eitaa logo
بچه حزب اللهی
5.9هزار دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
8.3هزار ویدیو
21 فایل
🌺بسم الله الرحمن الرحیم 🌺 ⚜️کانال » بچه حِزبُ اللّٰهی 💛 فَإِنَّ حِزبَ اللَّهِ هُمُ الغالِبونَ💛 خبر وتحلیل کم ولی خاص . سیاسی ونظامی . داخلی وخارجی . جبهه مقاومت. 🌹 ادمین: @Pirekharabat313 تبلیغات: @Amirshah315 لینک کانال: @BACHE_HEZBOLLAHI
مشاهده در ایتا
دانلود
بچه حزب اللهی
📚:#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_دهم 🎬: ماه اسفند بود و موسم جشن بزرگ شکرگزاری در اسفندار
📚: 🎬: بعد از گذشت چند روز از نابود شدن خدایان شهرهای دوازدهگانه، مردم در عوض اینکه درس بگیرند و به ناحق بودن راه و دینشان پی ببرند و از بت پرستی شان توبه نمایند و به دین حق جاماسب درآیند، در پی راهی بودند تا درختان یا همان خدایانشان را زنده کنند پس بزرگان هر شهر خود را به اسفندار رساندند و جلسه مهمی در خیمه ای که دورتا دور شاه درخت بود، درست زیر تنه خشکیده خدای بزرگ این سرزمین برپا شده بود. همهمه ای در جمع در گرفته بود و سوال این بود، خشکیدن درخت صنوبر کار کیست و در اثر چیست. هر کسی نظری می داد، صدا به صدا نمی رسید در این هنگام مردی دستش را بلند کرد و گفت: لحظه ای درنگ کنید، من و جمعی از دوستان نظری داریم که به گمانم به واقعیت نزدیک است، همه ساکت شدند و به دهان ان مرد چشم دوختند. مرد به حالتی محزون به درخت صنوبر اشاره کرد و گفت: من و دوستانم بسیار فکر کردیم و همگی به این نتیجه رسیدیم که خشکیدن درخت های صنوبر نتیجه سحر و ساحری هست که جاماسب انجام داده تا ما از خدایان خود زده شویم و به خدای او که ادعا می کند خدای نادیدنی ست و خالق همه چیز است، روی آوریم و بنده ان خدا شویم و ما از همینجا اعلام می داریم که هرگز به خدای نادیده جاماسب ایمان نمی اوریم و دست از صنوبرهایمان نمی کشیدم هرچند که این درختان خشکیده باشند در این هنگام جمعی فریاد کشیدند: آری آری درست می گویید. ناگهان مردی دیگر از آن طرف مجلس بلند شد و با صدای بلند گفت: این چه حرفی ست میزنید؟! خدای ما آنچنان بزرگ و قدرتمند است که هیچ سحری روی آن اثر نمی گذارد. پیرمردی با صدای لرزان رو به ان مرد گفت: اگر سحر نیست، تو بگو چرا درختان و چشمه ها همزمان خشکیده اند؟! آن مرد نگاهی به جمع کرد و با لحنی حق به جانب و بغضی در گلو گفت: جاماسب اینجا آمد و در محضر شاه درخت، به او و دیگر خدایان توهین کرد و اینک شاه درخت بر ما غضب کرده و زیبایی خود را از ما مخفی نموده و ما باید به یاری خدایمان برخیزیم و تا جاماسب را محاکمه نکنیم ، شاه درخت سبز نخواهد شد و روشن آب، آبش برنمی گردد و همچنان بی آب می ماند. باز هم عده ای دیگر حرف این مرد را تایید کردند و در این میان همان پیرمرد از جا بلند شد و گفت: اینها همه حدس و گمان است، اما در اصل قضیه فرق نمی کند و همه می دانیم موضوع چه سحر باشد و چه غضب خداوند، هر دو از جانب جاماسب است و ما برای اینکه اوضاع به حالت عادی برگردد و خدایانمان دوباره جان بگیرند، باید جاماسب را به بدترین وجه ممکن بکشیم. و گویی این حکم به مذاق تمام افراد جمع شده در اینجا خوش آمد و همه فریاد زدند: بکشید...جاماسب را بکشید...جاماسب باید بمیرد، به بدترین و دردناکترین مرگ باید بمیرد ادامه دارد... 🌕✨🌕✨🌕✨🌕 🎬 پس بزرگان شهر تصمیم به کشتن جاماسب گرفتند، آنهم به بدترین وجه ممکن و مرگی دردناک... پس چند نفر را نگهبان جاماساب گذاشتند که مدام مراقب او باشند و او را زیر نظر بگیرند تا در وقت معین او را در بند کنند و به سزای کارهایی که بر ضد خدایان صنوبر انجام داده بود، برسانند. تعدادی کارگر هم مأمور حفر چاهی عمیق شدند، هر روز کارگرهای تازه نفس می رسید تا حفر چاه به سرعت پیش برود و این کارگران شبانه روز در کار بودند، روزها در زیر نور خورشید و شبها هم در نور مشعل های آتش مشغول کندن بودند، البته این چاه در جایی نزدیک ورودی شهر حفر می شد تا زمان آماده شدن هیچ کس از وجودش خبردار نشود. بالاخره بعد از یک هفته چاه عمیقی حفر شد، سپس با تدبیر بزرگان و شیوخ شهرهای دوازده گانه، لوله های قطوری که هر کدام به چشمه ای متصل بود را داخل چاه انداختند، درب لوله ها را مسدود کردند تا آب داخل لوله جمع شود تا پس از باز کردن درب لوله ها، آب با فشار به داخل چاه سرازیر شود. حالا که چاه با تمام تجهیزاتش آماده شده بود، تعدادی سرباز به خانه ای که جاماسب در آن سکونت داشت حمله کردند، او را دست بسته به سمت چاه می آوردند. حضرت جاماسب هر چه از علت این کار پرسش می نمود، کسی جواب نمی داد تا اینکه جاماسب را به خارج از شهر بردند و‌در کنار چاه حاضر نمودند. جاماسب آنجا در کمال تعجب تعداد زیادی از بزرگان شهرهای اصحاب الراس را می دید که هر کدام به طرف او چیزی پرت می کردند و به او ناسزا می گفتند. حضرت جاماسب باز هم سوالاتش را تکرار کرد، ولی او خوب می دانست به چه علت مردم چنین می کنند و برای آخرین بار و در لحظات آخر حیاتش باز هم دست از ارشاد مردم برنداشت و مردمی را که دور چاه برای دیدن مرگ او نشسته بودند را نصیحت نمود اما گویی ابلیس گوش آنها را کر و چشمان حقیقت بینشان را کور کرده بود.