نوجوان که بودم تصورم از رفیقهای صمیمی آن دو نفری بود که همیشه و همهجا باهم بودند. یک جور هایی مثل دوقلو هرجا این یکی را میدیدی سروکله دیگری هم پیدا میشد. در همان روزهای نوجوانی گشتم از این مدل رفیق ها پیدا کنم. رفیقی که بشود تمام ساعات روز را کنارش بود و خسته نشد. چند نفری پیدا کردم. اما هربار با کله زمین خوردم. رفاقت نمیشد رفاقت، میشد مرض و هردوتای مارا زمین میزد. میشدیم دوتا موجود وابسته و بیاختیار. البته که همیشه طرف وابسته و دلبسته و دلخسته من بودم. و هیچ وقت از آن رفیقهای دوقلوی ماندگار پیدا نکردم.
بزرگتر که شدم فکر کردم هر آدمی تاریخ مصرفی دارد و هروقت تمام شد یا میرود یا تو باید دور بیندازیش. بعضیها البته واقعا همینطورند. کارشان که داری یا کارت که دارند خوبند. اما تمام که شد به سلامت.
اما بعضی رفیق ها نه چسب دوقلویند و نه مواد غذایی تاریخ مصرف دار.
بعضی رفیقها مثل یک لیوان شربت زعفران تگری وسط یک روز مُردادند.
دقیقا همانجوری جیگرت را خنک میکنند.
همنشینی با این رفیقها همیشه سرحالت میآورد. حتی اگر همیشه پای چهارتا وروجک در میان باشد.
#رفاقت_مدام
https://eitaa.com/Azdel252
قصه آشنایی من با شما یعنی آن زمانی که ارتباط قلبیمان محکم شد برمیگردد به پنج سال پیش.
آن روزی که برادرم عروسی گرفته بود و اثاث زندگی آورده بود قم. همان روز در تابستان کوره مانند قم ایستادم روبه روی ضریح و از شما خواستم زندگیام را زیر پر و بال خودتان بگیرید. همه زندگیام را.
و یک سال بعد دقیقا همان موقع ها دوباره تابستان بود و آتش میبارید که من آمدم قم. تنها نیامدم اما. ما دونفر شده بودیم و حالا هردو باهم از شما میخواستیم که هوای زندگیمان را داشته باشید.
باز یک سال بعد و تابستان بعدی بود که خودمان اثاث آوردیم و دیگر رسما پناهندهتان شدیم. شدیم یکی از همسایه هایتان و مقیم شهرتان.
نمیدانم یک سال بعد بود یا زودتر یا دیرتر که باز آمدم حرم و از شما برکت خواستم. برکت بیشتر. و برکت زندگیام شد پسری که دوازده روزه بود آوردمش حرم. و خدامتان یک تسبیح فیروزهای گذاشتند لبه قنداقش.
در تمام این رفت و آمدهایم کنار همه خواسته های زندگی ام از شما علم خواستم که میدانستم گره علم خیلی هارا وا کردهاید.
آخرین توسل عمیقم دو سه ماه پیش بود. این بار نتوانستم روبه روی ضریح بایستم. رفته بودیم پایین، شبستان نجمه خاتون که وروجک ها راحت باشند.
دو نفری نشستیم و هول هول حدیث کساء خواندیم. روضه نخواندیم و گریه نکردیم اما از ته دل توسل کردیم به پر چادرتان.
دعا کردیم مُهر از قلمهایمان بردارید و رخصت نوشتن بدهید. دادید. خودتان برمان گرداندید روی ریل.
و حالا باز آمدهام. آمدهام که بگویم چقدر دوستتان دارم. چقدر سایه کریمانهتان روی زندگی ما قشنگ است.
آمدهام مثل همیشه از شما حرکت بخواهم؛ درهمان مسیری که خدایتان راضی به آن است.
«الهی استعملنی لما خلقتنی له»
https://eitaa.com/Azdel252
#اوپنهایمر
خیلی وقت است تمام شده اما فرصت نکردم بنویسم. یعنی نخواستم بنویسم.یعنی یک حالت دوگانه برایش داشتم. اول فیلم خیلی گیجم کرد. معمولاً در فیلم و کتاب گیرایی خوبی دارم اما از این فیلم خیلی چیزی نفهمیدم.
حتی نفهمیدم آخرش اوپنهایمر آدم خوبه بود یا آدم بده.
آدم خوبی که نظامی ها بدش کردند؟
آدم بدی که عذاب وجدان گرفت و خوب شد؟
یا آدم بدی که همیشه وانمود میکرد طرفدار صلح است؟
نمیدانم. هرچه بود اوپنهایمر وقتی برایش دست میزدند از خودش متنفر بود. جنازه های سوخته ژاپنی میدید و از درون خودش را فحش میداد. و این اوج فیلم بود.
نکته اخلاقی فیلم این بود:
به دولتی های آمریکا اعتماد نکن. حتی اگه یه دانشمند آمریکایی هستی.
(کار خوبو انیشتین کرد که کشید کنار و رفت از اون کشور نکبت. اوپنهایمر خودش تنش میخارید)
و در آخر یک جمله از آقای اوپنهایمر را باید به همه اصلاح طلبان گرامی گفت:
اگه تو اون سلاحو نداشته باشی، معلوم نیست که بقیه هم نداشته باشن. ما با داشتنش میتونیم جلوی جنگ رو بگیریم!
https://eitaa.com/Azdel252
12.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پشت سر زائرهایت آب ریختم.
شاید برگردند.
و شاید نسیمی از سوی تو؛
گردی از غبار مرقدت بیاورند.
شاید سلامی از سوی تو سوغات بیاورند...
یک شب جمعه کربلا بودیم. ایام عید بود.
نیمه شب وارد حرم شدم. ناگهان شلوغ شد. هرجا مینشستم روبه روی ضریح خادمی بلندم میکرد. قلبم قفل شده بود.
یک لحظه یادم آمد همیشه چطور صدایش میزدم.
زیر لب خواندم:
- یه کنج از حرم بهم جا بده.
گفتم آقا حالا که آمدهام هم جایی برایم نیست؟
بعد دیگر آقا بغلم کرده بود. مینشستم، بلند میشدم، تنه میخوردم، دنبال جای نشستن سرگردان بودم اما آقا بغلم کرده بود. به ضریح که نگاه میکردم دست روی سرم میکشید. روی قلبم...
حالا دور از حرمم و حتی روی پله های صحن جایی ندارم.
در کربلا و حتی در مشایه و حتی تر در مهران هم جایی ندارم...
آقا در قلب شما چطور؟
کنجی ندارم؟
ازدل...
پشت سر زائرهایت آب ریختم. شاید برگردند. و شاید نسیمی از سوی تو؛ گردی از غبار مرقدت بیاورند. شاید سلا
من حتی یه کنج از حرمم نمیخوام
حتی یه کنج از بین الحرمین هم نمیخوام
من به یه گوشه از مسیر مشایه هم راضیام😭
«ما نتیجه اتفاق هایی هستیم که در زندگی تجربه کردهایم!»
یک جمله ساده و کلیشهای ساعت دو نیمه شب. وسط تمرین های نویسندگی به چشمم میخورد. نه اینکه رفته باشم تمرین بنویسم. میخواستم چیزی بخوانم تا حالم خوب شود. و شد! و اصلا همین یک جمله ایستاد روبه روی صورتم و گفت قرار نیست همیشه حالت خوب شود. اتفاق ها از تو چیز جدیدی میسازند. همیشه نه آن طور که راحتی و دوست داری. میفهمی؟
بعد از هر اتفاق تو آدم جدیدی هستی. یک شخصیت جدید. قرار نیست اتفاق ها راحت و بی سروصدا تمام شوند و چینی نازک تنهایی شما ترک برندارد.
اتفاق ها میآیند که تو را بسازند. از تو یک آدم جدید بسازند. همیشه هم اتفاق ها موفق نمیشوند آدم بهتری بسازند.
این تو هستی که انتخاب میکنی از هر اتفاق چطور بهره ببری..
به نفع روحت
به نفع جسمت
به ضرر هر دو؟!