-
تمامعمرمان سرگرم جمع وضربوتفریقیم
کسی اما نمیداندکه باحاصل چه بایدکرد!
🪴|#استایل
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃
@BABONAH💕🌱
- یکم آشپزی ببینیم خیلی وقته نذاشتم🥲
🪴|#آشپزی
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃
@BABONAH💕🌱
_گل بابونه_
- 🕯️📱
-
بر حال پریشان که شفایی نتوان کرد ؛
بامن علف خشک چه گویدگل شاداب!ッ
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃
@BABONAH💕🌱
_گل بابونه_
- انار:)
پاییـــز رادیدے!؟
آنانڪہرنگعوضڪردندافتــــــادند.🍂🙂
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃
@BABONAH💕🌱
@BABONAH🌱💕
{ سه توحیدمعادل یک ختم قرآن تقدیم به صاحبمون، آقا امام زمان 🌸🍃
امروز هر جا گیر کردی صداشون بزن...}
🪴@BABONAH🌱💕
- چیزاییکهبایدتوکیفهردختریباشه🎒!
- عینک آفتابی ، کش مو ، ایرپاد•🎧🕶•
- گوشی ، بطری آب ، ساعت•⌚️🥤•
- ادکلن ، برق لب ، آدامس•✨•
- پول نقد ، ماسک ، شکلات•🍫💸•
- کلیدو ، خوشبو کننده•🔑🩸•
- گیره ، مرطوبکننده ، آینه ، دستمال کاغذی•🪞🧻•
@BABONAH🌱💕
‹#ایـده🌸🧷›
◞اتاقتو با اینا تزئین ڪن💜🔖◜
▹ · – · – · 𖥸 · – · – · ◃
- تابلو هاۍ قشنگ بزن🌱💆🏻𔘓.!
- ریسہ نوری به دیوار اتاقت بزن🍭🤏🏻𔘓.!
- گل هاۍ قشنگ بچین💛🐭𔘓.!
- نقاشیاتو بچسبون💕👀𔘓.!
- با پوستر هاۍ قشنگ تزئینش ڪن😻🌸𔘓.!
@BABONAH🌱💕
@BABONAH🌱💕
🎒وسایلی کہ تو مدرسہ بهشون نیاز دارے ⵓ
⭒چیزایی کہ باید تو کیفت باشہ :
⭒جامدادی👝•••
⭒قیچی✂️•••
⭒استیڪ نوت🔖•••
⭒کتاب درسے اون روز📗•••
⭒چیزایی کہ تو جامدادی باید باشہ :
⭒خودکار🖋•••
⭒پاککن☀️•••
⭒تراش☁️•••
⭒هایلایتر🪹•••
⭒چسب نوارے🌱•••
⭒منگنہ🩵•••
⭒ماژیڪ وایت برد🖍•••
⭒چیزایی کہ ضروریہ :
⭒دستمال کاغذی🧻•••
⭒ژل ضدعفونی✨•••
⭒اسکرانچی🎀•••
⭒عطر🔮•••
🪴|#توصیه
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃
@BABONAH💕🌱
❪بیوهای کوتاهِ ترکی🤌🏻🌴❫
─────────────────
" مشکل اینه کہ: تقلبی هستین🌚
problem su ki: sahtesiniz "🧉
─────────────────
" در لحظہ زندگی کن☀️
Ani yasa "🍓
─────────────────
" گاهی هم با باختن، برنده میشے🫶🏻
bazen de kaybederek kazanirsin"💕
─────────────────
" این نیز بگذرد🩵
Bu da gecer "🌱
🪴|#بیوگرافی
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃
@BABONAH💕🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🌱✨
#ناحله
#پارت_28
مشغول حرف زدن با بچه ها شدم که ریحانه اومد.
_بح بح چه عجب خانوم خانوما تشریف اوردن مدرسه
+هیسسس برات تعریف میکنم.
_عجبا
بعد اویزون کردن چادرش اومد نشست کنارم
+خوبی!؟سرما خوردی؟
_اره . صدام خیلی تغییر کرد؟
+اره
_خب چه خبر؟ بابات خوبه؟
+اره خوبن الحمدالله.قرار شد بعد عید واسه عملش بریم تهران.
_ایشالله خدا شفا بده
خودت کجا بودی تا الان ؟
+هیچی دیگه . از تهران که برگشتیم اومدم مدرسه خب.
یهو با ذوق داد زد
+اهااااااا فاطمهههه
لبخند زدمو:جانم؟ باز چی شده؟
اومد در گوشمو
+واسم خواستگار اومده
خندم شدت گرفت
_عه بختت بالاخره واشد.حالا چرا با ذوق میگی؟تو که قصد نداری حالا حالاها.....؟
حرفمو قطع کرد .
+چرا قصد دارم .
با تعجب بهش خیره شدم .
_خدایی؟
+اره.اشکالش چیه؟
_خب حرف بزن کیه این شادوماد که اینجور دلتو برده؟
مشغول تعریف کردن بود که معلمم اومد
انقد بی حال بودم که حتی از جام بلند نشدم
_بقیشو بعدا تعریف کن
+باشه .
همونجور بی حال مشغول گوش دادن ب صحبتای معلم بودم که زنگ خورد
ریحانه دوباره با همون هیجان مشغول تعریف کردن شد .
حرفش و قطع کردم و
_ ریحانه حالاجدی میخای ازدواج کنی ؟
تازه اول جوونیته دخترجون. بیخیال
بهش بگو دوسال صبر کنه برات خو .
حالت حق به جانبی به خودش گرفت
+نه من خودم دلم میخواد زود ازدواج کنم که به گناه هم خدایی نکرده نیافتم . به نظرم ازدواج زود خیلی خوبه و باعث میشه فساد جامعه کم شه .
حرفاش برام عجیب و خنده دار بود!
همینجور حرف میزد و من بی توجه ب حرفاش فقط سرمو تکون میدادم
حرفاش ک تموم شد گفتم
_باشه عزیزم ایشالله خوشبخت شی.
حالا کی عقد میکنین؟
+اگه خدا بخاد دو هفته دیگه .
چشام از حدقه بیرون زد ولی سعی کردم چیزی نگم که دوباره حق به جانب شه .
سرمو تکون دادمو رفتم سمت آبخوری تا یه آبی به دست و صورتم بزنم .
_
کل کلاس با فکر به شخصیت ریحانه و داداشش گذشت.
چه آدمای عجیبی بودن .
با شنیدن صدای زنگ رشته افکارم پاره شد وسایلمو جمع کردمو بعد از خداحافظی با بچه ها،راهیِ منزل شدم
_
محمد:
چند ساعتی بود که رسیدیم .
قرار شد امشب و استراحت کنیم فردا بریم منطقه .
از بچه های عملیات فقط من و محسن بودیم که وظیفمون هماهنگی بود.
بقیه هم از بچه های تفحص بودن.
دل تو دل هیچکس نبود .
بعدِ اسکان دادن بچه ها تو حسینیه با فرمانده صحبت کردم که ببینیم شامشونو از کجا باید تهیه کنیم.
با محسن سوار یه وانت شدیم و تا یه ادرسی رفتیم.بعد اینکه شام بچه ها رو گرفتیم برگشتیم حسینیه. شام و بینشون تقسیم کردیم.خودمونم یه جا نشستیم و مشغول شدیم که فرمانده دوباره شروع کرد به تذکرات و ...
بعد اینکه حرفاش تموم شد شامشو براش بردم.
خودمم برگشتم سمت جایی که محسن پتو پهن کرده بود بود .
همه ی بدنم درد میکرد .
به گوشیم نگاه کردم که دیدم خبری نیست .
بیخیال شدم.
یه شب بخیر به محسن گفتمو بعد چند دیقه خوابم برد .
با کتک محسن از خواب پریدم .
بطری آبِ بالا سرمو سمتش پرت کردم .
_بی خاصیییتتت
با خنده دویید سمت در خروجی
+حاجی بچه ها دارن میرن منطقه دیر شد...
انگار یه پارچ آب یخ روم خالی کرد خیلی تند از جام پاشدم گوشیمو گذاشتم تو جیبِ شلوارم و دنبالش دوییدم .
رفتم تو حیاط که دیدم همه نشستن و دارن صبحانه میخورن .
نشستم کنارِ محسن
_بالاخره که حالتو میگیرم .
خندید و
+اگه میتونی بگیر خو .
یه قلپ از چاییمو خوردم که دآغیش زبونمو سوزوند. .
لیوان چاییمو بردم سمت دست محسن که داشت برای خودش لقمه میگرف.
لیوانو برعکس کردم رو دستش که صدا جیغش رفت آسمون .
+ آقا محمددد خیلی نامردییی خیلییی.
همه برگشتن سمتمون و با تعجب نگامون میکردن
که فرمانده گفت
+محمد اقا چاه کَن! چاه نَکَن برا مردم!! چاه میکَنَن براتا !!!
اینو گفتو قهقهه بچه ها بلند شد .
منم باهاشون خندیدم
صبحانمون که تموم شد سوار اتوبوس شدیم و رفتیم سمت فکه !!!
به دست محسن نگاه کردم که با باند بسته بودتش.
_عه عه این بچه سوسول و نگااا میخوای مامانتم صدا کنم ؟
روشو ازم برگردوندو چیزی نگف
_خب حالا قهر نکن دیگه مثه دخترا
بهش برخورد برگشت سمتمو
+لا اله الا الله حیف که ....
از حرفش هم من خندم گرفته بود هم خودش .
تا خودِ فکه یه مداحی گذاشتم و گوش کردم .
یه خورده هم با گوشیم ور رفتم و سندِ جنایتم رو محسن وثبت کردم .
بعد یه ساعت و نیم رسیدیم منطقه .
پوتینامون و در اوردیم
دما تاحدود ۴۰ درجه میرسید
دو رکعت نماز زیارت خوندیم و هر کدوم یه سمتی رفتیم .
یه سریا از جلو مشغول پاک سازیِ مین بودن بقیه هم پشت سرشون با احتیاط با خاکا ور میرفتن .
یه گوشه نشستم و مشغول تماشای بچه ها شدم که یکی با لهجه مشهدی داد زد....
نويسندگان: فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور