eitaa logo
ازدل...
25 دنبال‌کننده
45 عکس
6 ویدیو
0 فایل
_ازدل انار چه می‌زند بیرون؟ _بعضی‌ها می‌گویند خون، بعضی‌ها می‌گویند دانه‌های یاقوت! باید ببینیم ازدل انار ما چه بیرون می‌زند.. شرمنده‌ اگه مفید نیستم. کپی فقط با لینک یا #فانوس می‌شنوم :) @Ome_Ali
مشاهده در ایتا
دانلود
این شمشاد ها تنها مرز بین مردن و زنده شدن بود... با چشم‌های خودم دیدم که چقدر به مرگ نزدیک و از شهادت دوریم.. @Azdel252
بعضی وقتا پاییز دست میندازه به یقه‌ام و یک ضرب میگه: برو دانلودش کن، تو باید برای بار صدم هری پاتر ببینی!
. و گفت: ازدل‌
ها
، دل آن است که زنده است به نور فهم از خدای... . | @Azdel252
همین دیگه کپشن نمیخواد که @Azdel252
_مامان بیا بهت نشون بدم . با چشمانی گرد شده که برق هم می زند نگاهم می کند و دستانش را جلوی دهانش نگه داشته. خمیازه می کشم و چین به پیشانی ام می اندازم. _چیو؟ _باهَت بیای . امیر علی پودر سِفنجون رو تو پله ها ریخته. ابرو هایم تو هم می روند و فکرم می رود سراغ ترجمه . «سِفنجون» یعنی «فسنجون» . سیل سوالات توی سرم رژه می روند. چرا باید پودر فسنجان توی پله ها باشد؟ مگر امیرعلی می تواند پاکت پودر را باز کند ؟ مگر فسنجان پودر دارد ؟ لابد طعم‌دهنده ای چیزی باید باشد. اصلاً چرا روی پله ها ؟ زبان باز می کنم و بلندتر می پرسم : _پودر سفنجون رو پله چیکار میکرده؟ دخترک خنده ی ریزی می کند . _خب رو همّه ی پله ها هست. کلمه ی «همه» را بلند و کش دار و با تشدید می گوید. نیم خیز می شوم . ذهنم همه ی داده هایی که ممکن است رنگ فسنجان باشند و پودر هم باشند را کنار هم می گذارد. جورچین خرابکاری تکمیل می شود. دوربین گوشی را باز می کنم و می دهم دست دخترک . _برو از پودر سفنجون عکس بگیر. می دود طرفم و گوشی را روی هوا می زند و می پرد سمت پلّه ها. کمی بعد ، دخترک لی لی کنان عکس را می رساند و یقین حاصل می کنم ، گلدانی خاکش را باخته و من خوابم را. 🌐 @SeratMotlagh
ازدل...
#روز_نوشت #گفتگو #شیرین_زبانی _مامان بیا بهت نشون بدم . با چشمانی گرد شده که برق هم می زند نگاهم م
اینکه می‌فهمی همدرد داری اونم دقیقا زمانی که میخوای منفجر شی خیلی آرومت می‌کنه🤦‍♀
«اگه یه روز صبح از خواب بیدار شدی و دیدی هیچ دردی نداری، بدون مُردی!»
ازدل...
«اگه یه روز صبح از خواب بیدار شدی و دیدی هیچ دردی نداری، بدون مُردی!»
این جمله شده کلیدی ترین جمله‌ای که تو زندگیم شنیدم!
بی‌هوا می‌نشیند و دست‌هایش را می‌گذارد روی زمین. برای راه رفتن ناز می‌کند. یک پراید سفید کمی جلوتر نگهداشته و آن طرف‌تر یک ماشین دور می‌زند. به سمتش خم می‌شوم که بابایش زودتر خم می‌شود و بغلش می‌کند.« پاشو پاشو ماشین داره میاد.» یک طلبه معمم سوار پراید می‌شود. چهره‌اش آشناست. چیزی شبیه پروفایل آقای محمددوست. اگر هم آقای محمد دوست نباشد قطع به یقین یکی از اهالی مبناست و مقصدش با ما یکی است. و الا یک طلبه مرتب و عطر زده با یک کتاب در دست ساعت دو ظهر کجا می‌رود؟ طلبه سوار می‌شود و از نگاهمان دور می‌شود. ما اما پیاده‌ایم. سه نفری، مادر و پدر و پسر. کمی جلوتر یک پارک کوچک است. علی چشمش می‌افتد به وسایل بازی. با انگشت اشاره می‌کند و با کلمات نامفهوم می‌فهماند که چقدر دوست دارد آنجا باشد. می‌گویم« چیه مامان؟ سرسره‌ست؟» سرسره را تکرار می‌کند و این کلمه جدید را امروز یاد می‌گیرد. در تمام لحظات جلسه هم یک‌بند می‌گوید «سُسُره» به کافه سوران می‌رسیم. یک ساختمان کوچک در انتهایی‌ترین نقطه محله ما که دو طرفش کاملا لخت است. بالایش هم یک ساختمان نیمه لخت و نیم ساخته. در دلم به سلیقه اهالی مبنا درود می‌فرستم. اما وقتی وارد می‌شویم نظرم عوض می‌شود. و وقتی می‌رویم طبقه بالا نظرم کاملا تغییر می‌کند. فضای دنج و دلنشینی است. به رسم همه جمع‌های جدید و غریبه یک گوشه بی‌صدا کز می‌کنم. خودش است آقای محمد دوست. کتاب در دستش هم نسخه وطن مدام بود. علی ورجه وورجه می‌کند و همسرم دنبالش می‌رود. امروز آمده به‌خاطر من. که من فقط بنشینم و گوش بدهم. تعداد کم و صمیمیت جمع و صحبت از داستان جرئت می‌دهد که کمی وارد صحبت شوم. اهالی مبنا اجازه می‌دهند که حس کنم منم اهل جمعشان هستم. اجازه می‌دهند خودم را در آینده بینشان تصور کنم در حالی که داستان نوشته‌ام برای نقد... هنوز خیلی مانده تا مبنا برایم خانواده شود اما جاییست که حس می‌کنم به آن تعلق دارم.
امروز یه فیلم دیدم سم خالص!😄 قلب رقه که قلب سینمای هند رو به درد آورد انقدر که هندی بود😅 هیچی نمی‌تونم درباره‌اش بگم؛ فقط شما فکر کن یه مأمور امنیتی ایرانی بره وسط داعش، عاشق یک دختر سوری بشه و از دست سران داعش نجاتش بده. هیچی دیگه😁 من واقعا حرفی ندارم. فقط با این چندتا فیلمی که دیدم نگران جشنواره فجر و سیمرغ های بلورینش شدم🤦‍♀ @Azdel252
امشب به شب‌های امتحان همیشگی‌ام شباهت‌هایی دارد. به این فکر می‌کنم که امتحان های پی‌ در پی چقدر زندگی مارا در اضطراب فرو برده بود. و چقدر این دو سه ماه که از درس و امتحان دور بوده‌ام آرامم. و چقدر نویسندگی همان چیزی است که همیشه می‌خواستمش، اما نمی‌دانستم. @Azdel252