بچه حزب اللهی
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_نوزدهم🎬: رباب سراپا گوش شد تا نظر مولایش را بداند که حسین چنین فرمود:
داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_بیستم🎬:
زنها و بچه ها بر کجاوه نشستند و کاروان حسین با سرعت به پیش میرفت.
رباب، سکینه و رقیه را در کنار خود گرفت، حالا علی اصغر شش ماهه شده بود و عجیب دلبری می کرد، با هر حرکت علی اصغر، خنده بر لبهای رقیهٔ سه ساله می نشست.
شتر شتابان گام برمی داشت و هراز گاهی بچه ها به طرفی خم می شدند و این خود گویی بازیی بود برایشان..
و اما رباب خوب می دانست که دلیل این شتاب چیست، او از زبان حجت خدا شنیده بود که یزید نقشه ها دارد، اولین نقشه اش کشتن پنهانی حسین در حریم بیت الله الحرام بود، او گفته بود اگر این نقشه نگرفت، حسین مجبور است راه خروج از مکه را در پیش گیرد و بی شک اهل و عیالش را همراه نخواهد برد، نقشه دوم اسارت وگروگان گیری، اهل بیت حسین بود و سپس مجبور کردن حسین با این حربه تا بیعت کند یا کشته شود و اما حال که این دونقشه نگرفته بود، والی جدید مکه که از خروج حسین علیه السلام آگاه شده بود، جنگاوران سپاه یزید را در گروهی جمع کرده بود و در تعقیب این کاروان کوچک اما تاثیر گذار فرستاده بود، پس حسین باید به شتاب میرفت تا از کمند سربازان یزید رهاشود.
روز به نیمه رسیده که سوارانی با اسب های تیزرو و شمشیر و تازیانه به دست کاروان را دوره می کنند.
صدای همهمهٔ بیرون کجاوه بچه ها را از عالم بازی بیرون میکشد، رباب پرده کجاوه را کمی کنار میزند، سکینه با نگرانی می گوید: چه شده مادر؟!
رباب آهی می کشد و می گوید: گمانم سربازان یزید ما را محاصره کرده اند و حتما قصد دارند، ما را به مکه بازگردانند و...
رباب خاموش میشود و سکینه در خود فرو میرود، ناگهان صدای ناز و کودکانهٔ رقیه در کجاوه می پیچد: تا عمویم عباس هست، آنها نمی توانند کاری کنند آخر عمو عباس یل عرب است و هیچ کس توان مبارزه با او را ندارد، صدای خنده علی اصغر بلند می شود و گویی او هم با حرکتش، حرف رقیه را تایید می کند، رقیه دستی به گونه نرم علی اصغر می کشد و رو به رباب می گوید: علی اصغر بزرگ شود هم مثل عمو عباس پهلوانی شجاع میشود و جنگاوری می کند.
رباب لبخندی میزند و بوسه ای از گونه این دخترک شیرین زبان میگیرد و می گوید: آری براستی که چنین است، من نذر کرده ام خداوند فرزند پسری به من دهد تا برای پدرش سربازی کند.
در همین حین صدای یل ام البنین، قمر بنی هاشم است که گویا هل من مبارز میطلبد و بنیان زمین را می لرزاند: آهای سپاهیان یزید، منم عباس بن علی، فرزند ابوتراب، شمشیر زنی را از مادرم که شمشیری زنی قهار در عرب بود فرا گرفتم و در رکاب پدرم علی، مشق سربازی و جنگ کرده ام، من خون حیدر کرار در رگ دارم، همان کس که پهلوانان کفار را با یک اشاره ذوالفقار به دونیم کرده، همان کس که با یک ضربه درب قلعهٔ خیبر از جا کند، اگر مرد این میدان هستید جلو بیایید، بدانید تا من هستم محال است بگذارم چشم زخمی به مولایم حسین برسد.
سواران یزید از برق نگاه عباس و رجز خوانی این شیر بیشهٔ حسین، لرزه بر اندامشان افتاد و راه آمده را بازگشتند.
رباب که شاهد ماجرا بود، دستی به سر رقیه کشید و گفت: همانطور شد که تو گفتی، تا عباس هست هیچ کس جرات آن را ندارد که نگاهی چپ به ما کند، خوشا به حال حسین و زینب که چنین برادری دارند و خوشا به حال شما که اینچنین عمویی دارید و خوشا به حال ما که در جوار قمر بنی هاشم هستیم.
وکاروان دوباره حرکت کرد.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi
بچه حزب اللهی
🌹داستان «روز کوروش» #قسمت_هجدهم 🎬: آخرین شب جشن های دربار، شبی غم انگیز به صبحی غم انگیزتر پیوند خو
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹:
«روز کوروش»
#قسمت_بیستم 🎬:
در قصر شور و ولوله ای به پا بود، از هر ولایت ،دسته ای از دخترکان خوب روی و پری چهره وارد قصر می کردند و این دخترکان باید ماه ها در نوبت قرار می گرفتند تا شبی را در خدمت پادشاه باشند، شاید همای سعادت بر شانه شان بنشیند و شاه آنها را بپسندد و به همسری اختیار کند، پس در این ماه های انتظار زیر دست آرایشگران و پیرایشگران دربار می بودند، تعدادی ندیمه، مسؤل روغن کاری بدن های آنها میشدند و با ماساژ انواع روغن گیاهی و آرایشی، بدن های دخترکان را به مانند آینه صاف و براق می کردند و تعدادی از آرایشگران هم هر روز با بُخورهای مختلف شادابی و طراوت را به صورت این دختران زیبا هدیه می کردند.
کار«هیجای» خواجهٔ حرمسرا بسیار سخت شده بود، چرا که هماهنگی بین آرایشگران و دختران و انتخاب هر دختر برای رفتن به خدمت شاه بر عهدهٔ هیجای بود و زمانی که دختری را انتخاب می کرد برای حضور در خوابگاه شاهانه، با انتخاب خود دختر، انواع زیورالات و لباس های زیبا را به او میدادند تا خود را بیاراید و دل شاه را ببرد.
«استر» چند ماهی بود که با پول های مردخای در قالب دختر یکی از فرماندهان سرشناس کشوری به قصر راه پیدا کرده بود، چون هیچ کس دل خوشی از یهودیان مکار نداشت، پس هیچ یهودی حق ورود به دربار را نداشت، استر به سفارش عمویش، دینش را پنهان می کرد و حالا که چند ماه در قصر ساکن شده بود، هر روز به همراه شش کنیزی که در اختیارش قرار داده بودند، به عبادتگاه قصر می رفت و پشت سر خشایار شاه، خدای او را ستایش می کرد، به طوریکه اگر بیننده می دید، فکر می کرد او یکی از ایرانیان باستان است که از ابتدا به دین اجدادش بوده که چنین در دین وارسته است و اصلا به مخیلهٔ هیچ کس خطور نمی کرد که این عابده یک یهودیست که با نیتی خاص دینش را پنهان نموده..
هیجای که هر روز استر را در راه عبادتگاه میدید و انگار هر وقت او را میدید با حرکات دخترک شگفت زده میشد، دوست داشت برای فردا، این دخترک زیبا و با ایمان را به خدمت پادشاه بفرستد، پس قاصدی به اقامتگاه استر که در خوابگاه بزرگ دخترکان قرار داشت فرستاد و از او خواست به نزدش برود.
قاصد جلوی خوابگاه دخترکان رسید و به خواجهٔ جلوی در اعلام کرد که هیجای خواجه، خواستار دیدار استر دختر فرمانده اهرن است، زودتر او را آماده کنید تا به همراه ندیمه هایش به خدمت هیجای برسد.
استر در حالیکه هیجان از حرکاتش می بارید در حلقهٔ ندیمه هایش به سمت دفتر کار هیجای خواجه پیش میرفت، او در این مدت تعداد دختران در انتظار وصال شاه را دیده بود و باورش نمی شد که نوبت او را به این زودی اعلام کنند.
بالاخره به دفترکار هیجای خواجه رسیدند، به دستور نگهبان جلوی در، ندیمه ها بیرون ایستادند و استر بعد از اعلام ورودش به داخل راهنمایی شد.
استر وارد اتاق شد، اتاقی که از بیرون به نظر کوچک می آمد و الان که داخل شده بود، متوجه شد سالنی ست بسیار بزرگ، دیوار یک طرفش همه آینه بود و کمی آن طرف تر این سالن به حجره های مختلفی تقسیم شده بود، یک جا مختص لباس های فاخر و حریر و الوان ، یک جا چارقدهای رنگارنگ و شال های زردوزی شده به چشم می خورد، در کنارش حجره بزرگی بود که انواع تاج های درخشان که مزین به الماس و یاقوت و زمرد بود چشم آدم را خیره می کرد و در کنار تاج ها، گردنبند و خلخال و انگشتر و زیورالات زیادی از طلا و نقره به چشم می خورد.
استر که غرق این اتاق زیبا و رؤیایی شده بود با صدای هیجای خواجه به خود آمد.
دخترجان! میل ما بر ان شده که فردا شب سعادت حضور در درگاه شاهانه را به شما عنایت کنیم، حال در بین این غرفه ها بگرد و هر چه می خواهی بردار و فردا هم اول صبح باید به حضور مشاطهٔ حرمسرا برسی تا تو را برای شرکت در مجلسی که ممکن است سرنوشت تو را دگرگون کند،شرکت کنی..
فراموش نکن! در حضور شاه مطیع باش و گستاخی نکنید و همانطور باش که طبیعتت حکم می کند، در هیچ چیز زیاده روی نکنید تا خشایار شاه در انتخاب اشتباه نکند، متوجه شدی؟
استر همانطور که خیره به تاج های پیش رویش بود، سری تکان داد ..
ادامه دارد...
❌️بر اساس وقایع تاریخی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
«روز کوروش»
#قسمت_بیستم_یکم🎬:
هیجای خواجه همانطور که جلوی تالار شاهانه منتظر آمدن کالسکه بود تا استر دختر فرمانده اهرن را به اقامتگاه پادشاه بیاورد، دستانش را پشت سرش بهم قفل کرده بود و عرض جلوی در را بی هدف می رفت و برمیگشت و با خود می گفت: تو کیستی دختر؟! برخلاف دیگر دخترکان که تا به حال به خدمت پادشاه اورده ام، نه تاجی انتخاب کردی و برسر گذاشتی و نه لباسهای رنگارنگ و انچنانی برای خود برگزیدی، از هر چیز ساده ترینش را انتخاب نمودی درست مثل ملکهٔ پیشین!
بالاخره صدای تلق تلوق چرخ های کالسکه نوید آمدن میهمان امشب را می داد.
بچه حزب اللهی
🌹:#آن_پهلوان #داستان_واقعی #قسمت_هفدهم نیمه شب بود؛ برخلاف همیشه که خانهٔ انس و زبیده در تاریکی ف
🌹:#آن_پهلوان
#قسمت_نوزدهم🎬:
انس نگاهی از سر مهر به عمران انداخت وگفت: پسرم! برای رساندن تو به ایل و طایفه ات راهی سفر شدم؛ من مسلمانم و رسم ادب حکم می کند که خود را به محضر رسول الله برسانم و عرض ادبی نمایم.
به تو اطمینان می دهم که زیاد طول نکشد؛ دیدار اصلی را میگذارم برای وقت برگشتن از خیبر، اما ولوله ای درون جانم افتاده و تا لحظه ای روی ماه پیامبر را نبینم؛ آرام نخواهم گرفت.
عمران آه کوتاهی کشید و آرام تر از قبل گفت: باشد...حالا منزل رسولتان کجاست؟!
انس که میدید پسرک بعد از چندین روز همسفری تازه زبان باز کرده و با او سخن می گوید؛ لبخندی زد و گفت: می گویند درب خانهٔ پیامبر از داخل مسجد باز میشود و با اشاره به کمی جلوتر ادامه داد: آنجا را میبینی؟ دو نخل که دو طرف آن درب قرار دارد و دیوارهای گلی بلند اطرافشان را گرفته! به گمانم آنجا مسجد است.
عمران برای گریز از افکار و خاطرات تلخ، هم صحبت ناجی اش شده بود؛ او که شوق و ذوق انس را برای دیدار رسول خدا دیده بود؛ دوست داشت همراه او شود تا او هم بداند و ببیند که محمد بن عبدالله کیست که انسان هایی ندیده رویش، عاشقانه او را دوست می دارند.
به درب مسجد رسیدند؛ انس شتر را خوابانید و عمران با یک پرش از بالای شتر خود را پایین افکند.
انس همانطور که افسار شتر را به چوبی که داخل دیوار تعبیه شده بود می بست رو به عمران گفت: پسرم تا من داخل مسجد می شوم و به خدمت رسول خدا میرسم؛ تو همین جا بمان و با چیزی خود را سرگرم کن و مطمئن باش؛ من زود بر می گردم.
عمران همانطور که خیره به زمین بود و با انگشتان دستش بازی می کرد؛ مِن و مِن کنان گفت: اگر اشکال ندارد؛ من هم با شما داخل مسجد می شوم.
انس لبخندی بر لبانش نقش بست و مانند کودکی ذوق زده؛ دست عمران را در دست گرفت و به سمت مسجد کشانید و گفت: چرا که نه؟! دیدار با پیامبر خدا لیاقت می خواهد و گوییا خدا به تو آن لیاقت را داده و چه بسا این سعادت دیدار من هم با رسول الله به خاطر وجود تو باشد.
عمران همانطور که حرفهای انس را گوش میکرد و با چشمان جستجوگرش داخل مسجد را از نظر می گذراند وارد آنجا شد.
با ورود به مسجد، احساسات مبهمی درون جان عمران می پیچید؛ احساساتی که تا به حال به او دست نداده بود.
انس اندکی تعلل کرد و در جای خود ایستاد؛ روبه روی او چندین درب وجود داشت و انس نمی دانست که کدامین درب، متعلق به منزل رسول الله است ؛ به ناچار اطرافش را نگاه کرد.
مرد سیه چرده ای در سایهٔ دیوار او را نگاه می کرد.
انس در حالیکه دست عمران را در دست داشت به سمت او رفت و با چهره ای بشاش و لبخندی کمرنگ که صورتش را پوشانیده بود رو به مرد کرد و گفت: سلام علیکم برادر! در پی دیدار یاریم و به بوی محمد بن عبدالله به اینجا کشیده شده ایم؛ حال نمی دانیم کدامین خانه متعلق به رسول خداست.
آن مرد دستش را به سوی انس دراز کرد و همانطور که به او دست میداد گفت: وعلیکم السلام برادر و با اشاره به درب های پیش رویش گفت: تمام این درب ها متعلق به خانهٔ پیامبر است که در هر کدام یکی از همسران او ساکن است، به جز آن دربی که باز است، آنجا منزل ابوتراب است.
انس نگاهی به درب مورد نظر کرد و گفت: یعنی منزل اصحاب پیامبر دربی به مسجد ندارد؟!
آن مرد لبخندی بر لب نشاند و گفت: چرا تمام اصحاب پیامبر خانه شان را به گونه ای بنا کرده بودند که دربی به مسجد داشته باشند؛ تا اینکه فرشتهٔ وحی به رسول الله (ص) نازل شد و امر خداوند بر آن تعلق گرفت که تمام درب ها به جز درب خانه پیامبر و علی، مسدود شود.
انس که انگار چیز عجیبی می شنید کمی جلوتر رفت و آرام تر پرسید: براستی درب خانهٔ تمام اصحاب پیامبر رو به مسجد بسته شد؟ و این ابوتراب کیست که چنین منزلتی دارد و چرا خداوند چنین حکمی نموده؟
مرد عرب خودش را جلوتر کشید و گفت: آری! حکم خدا باید اجرا می شد؛ تمام درب ها بسته شد و حتی بعضی از اصحاب خاضعانه طلب کردند که از منزلشان روزنه ای کوچک رو به مسجد باز باشد؛ اما رسول الله نپذیرفت؛ زیرا ارادهٔ خدا چیز دیگری بود و ابوتراب، علی بن ابی طالب، داماد پیامبر و پدر نوه های اوست؛ حیدر کرار است و پهلوانی ست که عرب نظیرش را ندیده است؛ ارادهٔ خدا بر آن تعلق گرفته که جز پیامبر و فرزندانش، کسی ساکن خانه اش نباشد و اینک پیامبر در مسجد است، درب هیچ کدام از این غرفه ها را نزنید و برای دیدار رسول الله، یک راست به سمت مسجد بروید.
🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
#آن_پهلوان
#قسمت_بیستم🎬:
#آن_پهلوان
#قسمت_بیستم
وارد مسجد شدند؛ عمران گوشه ای نشست و انس، سر از پا نشناخته به جلو گام برمی داشت، گویا می خواست خود را به نزدیک ترین مکان ممکن به پیامبر برساند.