🔘 #سواد_رسانه
❌️هنرپیشه های دست اموز غرب
دختری که عکس سر و صورت خونآلودش در اعتراضات #گرجستان در فضای مجازی وایرال و به نوعی تبدیل به نماد اعتراضات شده بود، کارمند سفارت #آمریکا در گرجستان است.
روش کار آنگلوساکسون ها در تمام دنیا یکسان است.
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ عقب نشینی غیر تاکتیکی غضب الهی را در پی دارد
لعنت خدا بر سازشکاران
#فتنه_اکبر
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi
⭕️ عقب نشینی غیر تاکتیکی غضب الهی را در پی دارد
لعنت خدا بر سازشکاران
#فتنه_اکبر
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi
🔔فراخوان حضور حداکثری امت حزب الله
✌️امروز راس ساعت ۱۵
👈مکان : میدان پاستور
💠 #بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻مخالفت با قانون، مخالفت با اسلام است!
💠 امام خمینی: کسانی که با مصوبات مجلس بعد از اینکه شورای نگهبان نظر خودش را داد باز مخالفت میکنند، اینها دانسته یا ندانسته با اسلام مخالفت میکنند.
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ سگدوغان #سفیانی نیست ولی دست راست سفیانیه ... این کلیپ را ببینید... این احمق تا لیبی هم لشگر کشی کرده و میخواد امپراتوری عثمانی را احیا کند ...
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حضور عراقچی در محل شهادت حاج قاسم در فرودگاه بغداد
سید عباس عراقچی وزیر امور خارجه کشورمان و هیأت همراه در بدو ورود به بغداد، با حضور در محل یادمان فرماندهان شهید سردار حاج قاسم سلیمانی و ابومهدی المهندس، با قرائت فاتحه، به مقام این شهدای بزرگوار ادای احترام کرده و از خداوند برای روح بلندشان علو درجات مسئلت نمودند.
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi
بچه حزب اللهی
🎥 حضور عراقچی در محل شهادت حاج قاسم در فرودگاه بغداد سید عباس عراقچی وزیر امور خارجه کشورمان و هیأت
🌐 دیدار عراقچی با نخست وزیر عراق
دیدار و گفتگوی سید عباس عراقچی وزیر امور خارجه جمهوری اسلامی ایران با محمد شیاع السودانی نخست وزیر عراق
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi
✍ به نظر میرسد که طبق روایات ظهور، درگیری های کنونی در سوریه، همان درگیری های اصهب و ابقع باشد.
ابقع یا همان تروریست های معارض درصدد حذف حکومت اصهب (حاکم دمشق) هستند:👇
▪️سه جریان نظامی مخالف هم بر سر قدرت و حکومت دمشق در حال جنگ و نزاع هستند.
📌 قطعا یکی از این سه پرچم، حاکم دمشق است و ناگزیر در سوریه حاکمی خواهد بود که دو پرچم دیگر بر علیه وی شورش کرده و در حال جنگ با او هستند.
🚩 سفیانی که در ادامه ملحق خواهد شد.
پس حاکم دمشق یا اصهب خواهد بود یا ابقع.
▪️و از آنجا که سفیانی در ابتدا سراغ جنگ با ابقع میرود؛ او و حامیانش را به قتل میرساند، اما هنوز حاکم محسوب نمیشود!
▪️ اما با قتل اصهب، بر دمشق مسلط خواهد شد سپس عزم حمله به عراق را خواهد کرد.
✍ بنابراین اصهب حاکم دمشق قبل از ظهور بوده است که بعد از قتل او، سفیانی به عنوان حاکم بلامنازع منطقه شام، عزم حمله نظامی به عراق را خواهد داشت.
▪️البته دیدگاه دوم دیگری است که بیان میدارد ابتدا حاکم دمشق ترور شود؛ بعد دو پرچم اصهب و ابقع به نزاع میپردازند و آنگاه سفیانی مورد حمایت غربیها خروج کرده و همه رقبا را حذف خواهد کرد.
🚨 هم اینک اسرائیل و آمریکا بشدت تحولات سوریه را رصد میکنند و در هماهنگی کامل با تروریست ها هستند تا هم مسیر ارسال تجهیزات ایران به حزب الله قطع شود و هم بلندی های جولان (مسیر حمله زمینی مقاومت به اسرائیل) مختل گردد.
#فتنه_شام
#مقدمات_خروج_سفیانی 🚩
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi
بچه حزب اللهی
🔔فراخوان حضور حداکثری امت حزب الله ✌️امروز راس ساعت ۱۵ 👈مکان : میدان پاستور 💠 #بچه_حزب_اللهی @
میدان پاستور تجمع برای مطالبه وعده صادق ۳
دوستان عضو گردانهای امامعلی ویگانهای امنیتی عملیاتی بسیج در استانها وشهر های خودتون بشین
کارت بسیج فعالتون رو بگیرید هرجور شده (مخاطب حرف آقایون)
بعدا میگم دلیلشو
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi
بچه حزب اللهی
🌹:#روایت دلدادگی... #قسمت ۷ 🎬 : کریم نگاهش را به سهراب ، این جوان رعنا که مثل پسر خودش دوستش می داش
🌹:#روایت دلدادگی
#قسمت ۹ 🎬 :
راهزن دیروز و مسافر امروز ،روزها در راه و شبها در آبادی یا کوه کمری ، پناه می گرفت و این برای سهراب اصلا سخت نبود ، چون طبیعت سهراب با اینچنین زندگی کردنی خو گرفته بود .
دو هفته از شروع سفر سهراب می گذشت، دو هفته ای که برای هر فرد معمولی هر روزش میتوانست ،کشنده و دردناک باشد ، اما برای سهراب مثل روزهای دیگر عمرش بود ، حیران و هوشیار در بیابان ، با این تفاوت که در این سفر ،غارتی وجود نداشت.
نزدیکی های ظهر بود ، رخش عرق ریزان به پیش میرفت و رهگذرانی که گهگاهی سهراب در سفر با آنها برخورد می کرد ، در راه پیش رویش ،بیشتر از همیشه بود و این نشان میداد به نزدیکیهای مقصد رسیده.
بالاخره به جایی رسید که ازدحام افراد و کاروانهای مختلف به چشم می خورد.
کمی دورتر برج و باروی دروازه ی خراسان پیدا بود.
کاروانیان در صف های طویل منتظر رسیدن نوبتشان بودند تا از دروازه بگذرند و این از حوصله ی سهراب بیرون بود.
به انتهای صف رسیده بود ، از اسب به زیر آمد و همانطور که افسار رخش را به دست می گرفت ، آرام آرام از بغل صف طولانی مسافران می گذشت. قصدش این بود زودتر راهی به داخل شهر پیدا کند که ناگهان مرد جوانی از داخل صف صدا زد :
آهای مرد روی پوشیده؛ کجا با این عجله؟! برو داخل صف...
سهراب نزدیک مرد جوان شد و آهسته گفت : من قصد بهم زدن صف و بی نوبتی را ندارم ،سؤالی دارم می خواهم از نگهبان دروازه بپرسم.
آن مرد ، چشمانش را ریز کرد و سرش را به گوش سهراب نزدیک کرد و گفت : بله می دانم ، این سؤال را هر وقت من هم به جلوی دروازه میرسم و صف طولانی را می بینم ،به ذهنم میرسد و اگر موقعیتش باشد میروم تا بپرسم!!!
سهراب با خنده گفت : خوب برادر توکه می دانی دردم چیست ، چرا بقیه را هوشیار میکنی؟!
آن مرد خنده ی بلندی سر داد و گفت : ابراهیم هستم ، توکیستی ؟ چرا روی پوشیده ای؟
سهراب دستار از صورتش باز کرد و با لبخند ،دستش را به سمت ابراهیم دراز کرد و گفت : سهراب هستم ، غریبم و از راهی دور آمدم.
ابراهیم همانطور که دست سهراب را در دست می فشرد ،او را در کنار خود جای داد و گفت : از آشناییتان خوشبختم ، من اهل خراسانم ، شغلم پیله وریست و داخل صف ایستادن تا رسیدن به دروازه کار همیشگی ام است،زیرا اینجا خراسان است و هر روز چندین کاروان به قصد زیارت وارد این شهر می شوند و با این حرف قهقه ای زد و ادامه داد: اما اینبار جلوی دروازه از همیشه شلوغ تر است.
سهراب با ابراهیم هم قدم شد و همانطور که همراه صف به پیش می رفتند گفت : اتفاق خاصی افتاده که اینچنین شلوغ است؟!
ابراهیم دستی به یال رخش کشید و نگاهی به الاغ زبان بسته ی خودش کرد و گفت : مشخص است اسبی اصیل است ، حتما وضعت خوب است که اینچنین مرکبی داری...نکند تو هم به شوق رسیدن به سکه های حاکم خراسان ،رنج سفر را به خود داده ای؟ یا برای زیارت آمده ای؟!
سهراب با حالتی سؤالی ،ابراهیم را نگاه کرد و ابراهیم که جوابی نگرفته بود ادامه داد: مدتهاست که حاکم در بوق و کرنا کرده که در سالروز تولد بیست سالگی دختر بزرگش ، جشنی بزرگ برپا می کند و از تمام نام آوران ایران برای شرکت در جشن و مسابقه ی سوار کاری و شمشیر زنی که به همین مناسبت برپا می شود ، دعوت نموده ....و وعده کرده هر کس در این مسابقه برنده شود ، هزار سکه زر ناب و یک منصب در خور در دربارش به او عطا خواهد کرد.
با شنیدن این حرف ، فکری در ذهن سهراب جرقه زد ، چند متر جلوتر رفتند و در حین رفتن گفت : وعده ی وسوسه انگیزیست، من نیز برای همین امر ،رهسپار خراسان شدم...
#ادامه دارد......
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#روایت دلدادگی
#قسمت ۱۰ 🎬 :
بالاخره سهراب به جلوی دروازه رسید .
یکی از نگهبانان رو ابراهیم که گویا او را می شناخت گفت : آهای ابراهیم پیله ور ؛ امروز بار الاغت چیست و چه در بساط داری؟!
ابراهیم لبخندی زد و گفت : بازار کساد است جناب، چیز دندان گیری برای شما نیست ، کیسه ای گردو و کیسه ای پر زرد آلوی خشک شده...همین
نگهبان چشمانش برقی زد و همانطور که الاغ را وارسی می کرد گفت : از این کیسه ، مشتی سهم ما نمی شود؟
ابراهیم الاغ را به جلو هی کرد و گفت : نه که نمیشه...سهمت را چند روز پیش دادم ، اینها سهم کودکان بی نوایم هستند.
نگهبان خنده ای کرد و رو به سهراب گفت : مسافری؟ از کجا می آیی؟ گمان نکن که همه ی خراسانیان چون ابراهیم ،ناخن خشک هستند...نگفتی کی هستی و از کجا و برای چه آمده ای؟
سهراب گلویی صاف کرد و گفت : از سیستان می آیم ، هم برای زیارت و هم سیاحت و هم جشن و مسابقه ،رهسپار اینجا شدم.
بچه حزب اللهی
🌹:#روایت دلدادگی... #قسمت ۷ 🎬 : کریم نگاهش را به سهراب ، این جوان رعنا که مثل پسر خودش دوستش می داش
نگهبان دستی به گردن رخش کشید وگفت : به به عجب اسب زیبا و قدرتمندی، اگر با این مرکب بخواهی در مسابقه شرکت کنی ،حتما برنده ای، البته به شرط اینکه خودت هم مثل اسبت قوی و اصیل باشی و سپس چشمانش را ریز کرد و ادامه داد : یعنی آوازه ی جشن و مسابقه ی حاکم خراسان به سیستان هم رسیده؟!
سهراب سری تکان داد و گفت : رسیده که الان بنده حضورتان هستم.
نگهبان راه را باز کرد و همانطور که سهراب از کنارش می گذشت ،دستی به روی شانه اش زد وگفت : سه روز دیگر مسابقه برقرار است، برو در کاروانسرایی اسبت را تیمار کن ، زبان بسته راه زیادی را آمده ، بگذار روز مسابقه تازه نفس باشد.
سهراب بله ای زیر زبانی گفت و از دروازه ی بزرگ گذشت و قدم به شهری نهاد که روزگاری دور ، در اینجا میزیسته ...
وارد شهر شد ، نمی دانست که به کدام طرف برود ، سالها از اقامتش در خراسان گذشته بود و با توجه به اینکه او آنزمان ،کودکی بیش نبود و شهر هم تغییرات زیادی کرده بود، همچون انسان حیران و سرگردانی در جای خود ایستاده بود که ناگهان با صدایی آشنا از کنارش به خود آمد.
ابراهیم سمت راستش ایستاد و گفت : می خواهی چه کنی ،ای رفیق تازه؟
اگر دوست داشته باشی ،کلبه ی درویشی هست ، میتوانی میهمان زندگی درویشی ما باشی..
سهراب از اینهمه میهمان نوازی ابراهیم به وجد آمده بود ،اما هدفش چیز دیگری بود ، بنابراین با اندکی خجالت گفت : نه...مزاحم شما نمی شوم ، فقط اگر بگویی برای رسیدن به کاروانسرای یاقوت یک چشم از کدام طرف باید بروم ،مرا مدیون خود کردی..
ابراهیم چانه اش را خاراند انگار می خواست کمی فکر کند که سهراب دوباره گفت : البته یاقوت یک چشم از آشناهای سالهای دور ماست ، نمی دانم براستی الان زنده باشد یا نه؟
ابراهیم خنده ای زد وگفت : او که از من و تو سالم و قبراق تر است و مثل زالو خون مسافران را میمکد..داشتم فکر میکردم از کدام راه برویم ، زودتر به مقصد میرسیم.
و سپس سمتی را نشان داد و گفت : بیا دوست عزیز...ما رفیق نیمه راه نیستیم، تا کاروانسرا همراهیت می کنم.
سهراب لبخندی زد و هم قدم با ابراهیم راهی کاروانسرا شد.
#ادامه دارد...
📝 به قلم : ط_حسینی
🌹🌹🌹🌹🌹
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi
مقتدى صدر؛
خميس الخنجر (متحد سابق داعش)؛
و ابومحمد الجولانی؛
هر سه از نخستوزیر عراق خواستن که تو اتفاقات سوریه مداخله نکنه!
عروسکهای خیمهشببازی رنگارنگ با یک هدف واحد رو میبینید یا نه؟!
🔴وزیر خارجه عراق:
ما خواستار تشکیل جلسه فوری وزرای خارجه عرب هستیم و از همه ابزارهای دیپلماتیک برای رسیدن به آرامش استفاده خواهیم کرد.
❌️ بعد از صحبت جولانی عراق ام کشیده کنار.
🔔دیپلماسی ضعیف ایران وتعلل های بیجااااا یک به یکی محور های مقاومت را از ایران جدا کرد
‼️چه کسی قرار است در عراق همراه با تروریستها شورش کند !!!!...
#مقتدای_عراق
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi
تروریستها به پشت دیوارهای حمص رسيده اند اما آخرین نقشه نیروها، نشان میدهد که آنها در حال قیچی شدن هستند.
شرایط بسیار حساسی است...
ساعات نفس گیر برای محور مقاومت...
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi
اوضاع و شرایط تو خیط ترین حالت ممکن خودشه بعد اینجا با سلاح دیپلماسی میخوان به جنگ تروریستا و اسراییل و آمریکا برن
حقیقتا دیگه حال حرص خوردنم ندارم
🔔جمعه هفته گذشته در اولین روز مذاکره چه نکاتی رد وبدل شد و چه قولهای داده شد که عباس عراقچی در ورود به سوریه به حرم حضرت زینب رفتن وخداحافظی کردن !!!!...ودر کافه شهر دمشق عکس یادگاری گرفت واز غذای سنتی دمشق برای اخرین بار تناول نمود وحتی عکس یادگاری اش را در فضای مجازی به رخ عالم وادم کشید !!!؟
📌وامروز سفر به عراق و حضور در محل شهادت سردار حاج قاسم سلیمانی !!!!!!!...
‼️قرار است چه اتفاقی بیافت !!!؟
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi
🔔همه باهم در مقابل مقاومت !!!..به خط شده اند
⚠️ یکی از دلایلی که #حضرت_زهرا سلاماللهعلیها در مسیر حمایت از ولایت تنها ماند، این بود که مردم میگفتند ما را چه به دعوای علی ( ع) و دیگران، ما حوصلهی دردسر نداریم، بگذارید به زندگی و کسب و کارمان برسیم. ما را داخل در سیاست نکنید و این شد که فاطمه (س) سیلی خورد و...
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi
برای گذر از این دوران سخت و پیچیده و اتفاقات پیش رو فقط فقط فقط نگاهتون به رهبر انقلاب ، امام خامنه ای باشه و بس
اگه میخواید سقوط نکنید فقط مطیع رهبری باشید
اینو بارها تو کانال گفتیم
عاقبت به خیری شما در گرو تبعیت از رهبر انقلاب هست ولاغیر
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi
بچه حزب اللهی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_سی_یکم🎬: لاوی خود را بین یوسف و یهودا انداخت و گفت: بس است
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_سی_دوم🎬:
یهودا با شنیدن این حرف با عصبانیت از جا بلند شد و به طرف یوسف حمله ور شد، می خواست با مشت بر دهان او بکوبد که باز هم لاوی مانع شد.
صبح به ظهر رسید و ظهر به عصر، پسران یوسف گله را هی کردند تا نزدیک چاهی که یهودا می گفت شدند، آنها می خواستند یوسف را داخل چاه بیاندازند.
لاوی برای آخرین بار یوسف را در آغوش گرفت، بوسه ای از گونه او چید و در گوشش زمزمه کرد: ببخش برادرم! من نتوانستم از تو محافظت کنم و خودت دیدی تمام زورم را زدم و آخر...
یوسف لبخندی به روی مهربان ترین برادرش زد و گفت: من از تو سپاسگزارم، ایستادگی تو باعث شد که از کشتن من منصرف شوند.
لاوی دو طرف شانه های یوسف را در دست گرفت و گفت: ببین یوسف، به زودی کاروانیانی که از این صحرا می گذرند. و در پی آب هستند به اینجا می آیند و تو را نجات خواهند داد، تو آنقدر زیبا و مهربان هستی که نی توانی نظر همه را به خود جلب کنی و مطمئن باش زندگی خیلی بهتری نسبت به بودن در کنار این برادران کینه جو خواهی داشت..
لاوی گفت و گفت و گفت اما خبر نداشت که یهودا حیله ای کثیف به کار برده و عمدا یوسف را بر بالای چاهی حاضر کرده که آبش شور است و هیچ کاروانی در اینجا اتراق نخواهد کرد.
یهودا با دیدن حالت دوستانه لاوی و یوسف، باز خود را به میان آن دو انداخت و با اشاره به دیگر برادرانش به آنها نهیب زد: آهای دو نفرتان حاضر شوید و بیایید دو طرف یوسف را بگیرید و آن را در چاه اندازید.
تا این حرف از دهان یهودا خارج شد، دو تن از برادران یوسف جلو آمدند، دو طرف او را گرفتند و او را بالای چاه گذاشتند، یکی از آنها می خواست با قدرت او را به داخل چاه پرتاب کند که باز هم لاوی مانع شد و طنابی به کمر یوسف بستند تا حفره های چاه را پله پله پایین برود.
حفره اول
حفره دوم
حفره سوم
که ناگهان پای یوسف لغزید به قعر چاه پرتاب شد.
در این زمان خداوند به جبرییل فرمان داد تا در کف چاه بایستد و یوسف را در آغوش گیرد تا او آسیبی نبیند.
جبرییل یوسف را در اغوش گرفت و مار قوی هیکلی که در کف چاه لانه داشت خود را به عقب کشانید جبرییل رو به مار فرمود: مبادا به یوسف آسیبی برسانی که یوسف نبی خداست و عزیز ملائک اسمان است
مار عظیم الجثه به گوشی خزید و یوسف در اغوش امن جبرییل فرود آمد
ادامه دارد
📝به قلم:ط . حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕🌤
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi