بچه حزب اللهی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_چهل_چهارم🎬: ناگهان آزر همچون اسپند روی آتش از جا جست و با اشا
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_چهل_پنجم🎬:
ابراهیم با توبره ای پر از بت های مختلف وارد بازار شد، ابتدا مانند همیشه نگاهی به مردم اطراف کرد و با انها خوش و بشی نمود، اکثر بازاریان او را می شناختند و می دانستند یکی از نوابغ در صنعت بت تراشی ست و در کارگاه پدرش آزر مشغول این کار است.
با دیدن ابراهیم در گوشه بازار تعجب کردند و زمانی تعجبشان افزون شد که متوجه شدند ابراهیم برای فروش بت های ساخته شده در کارگاه آزر آنجاست.
ابراهیم بند توبره را گشود و تعدادی بت بیرون ریخت، او بت ها را با نظم جلویش چید و مانند پسرکی که در بازاریابی هم بسیار هوشمند است، بتی را به دست گرفت و همانطور که آن را تکان می داد فرمود: بیایید بت بخرید، تندیس های بسیار زیبا، بنگرید چه چشمان زیبا و کشیده ای دارند،چشمانی که نمی بیند، به به! بشتابید که از دستتان نرود، بخرید این صورتک های بی جان را که نه می بینند و نه می شنوند و نه می توانند حرف بزنند، بفرمایید بخرید از این مجسمه های شکیل و در خانه خود نگهدارید که اینان نه می توانند بلایی بر سر شما فرود اورند و نه توانایی دارند که بلایی از جان شما دفع کنند، بخرید و خوشحال باشید که خدایی ناتوان و ضعیف در خانه خود دارید و....
ابراهیم پشت سر هم جملاتی با این معنا و مفهوم تکرار می کرد، عده ای از مردم او را دوره کردند و از سخنان به حق ابراهیم متعجب شده بودند، آنها که عمری تحت تعلیم کاهنان، روزگار گذرانیده بودند و به گفته کاهنان ایمان داشتند که در گوششان خوانده بودند: این بت ها روزی دهنده شما هستد ، اینان برآورنده حاجات و آرزوهای شما هستند و تقدیس در برابر اینها باعث جاری شدن برکت به جان و مال و زندگی شما می شود
حال از ابراهیم می شنیدند: بیایید بخرید خدایانی که خود ساخته دست انسان هستند، خدایانی که خود را از خطر سقوط و شکستن نمی توانند در امان دارند، خدایانی که دست کمک به سمت شما دراز می کنند تا همیشه مراقبشان باشید تا مبادا بیافتند و بشکنند، خدایانی....
انگار این سخنان ابراهیم تلنگری بود بر فطرت خفتهٔ آنها که با عادت پرستش بت ها، پنهان شده و از یادشان رفته بود.
آن روز گذشت و ابراهیم به خانه برگشت و زمانی که با آزر برخورد کرد باز هم ادامه داستان کارگاه بت تراشی و بحث پیرامون خدایان بالا گرفت.
کاملا مشهود بود که ابراهیم دست برتر را دارد و از خدایی سخن می گوید که واقعی ست و آزر چیزی در چنته ندارد و نمی توانست قدرت خدایش را در برابر ابراهیم رو کند، چرا که اگر سخنی از قدرت خدایش به میان می آورد، ابراهیم به راحتی اثبات می کرد که آن خدای موهون چیزی جز اجنه ابلیسی نیست و دست آزر و کاهنان برای اطرافیان آزر که اینک خانواده و فرزندانش بودند رو می شد.
بونا در همه حال پشت ابراهیم را می گرفت و ابراهیم در دل از داشتن مادری که کل وجودش مملو از مهر پروردگار یکتا بود به خود می بالید.
آزر که در این مباحث شکست خورده بود، سعی می کرد دیگر از این مباحث سخنی نگوید ولی در ذهن دنبال نقشه ای بود که ابراهیم را مغلوب خود کند.
روزها و هفته ها گذشت تا اینکه یک روز یکی از سربازان دربار نمرود که ارادت خاصی به آزر داشت، به کارگاه او آمد و چیزی در گوش آزر گفت که آزر را همچون ببری زخمی عصبانی نمود و آزر به همراه آن سرباز به بیرون کارگاه رفت.
آزر از کارگاه بیرون آمد و همانطور که از زیر چشم اطراف را نگاه می کرد سر در گوش سرباز برد و گفت: تو مطمئنی که ابراهیم چنین می گوید؟!
سرباز سری تکان داد و گفت: به مردوک بزرگ سوگند که خودم با گوش های خود شنیدم ابراهیم بتی را به مردم عرضه می داشت تا بخرند و درباره بت ها حرفهای بسیار وحشتناکی میزد و بی شک اگر این سخنان به گوش نمرود برسد، سر از تن ابراهیم جدا می کند و برای موقعیت شما هم خطرناک است و به پاس رفاقتی که با شما داشتم گفتم قبل از اینکه دیر بشود به خدمت برسم و مراتب را به شما بگویم تا راه چاره ای بجویید و جلوی ابراهیم را بگیرید.
آزر از ان سرباز که جزء هسته اطلاعاتی دربار نمرود بود تشکر کرد و با سرعت از او دور شد تا خود را به ابراهیم برساند، او راه حلی به ذهنش رسیده بود که زودتر باید عملی اش می کرد.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi