eitaa logo
ازدل...
25 دنبال‌کننده
45 عکس
6 ویدیو
0 فایل
_ازدل انار چه می‌زند بیرون؟ _بعضی‌ها می‌گویند خون، بعضی‌ها می‌گویند دانه‌های یاقوت! باید ببینیم ازدل انار ما چه بیرون می‌زند.. شرمنده‌ اگه مفید نیستم. کپی فقط با لینک یا #فانوس می‌شنوم :) @Ome_Ali
مشاهده در ایتا
دانلود
حبس نفس پس از پایان کتاب. غوغای فصل آخر پس از ۵۰۰ صفحه اضافه گویی. همین فصل آخر شاید صدتا توصیف و تشبیه ناب داشت ناب. رفت و برگشت های ذهن اورهان به گذشته و حال عالی بود. رمز گشایی های کل داستان در فصل آخر. حیرت کردم. مرگ با تمام ظرافت به تصویر کشیده شد. مرگ رذالت. آنقدر دقیق که اواخر کار حس می‌کردم اورهان قبل از مرگش تبدیل به گرگ شده است، همانطور که آرزو کرده... عباس معروفی خدای ایجاد ابهام. قلم سختی داشت که انس گرفتن را سخت می‌کرد. کتاب می‌توانست کوتاه تر باشد. اما مفهوم نفرت، حسادت، جهالت، سنگ دلی، تباهی و رنج به خوبی تصویر شده بود. و عشق هم تا حدودی( ولی تصویرگری عشق کار معروفی نبود، دیگران بهتر هم گفته‌اند) و رنج را چه خوب نشان داد... اصلا انگار شکوه بشر به رنج هایی است که می‌کشد..... . و تباهی آیدین اورخانی تباهی خیلی از ماهاست... . و شاید تباهی آیدا.... . و حتی حتی اورهان اورخانی.... . چهار خواهر و برادر که بعد از پایان کتاب می‌فهمی این چهار نفر خیلی از ماهاییم. یا همه ما بعضی وقتها یکی از این چهار نفریم...... . https://eitaa.com/Azdel252
نوجوان که بودم تصورم از رفیق‌های صمیمی آن دو نفری بود که همیشه و همه‌جا باهم بودند. یک جور هایی مثل دوقلو هرجا این یکی را می‌دیدی سروکله دیگری هم پیدا می‌شد. در همان روزهای نوجوانی گشتم از این مدل رفیق ها پیدا کنم. رفیقی که بشود تمام ساعات روز را کنارش بود و خسته نشد. چند نفری پیدا کردم. اما هربار با کله زمین خوردم. رفاقت نمی‌شد رفاقت، می‌شد مرض و هردوتای مارا زمین می‌زد. می‌شدیم دوتا موجود وابسته و بی‌اختیار. البته که همیشه طرف وابسته و دلبسته و دلخسته من بودم. و هیچ‌ وقت از آن رفیق‌های دوقلوی ماندگار پیدا نکردم. بزرگتر که شدم فکر کردم هر آدمی تاریخ مصرفی دارد و هروقت تمام شد یا می‌رود یا تو باید دور بیندازیش. بعضی‌ها البته واقعا همینطورند. کارشان که داری یا کارت که دارند خوبند. اما تمام که شد به سلامت. اما بعضی رفیق ها نه چسب دوقلویند و نه مواد غذایی تاریخ مصرف دار. بعضی رفیق‌ها مثل یک لیوان شربت زعفران تگری وسط یک روز مُردادند. دقیقا همانجوری جیگرت را خنک می‌کنند. همنشینی با این رفیق‌ها همیشه سرحالت می‌آورد. حتی اگر همیشه پای چهارتا وروجک در میان باشد. https://eitaa.com/Azdel252
قصه آشنایی من با شما یعنی آن زمانی که ارتباط قلبیمان محکم شد برمی‌گردد به پنج سال پیش. آن روزی که برادرم عروسی گرفته بود و اثاث زندگی آورده بود قم. همان روز در تابستان کوره مانند قم ایستادم روبه روی ضریح و از شما خواستم زندگی‌ام را زیر پر و بال خودتان بگیرید. همه زندگی‌ام را. و یک سال بعد دقیقا همان موقع ها دوباره تابستان بود و آتش می‌بارید که من آمدم قم. تنها نیامدم اما. ما دونفر شده بودیم و حالا هردو باهم از شما می‌خواستیم که هوای زندگیمان را داشته باشید. باز یک سال بعد و تابستان بعدی بود که خودمان اثاث آوردیم و دیگر رسما پناهنده‌تان شدیم‌. شدیم یکی از همسایه هایتان و مقیم شهرتان. نمی‌دانم یک سال بعد بود یا زودتر یا دیرتر که باز آمدم حرم و از شما برکت خواستم. برکت بیشتر. و برکت زندگی‌ام شد پسری که دوازده روزه بود آوردمش حرم. و خدامتان یک تسبیح فیروزه‌ای گذاشتند لبه قنداقش. در تمام این رفت و آمدهایم کنار همه خواسته های زندگی ام از شما علم خواستم که می‌دانستم گره علم خیلی هارا وا کرده‌اید. آخرین توسل عمیقم دو سه ماه پیش بود. این بار نتوانستم روبه روی ضریح بایستم. رفته بودیم پایین، شبستان نجمه خاتون که وروجک ها راحت باشند. دو نفری نشستیم و هول هول حدیث کساء خواندیم. روضه نخواندیم و گریه نکردیم اما از ته دل توسل کردیم به پر چادرتان. دعا کردیم مُهر از قلم‌هایمان بردارید و رخصت نوشتن بدهید. دادید. خودتان برمان گرداندید روی ریل. و حالا باز آمده‌ام. آمده‌ام که بگویم چقدر دوستتان دارم. چقدر سایه کریمانه‌تان روی زندگی ما قشنگ است. آمده‌ام مثل همیشه از شما حرکت بخواهم؛ درهمان مسیری که خدایتان راضی به آن است. «الهی استعملنی لما خلقتنی له» https://eitaa.com/Azdel252
خیلی وقت است تمام شده اما فرصت نکردم بنویسم. یعنی نخواستم بنویسم.یعنی یک حالت دوگانه برایش داشتم. اول فیلم خیلی گیجم کرد. معمولاً در فیلم و کتاب گیرایی خوبی دارم اما از این فیلم خیلی چیزی نفهمیدم. حتی نفهمیدم آخرش اوپنهایمر آدم خوبه بود یا آدم بده. آدم خوبی که نظامی ها بدش کردند؟ آدم بدی که عذاب وجدان گرفت و خوب شد؟ یا آدم بدی که همیشه وانمود می‌کرد طرفدار صلح است؟ نمی‌دانم. هرچه بود اوپنهایمر وقتی برایش دست می‌زدند از خودش متنفر بود. جنازه های سوخته ژاپنی می‌دید و از درون خودش را فحش می‌داد. و این اوج فیلم بود. نکته اخلاقی فیلم این بود: به دولتی های آمریکا اعتماد نکن. حتی اگه یه دانشمند آمریکایی هستی. (کار خوبو انیشتین کرد که کشید کنار و رفت از اون کشور نکبت. اوپنهایمر خودش تنش می‌خارید) و در آخر یک جمله از آقای اوپنهایمر را باید به همه اصلاح طلبان گرامی گفت: اگه تو اون سلاحو نداشته باشی، معلوم نیست که بقیه هم نداشته باشن. ما با داشتنش می‌تونیم جلوی جنگ رو بگیریم! https://eitaa.com/Azdel252
12.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پشت سر زائرهایت آب ریختم. شاید برگردند. و شاید نسیمی از سوی تو؛ گردی از غبار مرقدت بیاورند. شاید سلامی از سوی تو سوغات بیاورند...
یک شب جمعه کربلا بودیم. ایام عید بود. نیمه شب وارد حرم شدم. ناگهان شلوغ شد. هرجا می‌نشستم روبه روی ضریح خادمی بلندم می‌کرد. قلبم قفل شده بود. یک لحظه یادم آمد همیشه چطور صدایش می‌زدم. زیر لب خواندم: - یه کنج از حرم بهم جا بده. گفتم آقا حالا که آمده‌ام هم جایی برایم نیست؟ بعد دیگر آقا بغلم کرده بود. می‌نشستم، بلند می‌شدم، تنه می‌خوردم، دنبال جای نشستن سرگردان بودم اما آقا بغلم کرده بود. به ضریح که نگاه می‌کردم دست روی سرم می‌کشید. روی قلبم... حالا دور از حرمم و حتی روی پله های صحن جایی ندارم. در کربلا و حتی در مشایه و حتی تر در مهران هم جایی ندارم... آقا در قلب شما چطور؟ کنجی ندارم؟
غروب بود. همه سوار ماشین شدند. پشت سرشان آب ریختم. آمدند سوی شما. آخرین گروه زائران هم راهی شدند. اما من هنوز دلم است. دلم گواهی می‌دهد که مرا می‌خواهی. مگر نه؟
ازدل...
پشت سر زائرهایت آب ریختم. شاید برگردند. و شاید نسیمی از سوی تو؛ گردی از غبار مرقدت بیاورند. شاید سلا
من حتی یه کنج از حرمم نمیخوام حتی یه کنج از بین الحرمین هم نمیخوام من به یه گوشه از مسیر مشایه هم راضی‌ام😭
و أیّوبَ إِذنادیٰ رَبَّهُ أَنّیِ مَسَّنِیَ الضُّرُّ و أَنتَ أَرحَمُ ٱلرَّٰحِمِین «۸۳» فَٱستَجَبنَا لَهُ... @Azdel252
بی‌سر و صدا تلاش کن. اونی که باید ببینه می‌بینه!
بعضی شب‌ها سر ناسازگاری دارند...