8.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 تحولات جدید در سوریه:
⚠️ اخبار مربوط به جهادیهایی که از صحرای سوریه در حومه شرقی حلب به سمت حما حرکت میکنند، نشان میدهد که سلولهای خفته فعال شدهاند تا از تلاشهای ناکام گروه هیئة تحریر الشام (HTS) در پیشروی به سمت شهر حما حمایت کنند.
#نبرد_قرقیسیای_۲
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi
🔴 شریفترین مبارزان روی زمین کسانی هستند که در برابر تلاشهای امپریالیستها که میخواهند خودشان را غارت کنند، مقاومت کردهاند.
… بر فراز بلندیها و در اعماق دریای آبی، به کسانی که با همبستگی برای فلسطین همراهی کردند، با دلسوزی و
مهربانی خودشان.
#مبارزه_برای_حق
#نبرد_خیر_و_شر
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 نشانههای آخرالزمان عربستان سعودی:
⭕️ تغییر وضعیت جوی سالیان اخیر در عربستان / برف سنگین و غیرمعمولی در مکه ( کعبه )، ساختمان مقدس مسلمانان در مرکز مسجدالحرام، را پوشانده است.
#آخرالزمان
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
(هیچ وقت نمی خواست قبول کنه!!..و پایبندی شیعه به اعتقادات درستش رو باعث بوجودآمدن القاعده وطالبان و... می دونست در حالیکه بیشتر از۲۵۰ سال پیش انگلیسیها تفکر وهابی تکفیری رابوجود اوردند وخود امریکائیها اعتراف به پرورش تکفیریها کردندباهزینه عربستان برای مقابله با انقلاب اسلامی
اگر بخواهیم به اختلاف کشیده نشه به نظر این شیخ نباید 👈یاد فاطمیه و عاشورا واربعین رو گرامیداشت و غدیرخم را باید پنهان کنیم وشیعه قبول کنه فرهنگ غرب را در حالیکه آنها مسموم کنند افکار راعلیه انقلاب شیعه)
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi
فکر نمی کردیم ترکیه با امریکاواسراییل ببندد
فکر نمی کردیم نصرالله را ترور کنند
فکر نمی کردیم آمریکا تحریم ها را برگرداند
فکرنمی کردیم ترامپ رای بیاورد
فکرنمی کردیم قطر پولمان را قفل کند
فکر نمی کردیم مردم رای ندهند
فکر نمی کردیم مردم اعتراض کنند
🔺خدا نکنه جمله بعدی این باشه: فکر نمیکردیم با نزدن اسرائیل، دوباره به خاک کشورمان حمله کردند!
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi
🔘 علی قلهکی: ارتش بشار عمدا غنیمتهای جنگی را منهدم نمیکند!
قافیهیِ جنگِ اطلاعاتی در خاورمیانه(بخوانید غرب آسیا) را بد باختیم!
✍گروه تروریستی تحریر الشام برخلاف گذشته در جنگ رسانه ای از قاعده جاذبه وارد عمل شده جهت کسب مشروعیت برخلاف سایر گروههای تروریستی زیر مجموعه اش .....
اما ایران قدرت جنگ اطلاعاتی منطقه مخصوصا غرب آسیاست،ان شاالله این فتنه آمریکایی صهیونسیتی ترکی را خنثی خواهیم کرد.
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام و عرض ادب خدمت همراهان گرامی
تحلیل مختصر و کوتاه
دو ماه قبل در مورد سوریه به مسئولان در مورد سوریه و فتنه های پیش رو در کانال توضیحات وتذکر دادیم ....
فتنه بعدی ممکن است از داخل کشور شروع شود
نیم نگاهی هم به تحولات قفقاز جنوبی باید داشت که آبستن حوادث است.
وظیفه دینی،ملی ،اخلاقی و انسانی همه ما(مسئولان،مردم......) است همیشه و مخصوصا در این برهه و پیچ تاریخی خیلی حساس گوش به فرمان فرآمین و رهنمودهای رهبر معظم انقلاب باشیم .
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi
بچه حزب اللهی
سلام و عرض ادب خدمت همراهان گرامی تحلیل مختصر و کوتاه دو ماه قبل در مورد سوریه به مسئولان در مورد
خبر سقوط حماه کذب محض، ارتش سوریه در محلات شرقی شهر در حال درگیری های سنگین با تروریست های تکفیری است، نیرو های بیشماری وارد شهر کرده اند ولی ارتش سوریه نیز مصمم به بیرون راندن تروریست ها هستند.
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi
بچه حزب اللهی
🌹:#روایت دلدادگی... #قسمت ۵ 🎬 : سهراب خودش را نزدیک کریم کشید و گفت : حالا که می توانی حدس بزنی ، ب
🌹:#روایت دلدادگی...
#قسمت ۷ 🎬 :
کریم نگاهش را به سهراب ، این جوان رعنا که مثل پسر خودش دوستش می داشت و اصلا مایل نبود از او جدا شود دوخت و گفت : آن قرآن را مدتی پیش خودم نگه داشتم ، بعد از اینکه زبان باز کردی و مانند کودکان نورس ،کلمات را بریده بریده می گفتی ، صلاح دیدم که تو را به مکتب بفرستم ، آخر نمی خواستم که تو مثل من ،بی سواد باشی و اگر نوشته ای به چنگت افتاد ، بدون آنکه بدانی چیست و چه ارزشی دارد ، آن را از دست بدهی ، بنابراین راهی خراسان شدیم .
در خراسان پیرزنی تنها را یافتم که معروف بود به ننه صغری ، داستانی سر هم کردم و تو را به او سپردم ، البته او هم راضی بود ، آخر با وجود تو ، هم از تنهایی در می آمد و هم بابت این کار ، پول خوبی به او میدادم.
سهراب در خاطراتش غرق بود و آن پیرزنی را که کریم می گفت ، مانند خاطره ای دور و کدر ،به خاطر میاورد.
پیرزنی که همیشه دوک نخ ریسی اش به راه بود و دورش را مرغ و خروس گرفته بود .
سهراب سری تکان داد و گفت : ننه صغری را کمی به یاد دارم ، آیا آن قرآن را به او دادی؟
کریم لبخندی زد و گفت : نه...او هم چون من بی سواد بود. درست است که نماز خوان و با ایمان بود ، اما نمیدانست ارزش آن قران گرانبها چقدر است .
آن قران را در عوض ، خرج تعلیم تو ، به ملای مکتب خانه دادم .
ملای مکتب ، اولش دندان گردی می کرد و پول و سکه هم می خواست ، اما چند ماهی از شروع تعلیم تو گذشته بود که خودش با زبان خود اعتراف کرد که هر چند سال که تو مشغول تحصیل در آن مکتب خانه باشی ، هیچ هزینه ای نمی خواهد .
از شنیدن این حرف تعجب کردم و وقتی علتش را جویا شدم ، او گفت : کتاب قرآن نفیسی را که به او داده بودم ، به حاکم خراسان فروخته و بهایی که در قبال آن قرآن دریافت کرده ، پول خوبی بوده ....
و من آنزمان بود که فهمیدم ،چه اشتباه بزرگی کردم و کاش آن قرآن را خودم بر میداشتم...
سهراب با نگاهی متعجب به کریم ،گفت : یعنی...یعنی آن قرآن ،اینک در قصر حاکم خراسان است؟!
کریم ظرف حلوا را جلو کشید و همانطور که شانه ای بالا می انداخت گفت : تا جایی که من اطلاع دارم ، باید در قصر باشد، برای همین می گویم کارت سخت است ، از من میشنوی نه به دنبال اصل و نسبت برو که مطمئنا به جایی نمی رسی و نه به دنبال آن قرآن...چرا که یک راهزن را به قصر حاکم ،راهی نیست.
کریم با زدن این حرف خیره به حرکات سهراب شد ،تا ببیند چقدر حرفش مؤثر بوده...
سهراب از جا برخاست ،مهر و جانماز دستش را روی طاقچه گذاشت و دستانش را پشت سرش گره زد و همانند زمانی که می خواست برای یک غارت بزرگ نقشه بکشد ،شروع به قدم زدن در طول اتاق نمود.
بعد از اندکی فکر کردن رو به کریم گفت : همین فردا صبح راهی خراسان می شوم ، ولی وای به حالت اگر دروغ گفته باشی ....بدان که من صادقانه حرف زدم و اگر بفهمم خواسته باشی مرا سر بدوانی ،کاری می کنم که از زندگی ات پشیمان شوی و با زدن این حرف ،به سمت درب اتاق رفت تا اندکی روی حیاط نفسی تازه کند.
کریم خیره به رد رفتن سهراب با خود زمزمه کرد: من حقیقت را گفتم ، اما نه تمام حقیقت...من نیمی از آن را گفتم ،تا تو را...سهراب عزیزم را از دست ندهم.
و براستی که کریم صادقانه گفته بود ، اما نگفت که او فکر می کرده که پدر سهراب کشته شده، بعدها متوجه شده بود که آن تاجر بزرگ ،زنده اما معیوب است و اهل جایی ست در آن طرف دیار عجمان، او نگفت که : چند سال بعد عده ای به دنبال پسری که نشانی های سهراب را داشت ، تمام کوه و کمر خراسان را زیرو رو کردند و تمام گروه های راهزنی را استنطاق نموده بودند و کریم به خاطر اینکه ترس داشت که سهرابش را از دست دهد...مقر غارتش را رها کرد و به جایی دور از خراسان آمده بود ،تا هم کارش را داشته باشد و هم پسرش را..
الان هم کریم مطمئن بود، سهراب نخواهد توانست سر از اصالتش درآورد ، چون نزدیک بیست سال از آن واقعه گذشته بود و با توجه به اینکه ،سهراب از سرزمینی دیگر بود ، نمی توانست به اصل و نسبش برسد و برای همین کریم ،لقمه ای دیگر از حلوا در دهانش گذاشت و آرام گفت : برو پسرم ، برو سهرابم...من می دانم که دست از پا درازتر برخواهی گشت و آخر آخرش هم پسر خودم هستی..
ادامه دارد...
📝 به قلم : ط_ حسینی
💦⛈💦⛈💦⛈
#روایت دلدادگی..
#قسمت۸ 🎬 :
صبح نزده ،سهراب از خانه بیرون زد ، او که انگار همیشه مرد سفر و مردی مسافر بود ، کوله بار همیشگی اش را برداشت ، با این تفاوت که کوله باری بزرگتر بر دوش می کشید، زیرا این سفر با تمام سفرهای قبلی اش فرق می کرد ،دیگر قرار نبود برای غارتی چند روزه عازم باشد ، بلکه مسافرتی پیش رو داشت به ولایتی دیگر ، ولایتی دور و آشنا ، که یادآور کودکی هایش بود.
بچه حزب اللهی
🌹:#روایت دلدادگی... #قسمت ۵ 🎬 : سهراب خودش را نزدیک کریم کشید و گفت : حالا که می توانی حدس بزنی ، ب
تمام سفارش های لازم را به کریم نمود ، از او خواست در نبودش هرازگاهی به دکانش سر بزند و حساب و کتاب کند و تأکید کرد که مبادا ،کوچکترین اجحاف و ظلمی در حق ارسلان بکند، زیرا ارسلان تنها مرد خانواده ای عیال وار بود که نان آور پدر و مادر پیر و خواهرهای ریز و درشتش بود.
سهراب به کریم سپرد که افراد گروهش را با همان ترفندهای خاص خودش ،آگاه کند که دیگر سرکرده ی روی پوشیده ای در کار نیست، خودشان هر که را دوست دارند به سرکردگی انتخاب کنند و روزگار بگذرانند... در حقیقت ، سهراب هیچوقت از کار راهزنی دل خوشی نداشت و همیشه دلش کدر از این کار ناجوانمردانه بود و همیشه در پی بهانه ای بود که این کار را واگذارد ، گرچه همین حرفه او را ساخته بود ، سهراب جنگاوری امروزش را مدیون تمرین های سخت دیروز میدانست.
از طرفی کریم هم سفارش های زیادی به سهراب نمود و به او گفت ،برای اقامتش در خراسان، به کاروانسرای نزدیک دروازه ی جنوبی خراسان برود و سراغ یاقوت یک چشم را بگیرد ، اگر او زنده باشد ، بی شک به سهراب خواهد رسید و هوایش را خواهد داشت ، به شرطی که سهراب خود را معرفی کند و بگوید پسر کریم با مرام است ،اگر این اسم را بیاورد ، یاقوت یک چشم ، که رفاقت نزدیکی با او داشت ،حتما برای پسرش سنگ تمام می گذاشت.
کریم همچنین سفارش کرد از طریق افراد واسطه از وجود قرآن در قصر با خبر شود و از ورود به قصر برحذر باشد ، زیرا به گفته ی کریم ، قصر جایی اسرار آمیز و مخوف است که چه بسا پسر بی تجربه ای مانند سهراب را به کام مرگ بکشد.
سهراب از شهر بیرون آمد، شهری که سالهای زیادی را در اطرافش راهزنی کرده بود ،یا در کنار کریم و الان هم چند سالی بود که خود سرکرده ی گروه بود.
شهری که او در آنجا بی صدا می آمد و می رفت ، گرچه توجه بسیاری را به خود جلب کرده بود ،اما خود ، کوچکترین توجهی به آنها نداشت.
سهراب پاهایش را به آرامی دو طرف اسب زد و او را هی کرد ، همانطور که رخش سرعت می گرفت ، دستش را به سمت گردنش برد، قاب چرمینی را که از کودکی برگردن داشت ، لمس کرد.
او هم به مانند کریم اعتقاد داشت این قاب کوچک چرمین ، نوعی حرز محافظت است که احتمالا عزیزی که او را دوست میداشته برایش دوخته و برگردنش نهاده است.
سهراب به یاد می آورد ،روزی را که از سر کنجکاوی گوشه ای از کوکهای این قاب چرمین را گشود و سنگی که بی شباهت به نگین انگشتری سرخ نبود را بیرون آورد، دو طرف سنگ عباراتی عربی که حتما یک نوع دعا بود ، نوشته شده بود.
حالا که سهراب متوجه شده بود این قاب گردنش ،یادگار پدر و مادرش است ، باید در فرصتی مناسب ،دوباره آن را می گشود و با دقت بیشتری نوشته هایش را زیرو رو میکرد ، شاید رازی در این بین بود....اما سهراب با دل و جان اعتقاد داشت که این نگین و قاب چرمین ، منبع آرامش است برای او ، هر وقت که از این دنیا زده می شود ، با لمس این قاب ،انگار اعجازی به وقوع می پیوست....
سهراب گردنبند چرمی را داخل یقه ی لباسش فرو کرد و با شتابی بیشتر ، رخش را هی کرد ، او باید روزها در سفر باشد ،تا بتواند به مقصد برسد..
#ادامه دارد...
📝 به قلم : ط_حسینی
💦⛈💦⛈💦⛈
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi