بچه حزب اللهی
#روایت_انسان #قسمت_سی_هشتم🎬: صبحی زیبا از پشت کوه های سر به فلک کشیده طلوع کرد، حضرت ادریس از مخفی
#روایت_انسان
#قسمت_سی_نهم🎬:
حالا که جامعه بشری راه درست خودش را پیدا کرده بود و حضرت ادریس به عنوان پیامبر و رهبر و راهنمای جامعه، سکان تمام امور را در دست گرفته بود، درست است که هنوز ملا و مترفین و اشراف کینه ادریس را در دل داشتند و ظاهرا به خدا ایمان آورده بودند، اما به خاطر جوجامعه مجبور به پنهان کردن این کینه و نفرت بودند.
حضرت ادریس تمام امور را در دست گرفته بود و جامعه را با نظمی خاص به پیش می برد، به طوریکه بشر همزمان با داشتن رفاهیات و امکانات قابل ملاحظه، در کنار پیامبر راه رسیدن به کمال را نیز طی می کرد، اما ابلیس که قلبش مملو از حسد و بغض و کینه نسبت به تمام بنی بشر بود، بیکار ننشسته بود و تمام تلاشش را می کرد که مردم را به راهی ببرد که خشنودی خودش در او بود و خشم خدا را به دنبال دارد.
در این دوره اجتماع بشری از همه لحاظ پیشرفت های خارق العاده ای کرده بود و حضرت ادریس بنیانگذار علوم و عدالتخواه بود و شدت حضور او به قدری بود که در تمام قرون و اعصار، همه تمدن های نشانه دار تاریخ تلاش می کنند تا حضرت ادریس را به خود منسوب کنند.
همانطور که در یونان ادریس را«هرمس الهرامسه» می نامیدند و ریشه اندیشه های یونانی را به او نسبت میدادند در مصر هم ادریس را«تات» و در ایران باستان«هوشنگ» می خواندند
تورات هم از این قافله عقب نمانده و او را به نام«اخنوخ» معرفی کرد که جد حضرت نوح است و بسیاری از علوم را منتسب به او می داند.
و اما ابلیس هم بیکار ننشست و برای تخریب شخصیت الهی و پاک این پیامبر بزرگ، دست به کار شد و تلاش کرد تا او را از یک حقیقت غیر قابل انکار به یک افسانه و اسطوره غیر قابل باور تبدیل کند.
ابلیس برای تخریب شخصیت حضرت ادریس مطالب صحیح و غلط را با هم آمیخت تا جایی که فراماسون ها و بت پرستان یونان نیز طالب شخصیت ادریس شدند و از او دم زدند و ادریس را پیامبری کذاب و دروغگو در اذهان عمومی جای داد در صورتیکه در کلام قران او را بسیار راستگو معرفی نموده است.
ادریس بر اریکه قدرت بود و شهرها با نظارت او در هر زمینه ای پیشرفت می کردند و مردم علوم آسمانی را که راه گشای زندگی زمینی بود از او. فرا می گرفتند.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi
بچه حزب اللهی
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹: داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_سی_هفتم🎬: تمام سپاه در خیمه ای گرد هم ا
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹:
داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_سی_نهم 🎬:
شمر بازمیگردد و اوضاع کاروان حسین را برای عمر سعد می گوید که در اطراف، خندق های مملو از آتش است و فقط راه جلوی خیمه ها باز است.
عمرسعد که گویی رو دست خورده است فریاد میزند:ای لشکر خدا! پیش به سوی بهشت..
براستی این مرد نفرت انگیز ازکدامین خدا سخن می گوید؟! همان خدایی که محمد آخرین فرستاده اش است؟! و منظورش کدامین بهشت هست؟! همان بهشتی که حسین سید جوانانش است؟!
با صدای عمر سعد لشکر کوفه حرکت می کند و روبه روی امام می ایستد..
امام که رحم و عطوفتش از رحم خداوند گرفته شده و حجت خدا در روی زمین است و کارهایش رنگ و بوی خدایی دارد،باز هم می خواهد با کلامی، حتی اگر شده یک نفر را ازآتش عقبی نجات دهد پس رو به لشکریان عمر سعد می فرماید:«ای مردم!سخن مرا بشنوید و در جنگ شتاب نکنید، می خواهم شما را نصیحتی کنم»
سکوت بر جمع حاکم میشود و نفس ها در سینه حبس میشود و همه منتظرند که ببینند امام چه می گوید:«آیا مرا می شناسید؟!لحظه ای با خود فکر کنید که می خواهید خون چه کسی را بریزید؟! مگر من فرزند دختر پیامبر نیستم؟!»
هیچ کس جوابی نمی دهد انگار مهر سکوت برلب زده اند و امام ادامه می دهد:«آیا در این هم شک دارید که من فرزند دختر پیامبر شما هستم؟!به خدا قسم که اگر شرق و غرب عالم را بگردید،غیر از من کسی را پیدا نمی کنید که پسر دختر پیامبر باشد،آیا من خون کسی را ریخته ام که می خواهید اینگونه قصاص کنید؟!آیا مالی را از شما تباه کرده ام؟ بگویید چه کرده ام؟»
سکوت است و سکوت و عده ای از شرم سرشان را به زیر افکنده اند، حسین که بعضی از چهره ها را به خوبی میشناسد فریاد می زند:«آهای شبث بن ربعی، حجاربن ابجر،قیس بن اشعث!آیا شما نبودید که برایم نامه نوشتید و مرا به سوی شهر خود دعوت کردید؟! آیا شما به من وعده یاری نداده اید؟!»
عمر سعد که خوب قیس و نفاق او را میشناسد فریاد میزند: قیس بن اشعث، جواب حسین را بده..
قیس فریاد میزند: ما نمی دانیم تو از چه سخن می گویی، اما اگر بیعت با یزید را بپذیری، روزگار خوب و خوشی خواهید داشت..
و تاریخ نشان داده که این مردم بسیار فراموشکار هستند و تاریخ تکرار اندر تکرار است،یک روز علی را تنها می گذارند و یک روز حسن را و اینک نوبت حسین است..
امام در جواب قیس ندا میدهد:«من هرگز با کسی که به خدا ایمان ندارد بیعت نمیکنم»
عمر سعد که جماعت دمدمی مزاج کوفه را خوب میشناسد و میفهمد که سخنان حق حسین اینک آنان را مردد کرده و شاید وجدان خفته ای بیدار شده باشد،باشتاب ابن حوزَه را می خواند،چیزی در گوشش میگوید،انگار وعدهٔ پول زیاد او را وسوسه کرده،با شتاب خود را به سپاه امام میرساند و فریاد میزند:ای حسین! تو را به آتش جهنم بشارت می دهم..
دل یاران امام نه از هرم عطش،بلکه از زخم زبان ابن حوزه آتش میگیرد و خاله زنکهای سپاه کوفه با شنیدن این حرف با هلهله و شادی میگویند: حسین از دین پیامبر خدا خارج شده،چون او از بیعت با خلیفه مسلمانان خودداری کرده است
امامِ مظلوم،سکوت می کند،فقط یک لحظه دستان نازنینش را به آسمان گرفته و با خدای خود سخنی می گوید که ناگهان ابن حوزه که هنوز قهقه مستانه اش بر آسمان بلند است،از روی اسبی که انگار به اذن خدا رم کرده تا سوارش را به آتش ابدی برساند، می افتد و اسب او را که پایش در زین گیر کرده کشان کشان به سمت خندق پر از آتش میبرد و سوارش را به آتش میسپارد و به درک واصل می کند.
سپاهیان با دیدن این صحنه لرزه بر اندامشان می افتد و آنان که هنوز یک ذره عقل در سر دارند، لشکر عمر سعد را ترک میکنند، آخر می فهمند که حسین حق است و حقیقت را می گوید..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿
داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_چهلم 🎬:
رباب چشم به حسین دوخته و حسین چشم به جمعیت بی وفای روبه رویش، رباب با خود زمزمه می کند: الهی به قربان دل غریبتان و غربت عظیمتان شوم، انگار هنوز بر این مردم عهد شکن رحم و عطوفت دارید و می خواهید اگر شده حتی یک نفر را به بهشت رهنمون کنید، در همین لحظه امام، زهیر و بریر را به نزد خود می خواند، زهیر و بریر انسان های سرشناسی در کوفه هستند که چشم خیلی ها به دهان آنهاست، اول زهیر پیش میرود و بعد بریر که عمری در کوفه درس قرآن داده، هر کدام با کلامشان مردم را آگاه میکنند راهی که میروند به ناکجا آباد است، اما سخن آنها در مردم اثری نمی کند، چرا که چشمی که به زر و زیور دنیا خیره شده باشد از دیدن حقیقت محروم است.
امام که چنین می بیند، بار دیگر جلو میرود و بلند ندا می دهد:«شما مردم، سخن حق را قبول نمیکنید،زیرا شکم های شما از مال حرام پرشده است»