_گل بابونه_
🪴|#والپیپر ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @BABONAH💕🌱˘˘
. بنظرم این صحبتِ دکتر هلاکویی رو باید با طلا نوشت : من از آنچه که هستم و آنچه که دارم، خجالت نمیکشم! این خانوادهیِ منِ. این هوشِ منِ. این ماشینِ منِ. این خونهیِ منِ. من از هیچچیز مربوط به خودم شرمنده و خجالتزده نیستم . از سنم، قدم، وزنم، پدرم و مادرم و ... خجالت نمیکشم؛ اینها واقعیتِ زندگیِ منه! قرارِ من خوب خودم باشم نه اینکه خوب و بد بودنم رو با مترِ شما اندازه بگیرم .
من به این دنیا نیومدم تا با ملاکهایِ دیگران زندگی کنم🌸🎧 .
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃
@BABONAH💕🌱˘˘
_گل بابونه_
- چقدر این حرفِ خسرو شکیبایی قشنگه که میگه : برخی از آدمها به یک دلیل، از مسیر زندگی ما میگذرند تا به ما درسهایی بیاموزند که اگر میماندند؛ هرگز یاد نمیگرفتیم! خلاصه که خیلی حسرتِ گذشته رو نخورید🌔🎻 .
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃
@BABONAH💕🌱˘˘
دلم برات تنگ شده..!:)
✨
⤹⋅ ––––– ⊰ 𖧷 ⊱ –––––⋅⤾
@BABONAH🌱💕
+ هردرسی روکی بخونم🙄🧐؟!
؛▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬
🕰- صبح ۶ تا ١٠ :
📔هرچی بخونی یادت میمونه
(درسایی که سخت و رتبه سازن)
🕰- ظهر ١٠ تا ١٢ :
📔هرچی بخونی یاد میگیری.
🕰- ظهر ١٢ تا ۳ :
📔ذهنت این موقع خوابه
(یه چیز از درس عمومی مثل ریدینگ بخون)
🕰- عصر ٣ تا ۶ :
📔مغزت بمبه
(دومین درس رتبه ساز بخون)
🕰- شب ۶ تا ٩ :
📔شارژ مغزت تموم شده
(درسایی که دوست داری بخون)
؛▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬
✨|#درسی
⤹⋅ ––––– ⊰ 𖧷 ⊱ –––––⋅⤾
@BABONAH🌱💕
پروف انیمه ای❤️
✨|#پروفایل
⤹⋅ ––––– ⊰ 𖧷 ⊱ –––––⋅⤾
@BABONAH🌱💕
_گل بابونه_
✨🌱✨ #ناحله #پارت_1 با باد سردی ک تو صورتم خورد لرزیدم و دوطرف سوییشرتم و محکم تر جمع کردم... همینط
پارت اول رمانمون که فردا ادامشو میزاریم:) مطالعه کنید👍
_گل بابونه_
✨🌱✨ #ناحله #پارت_35 بعد از شام رفتم پیش ریحانه وهدیه ام و بهش دادم چون فرصت نشد چیزی بخرم واسش
✨🌱✨
#ناحله
#پارت_36
+من دارم میرم ،کاری نداری؟
_نه مامان خدانگهدار
+مراقب خودت باش عزیزم!خداحافظ
به ساعت نگاه کردم ۲ بود زمان از دستم در رفته بود.
محکم شیمیو بستم و رفتم سراغِ زیست که تلفنم زنگ خورد!!!
با خوشالی جواب دادم
_بح بح سلام عروس خانوم
+سلام عزیزم خوبی؟
_هعی بدک نیسم تو خوبی؟ آقات خوبه؟
+مام خوبیم خدا رو شکر!!!
چه خبرا؟
_ سلامتی
+یه چیزی بگم؟
_دوچیز بگو!
+قراره فردا شهید بیارن اونم گمنام!
هیئتِ داداشم اینا مراسم دارن تووووپ!!
گفتم اگه دوس داری با خانواده یا بی خانواده تشریف بیاری !
_بازم شهید میارن؟
دم عیدی اخه؟
چرا؟
+وا!!! مگه چندتا شهید آوردن؟ تازه!دم عید که بهتره .
حالا اصراری نمیکنم .
داداشم گفت به دوستام اطلاع بدم که هیئت شلوغ شه مراسمِ شهداس زشته !
_اها قبول باشه ان شالله ولی من که مشغول درسم فعلا!
+اها باشه . هر طور مایلی عزیز.
ببخشید مزاحمت شدم به خانواده سلام برسون .
کاری نداری ؟
_نه مرسی بابت تلفنت !
+خواهش میکنم. خداحافظ
_خدانگهدار
تلفنو قطع کردم . نمیدونم چرا از حرفی که زدم تنم لرزید! دلم یجوری شد.
نمیدونم چرا احساس پشیمونی می کردم.
چه حسِ غریبی!
من تا حالا مراسم هیچ شهیدی نرفته بودم .نمیدونم چرا ایندفعه دلم شکست!
سرم گیج رف!
رو تخت دراز کشیدم
صفحه اینستاگراممو بازکردمو مشغول چک کردن پُستا شدم.
چشمم به پست محمد خورد .
عکس چندتا تابوت بود
روشم نوشته بود ۱۸!!!
چقدر آشنا بود برام.دلم لرزید ...
پست وبا دقت نگاه کردم زیرش نوشته بود "هر که شد گمنام تر زهرا خریدارش شود "
نمیدونم چم شده بود .
فوری تلفن ریحانه رو گرفتم .
بعد سه تا بوق جواب داد.
+جانم عزیز چیشده؟
_سلام گفتی مراسم کیه؟
+فردا چطور
_ساعت چند؟
+هفت غروب شروع میشه.
_اها باشه مرسی
+چیشد نظرت عوض شد؟
_نه همینجوری.
+اها باشه
_کاری نداری؟
+نه عزیز خداحافظ
فوری تلفنو قطع کردمو شیرجه زدم پایین .
_مامان مامان
+جانم
_میخان شهید بیارن فردا
میشه بریم؟
+بله بله؟ شهید؟اونوقت کی میخواد بره؟ شما؟ فاطمه خانم؟
_اذیت نکن دیگه اره . خواهش میکنم
+سرت به سنگ خورده یا آسمون به زمین اومده؟
_هیچکدوم . یه خواب عجیبی دیدم.
+که اینطور .عجب.
حالا کِی ؟
_نمیدونم ریحانه گفت ساعت هفت
مراسمشون تو هیئت شروع میشه!
+اها خوبه پس. اگه بابا بیاد میریم
قیافمو کج و کوله کردمو
_اههه بابا که صدساله دیگه نمیاددد
+خب اول اجازشو بگیر بعد!
کِنِف شدم با ی لحن خاص گفتم
_باوشه
راهمو کشیدم رفتم تو اتاق
حس خوبی داشتم .
یجورایی دلم شاد شد .
تایم زیادی نداشتم .میخواستم درسایِ فردامم جبران کنم به همین خاطر خیلی تند و فشرده درس خوندم .
حتی واسه شامم پایین نرفتم .
دیگه پلکم از خواب میپرید
به نگاه به ساعت کردم .
ساعت دو و چهل و پنج دقیقه . بعله !
چراغای اتاق و خاموش کردم و رو تختم دراز کشیدم .
یه قل هوالله خوندم که دیگه خستگی امونِ آدمو نداد و سر سه سوت خوابم برد.
با صدای آلارمِ گوشیم از خواب پریدم .
منگِ خواب بودم .
به زور پاشدم وضو گرفتمو نمازمو خوندم .
خواستم مامان اینارم بیدار کنم که دیدم از خواب اصلا نمیتونم رو پام بایستم.
رفتم رو تخت و دیگه چیزی نفهمیدم .
به سرو صورتم آب زدم که صدای قارو قورِ شکمم اجازه ی هر کار دیگه ای و ازم گرفت .
رفتم تو آشپزخونه که دلم ضعف رفت .
مامان سوسیس تخم مرغ درست کرده بود .
نشستم رو میز و مشغول شدم .
بعد اینکه حسابی سیر شدم از جام پاشدم ویه لیوان چایی ریختم برا خودم و نوش جان کردم .
با اینکه هنوز خوابم میومد ولی دلم نمیخواست درسام باعث شه امشب نَرَم.
پله ها رو دوتا یکی رفتم بالا ساعت ۷ و نیم صبح بود .
کتابامو برداشتم و ولو کردمشون رو زمین .به ترتیبی که میخواستم بخونم چیدم و شروع کردم .
هم مامان امروز نبود هم بابا برا همین راحت بودم .
___
دم دمای ساعت ۵ غروب بود که بابا اومد خونه .
با شنیدن صداها رفتم پایین و با یه لحن مهربون گفتم
_سلام بر پدر عزیزم
خیلی جدی گفت
+سلام خوبی؟
_شما خوب باشین عالی .
همینطور که داشت کمربند شلوارشو باز میکرد یه نگاه عجیب بهم انداخت و
+چیزی شده؟
_نه اصلا
نهار میخورین؟
+نه با دوستان خوردیم امروز!
_عجب!
مظلوم نگاش کردم و
_بابا جون؟ امشب جایی تشریف میبرین؟
+ اره جایی کار دارم چطور؟
_اخه چیزه!
میخان شهید بیارن این جا
+خب به سلامتی من چیکار کنم؟
_گفتم اگه میشه باهم منو شما و
مامان بریم ببینیمشون.
لبشو کج کرد
+شهید؟بریم ببینیم؟سینماس مگه؟
_عه باباجون اذیت نکنین دیگه خواهش میکنم.
+ما میخوایم بریم خونه ی آدمِ زنده تو نمیای!!!
- رمان برای شما:)
🪴|#رمان
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃
@BABONAH💕🌱˘˘
﹝تو زندگی مواظب خودت بآش
هر وقت ترسیدی خودتو بغل کن
هیچکس امن نیست!🙅🏻♀🧤🗑﹞
⊱⋅ ———— ⋅ 𔘓 ⋅ ———— ⋅⊰
✨|@BABONAH