پخش بودند. بعضی دوروبر دستگاهِ آماده تست بودند، بعضی هنوز از نماز فارغ نشده بودند و بعضی هم ناهارخوری بودند.
هوا صاف بود و مردم تهران داشتند در امنیت زندگیشان را میکردند. کسی نمیدانست توی دل حسنآقا چه خبر است. پادگان مدرس در تب و تاب بود و آرزوها در سر حسنآقا پیچ و تاب میخوردند. بالا و پایین میشدند و قد میکشیدند آنقدر بلند که احساس میکرد جسمش تنگشان شده و چیزی نمانده که منفجر بشود. آسمان ولی صاف بود و خورشید ظهر اواخر آبان رمق نداشت و حسنآقا داشت از نماز جماعت ظهر و عصر برمیگشت. چند روز قبل، تمام اطلاعات مربوط به این کار و مراحل بعدش را نوشته و تحویل شخص امینی داده بود. دیروز بچهها را برده بود توی طبیعت و همراهشان ناهار خورده بود. بعد از نماز جمعه مادر را بغل کرده و مثل همیشه دستش را بوسیده بود. صبح بعد از نماز به عادت همیشه زیارت عاشورایش را خوانده بود و چند دقیقه بعد قرار بود رفتنش مثل بمب صدا کند و فکر نبودنش تن تهران را به لرزه در آورد. خلاصه، گفتم که روز عجیبی بود.
شادی روح مطهر دانشمند برجسته و پارسای بیادعا، پدر موشکی ایران شهید حسن طهرانیمقدم فاتحه و صلواتی هدیه کنیم.
#پدر_موشکی_ایران
#خیابان_انقلاب