بچه حزب اللهی
#روایت_انسان #قسمت_ششم🎬: گویی این عالم و تمام موجوداتی که در آن خلق شده بود، مانند دانشگاه مدوّن و
#روایت_انسان
#قسمت_هفتم🎬:
با گفتگوی ملائک و خداوند، آنها اقناع شدند و به امر خدا در برابر حضرت آدم سر به سجده نهادند و به جز ابلیس که با حس حسادتی که در وجودش شعله می کشید، این صحنه را میدید و دندان بهم می سایید.
خداوند، این نور مطلق، این عادل بی بدیل هیچ وقت کسی را بدون دلیل مؤاخذه نمی کند و او را تنبیه نمی نماید.
پس از ابلیس خواست تا دلیل نافرمانی اش را بگوید.
ابلیس با تفاخری در حرکاتش گفت: من از آدم بهتر و برترم و من باید خلیفه باشم، چرا که من را از آتش آفریدی و ادم را از گل خلق کردی.
عزازیل که در تمام مراحل تکمیل وجود حضرت ادم بود و شاهد سوال ملائکه و پاسخ خداوند بود و خوب دلیل برتری آدم را بر تمام موجودات می دانست، اینک نه در پی سؤال بلکه در پی بهانه بود.
او برای خدا بهانه آورد و این می شود تکبر، تکبر در برابر ذات اقدس پروردگار، تکبری که ریشه اش در حسادت او بود و به استکبار رسید و تکبر است پایه و اساس تمام گناهان..
خداوند که به جای شنیدن سؤال، سخنان بهانه آمیز عزازیل را شنید، پس او را از درگاه خود و مقام قرب الهی اخراج کرد، چرا که همه می دانستند، لازمهٔ ماندن در آسمان و در مقام قرب ربوبی، مطیع محض پروردگار بودن است و کسی که سرکشی کرد از این دایره خارج و از مقامش خلع میشود.
بدین ترتیب حارث از مقام عزازیل بودن به مرتبه ابلیس شدن نزول کرد.
حالا که معلوم شد آن مطرود درگاه حق کیست، ابلیس با نخوت در برابر خداوند ایستاد و گفت: به من مهلت بده، تو ای خدا! مرا فریب دادی و آدم را بر من برتری دادی و من می خواهم انسان ها را گمراه کنم.
خداوند فرمودند: اراده کرده ام بنی آدم را گرامی دارم
ابلیس صدایش را بالا برد و گفت: من هم اراده کرده ام بنی آدم را فریب دهم.
خداوند که مهربان بی همتاست به پاس عبادات ابلیس گرچه ظاهری بود، به او تا «روز معلوم» مهلت داد تا تمام تلاشش را بکند و بنی بشر را از راه حق و رسیدن به کمال بازدارد و به راه خود کشاند.
واینجا همگان شاهد بودند که جنگی بزرگ شروع شد.
جنگ اراده ها؛ که یک طرف اراده پروردگار بود و طرف دیگر ارادهٔ ابلیس و بی شک تمام جنگ های عالم انتهایش می رسد به همین جنگ اول...
خلقت آدم تکمیل شد و درست در روز تولد حضرت آدم، تولد جانشین خداوند، که می بایست در آسمان ها هلهله و شادی برپا باشد به خاطر استکبار و نافرمانی ابلیس جنگی بزرگ کلید خورد
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi
بچه حزب اللهی
داستان«ماه آفتاب سوخته» قسمت ششم🎬: ولیدبن عتبه، حاکم وقت مدینه از تخت حکمرانی اش پایین آمد و در حا
داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_هفتم🎬:
مروان وارد دارالحکومه شد، به یاد آنزمان که خود حکمران مدینه بود نگاهی به درو دیوار آنجا کرد و همانطور که از سر حسادت به ولید نگاه می کرد، آهی کشید و گفت: چه شده یاد ما کردی و بعد از گذشت اینهمه مدت از زمان حاکمیتت برای مشورت به دنبال من فرستادی؟ نکند معاویه عذر تو را هم خواسته و برای همین به دست و پا زدن افتادی؟ مگر آن روز که این تخت و مسند را به تو تحویل میدادم نگفتم، به معاویه و این دنیای غدّار اعتماد نکن..
ولید که بی حوصله تر از آن بود که با مروان بن حکم این گرگ زخمی و روباه مکار و کینه توز کل کل کند، نامه را به طرف مروان داد و گفت: اشتباه میکنی، معاویه عذر من را نخواسته، به گمانم اینک در محضر رسول اکرم ، مشغول عذرخواهی از ایشان است چرا که حق ولیّ بلا فصل پیامبر را پایمال کرد و ظلم ها در حق علی و فرزندانش نمود،او مشغول دست و پا زدن است ، چرا که لباس اسلام ناب محمدی را از تن دین بیرون آورد و مترسکی از اسلام با لباسی اموی ساخت و به خورد جماعت نادان داد.
مروان به حرف های تیز ولید توجهی نکرد ، با رنگی برافروخته نامه را گرفت و گفت: یعنی باور کنم معاویه مُرد؟!
ولید سری تکان داد و گفت: بله معاویه مرد و حالا این نامه یا بهتر بگویم حکم که اولین حکمی ست یزید به عنوان جانشین پدرش معاویه ، برای من صادر کرده به دستم رسیده، من در اجرای حکم مانده ام...نمی دانم براستی چه کنم؟!
خواستم بعد از مدتها با تو مشورت کنم، خواهشاً کینه و حسد را کنار بگذار و رأیی عاقلانه به من بده..
ولید مشغول خواندن نامه شد و لبخندی روی لبش نشست با هر کلمه ای که می خواند لبخندش پررنگ تر میشد.
مروان نامه را سریع خواند و بعد همانطور که به سمت ولید قدم بر میداشت ، شمرده شمرده گفت: انا لله و اناعلیه راجعون...بالاخره معاویه هم به سمت ملکوت پر کشید ، چه مرد مهربان و سیاستمداری بود و مردی که دیگر نمونه اش را نخواهیم دید.
ولید که خود خدمتگزاری صادق برای بنی امیه بود سری تکان داد با خود گفت: اوخدمتگزاری مهربان برای خود و خاندان و اهل بیت و جیب خود بود و بعد سرش را بالا گرفت رو به مروان گفت: حال که مضمون نامه را متوجه شدی، نظرت چیست؟
مروان با حالتی متفکرانه به زمین چشم دوخت وگفت: خوب حکم را اجرا کن، هر چه یزید خواسته انجام بده
او گفته از عبدالله بن عمر و عبدالله بن زبیر و حسین بن علی برایش بیعت بستانی و اگر حاضر به بیعت نبودند سرشان را از تن جدا کنی.
عبدالله بن عمر که مردی عافیت طلب است و درپی نزاع نیست و خیلی راحت بیعت میکند، عبدالله بن زبیر هم که بود و نبودش فرق نمی کند چون مردم مدینه به او اقبالی ندارند، میماند حسین بن علی...که من میگویم...
مروان به اینجای حرفش که رسید اندکی سکوت کرد.
ولید که انگار بی تاب شده بود گفت: تو...تو چه در مورد حسین می گویی؟
مروان دندانی بهم سایید و گفت: حسین پسر ابوتراب است..اینها حقی در خلافت دارند و البته مستحق تر از هرکسی به خلافت هستند، پس محال است با کسی چون یزید که نماز را سبک میشمارد و شرب خمر میکند و زیر دست معلمان مسیحی پرورش یافته و به نظرم بیشتر از آنکه مسلمان باشد، مسیحی است، بیعت کند...پس او را به ترفندی به اینجا بکشان و امانش نده و سر از تنش جدا کن...
ولید با حالتی که رعشه در اندامش افتاده بود گفت:...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi
بچه حزب اللهی
🌹«روز کوروش» #قسمت_پنجم 🎬: پادشاه با اشاره ای به قاصد از او خواست تا روی خود را باز کن، قاصد دستار
🌹«روز کوروش»
#قسمت_هفتم🎬:
کاهن اعظم اشاره ای کرد و آن کاهن کوتاه قد و پخمه در حالیکه برق شیطنتی در چشمانش می درخشید جلو آمد، تعظیم بلند بالایی نمود و گفت: جناب کاهن اعظم، همانطور که فرمودید ما نباید بدون بررسی همه جوانب دست به کاری بزنیم که عاقبت دامانمان را بگیرد، پس باید همانگونه که رأی شماست عمل کنیم، همانطور که همه شاهدیم هر روز دانیال پنجره خانه اش را که گویا رو به مکانی مقدس است باز می کند و بارها و بارها بر خدای نادیده سجده می کند.
حال که کوروش شاه برای این پیروزی عظیم به ما مدیون است و حرفمان را میخرد، چطور است بگوییم سجده بر هیچ چیز روا نیست که اگر بود باید بر پادشاه سجده کنند و بگوییم قانونی وضع نمایند که هر کس این عمل را انجام داد با بدترین شکل کشته شود و شک نکنید اگر کوروش شاه حرف ما را بپذیرد در کمتر از یک روز دانیال را رسوا و جان او را خواهیم گرفت.
کاهن اعظم که از خوشحالی نیشش تا بنا گوش باز شده بود، سری تکان داد و گفت: آفرین، این پیشنهاد خوبی ست و اشاره به دو کاهن دیگر که مقامشان از بقیه کاهنان بالاتر بود کرد و گفت: آماده شوید که به قصر کوروش میرویم.
جارچی قصر شاهی جلوی تالار سلطنتی ایستاد و ورود کاهنان معبد مردوک را به اطلاع شاه رسانید.
پادشاه اجازه ورود را صادر کرد و کاهنان با تکبر خاصی که مختص خودشان بود وارد شدند و هر سه به کوروش تعظیم کردند.
کوروش سرش را تکان داد و گفت: چه شده یادی از ما کردید؟! مشکلی برای خود یا خدایانتان پدید امده؟ من که حکم کردم با مردوک را همانگونه که شما رضایت دارید رفتار شود.
کاهن اعظم لبخندی زد و گفت: نه! از برکت وجود شما و حکومت پر از عدل و انصافتان همه چیز خوب است و بر وفق مراد، فقط موردی کوچک ما را آزرده که خواستیم به شما عرضه کنیم.
کوروش که مانند همیشه هنگام تعجب یک تای ابرویش را بالا میداد، ابرو را بالا داد وگفت : عجبا! چه شده؟!
کاهن بزرگ با آب و تاب فراوان خواسته اش را که همان نقشه و نیرنگشان برای به دام افتادن دانیال نبی بود به درگاه پادشاه عرضه داشت.
پادشاه که موضوع را سهل می پنداشت، نظریه شان را پذیرفت و دستور داد که سربازان دربار و جارچیان معبد این تصمیم جدید را به گوش همگان برسانند و در کمتر از ساعتی همه فهمیدند که پادشاه حکم کرده سجده بر هر چیزی حرام و کسی این کار را کند مستوجب عذابی عظیم است و این خبر توسط یهودیانی که به عنوان کنیز و غلام در بند متمولان بودند به گوش دانیال هم رسید.
کاهن اعظم چند نفر را مأمور کرد که در لباس مردم عادی مراقب دانیال باشند و به محض اینکه مشاهده کردند او خلاف فرمان سلطنتی عمل کرده، کاهن اعظم را باخبر کنند.
ادامه دارد...
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
«روز کوروش»
#قسمت_هشتم🎬:
دربان قصر بزرگ بابل از بالای برج نگهبانی، کالسکه مجلل کاهن اعظم را میدید که به سرعت پیش می آمد، انگار مقصد او قصر کوروش کبیر بود.
کاهن اعظم با شتاب پیاده شدو همانطور که نفس نفس میزد اشاره کرد دروازه را باز کنند و گفت: امری مهم و حیاتی پیش آمده که هم اکنون باید خود پادشاه را ببینم.
نگهبان در را گشود، چون کوروش کبیر فرمان داده بود هر کدام از مردم که مستاصل در دیدار با شاه باشد، در کمترین زمان او را به دربار رسانند.
جلوی دروازه بزرگ قصر ارابه ای کاهن اعظم را سوار کرد و به سرعت راه های سنگفرش قصر که در دوطرفش درختان نخل سربه فلک کشیده به مانند نگهبانانی در فاصله معین از هم خودنمایی می کردند را پیمود و کاهن اعظم را جلوی در تالار سلطنتی پیاده نمود.
کاهن اعظم آنقدر عجله داشت که درست وقت پیاده شدن از ارابه، هیکل بزرگ وگشتالودش را تکان داد و نوک انگشتان پایش به پله کوتاه ارابه گرفت و می خواست سرنگون شود اما یکی از نگهبانان کنار در تالار متوجه شد و خود را به او رساند و کاهن تلو تلو خوران بر روی شانهٔ نگهبان فرود آمد.
به کوروش کبیر خبر دادند که کاهن اعظم تقاضای دیداری فوری دارد، کوروش شاه اجازه را صادر کرد و کاهن به داخل تالار قدم گذاشت و بعد از تعظیمی بلند، قدمی به سوی تخت پادشاهی برداشت و گفت: درود بر کوروش کبیر پادشاه سرزمین بزرگ ایران پارسی، پادشاها! عذر تقصیر، تقاضا دارم هم اکنون همراه من بیایید و صحنه ای را از نزدیک با دو چشمان خویشتن ببینید تا خود قضاوت کنید و دیگران نتوانند به ما تهمتها بزنند.
کوروش با حالتی سوالی نگاهی به کاهن کرد و گفت: چه چیزی هست که اینقدر مهم است که ما را از سرای شاهی به بیرون می کشاند؟!
کاهن با التماسی در صدایش گفت: شما را به اهورا مزدایت قسم که بدون پرسش همراه من بیایید، مهمی پیش آمده که خود باید از نزدیک ببینید.
بچه حزب اللهی
🌹:#داستان_واقعی #آن_پهلوان #قسمت_پنجم🎬: دینا که از اتفاقات دقایقی قبل و هجوم ناگهانی راهزنان و د
🌹:#داستان_واقعی
#آن_پهلوان
#قسمت_هفتم🎬:
دینا که متوجه شد، چند سوار به دنبالش هستند؛ بدون اینکه لحظه ای بیاندیشد؛ بار دیگر سوزن خون آلود در دستانش را با قدرت بیشتری در گردن اسب فرو کرد تا اسب سرعتی بیشتر بگیرد؛ او از مهارت سوارکاری خودش باخبر بود؛ چون روزگارانی مشق سوار کاری در مرغزار زیبای فدک می کرد و برای خود استادی شده بود؛ اما نمی دانست اسب زخمی اگر دوباره رم کند ممکن است سوارش را به کشتن دهد و درست همزمان با ضربه دومِ دینا، اسب وحشی تر از قبل شیهه ای کشید و اینبار با بالا آوردن پاهایش و همزمان حرکت تند و دیوانه وار به جلو، باعث شد که دینا با سر به زمین سرنگون شود و چون دستان او بسته بود؛ قدرت هیچ کار دفاعی نداشت تا ضربه وارده را دفع کند.
دینا به شدت بر زمین افتاد؛ آخرین نگاه را به آفتاب طلایی که در آسمان کویر می درخشید؛ انداخت و چشمانش بهم آمد و دنیا برایش سیاهِ سیاه شد.
دو سواری که او را تعقیب می کردند؛ خود را بالای سر دینا رساندند.
خون گرم و لزج از دو طرف شقیقه های زن روان بود و چشمان بسته اش نشان میداد که گویی دیگر در این دنیا نیست.
یکی از سوارها از اسب به زیر آمد؛ نگاهی به او انداخت و همانطور که سرش را تکان میداد؛ به رفیقش نگاهی انداخت و گفت : ضعیفهٔ دیوانه، خودش را به کشتن داد؛ حالا....حالا جواب ارباب را چه بدهیم؟!
سوار دیگر قهقه ای زد و گفت : دوست من، یوسف!شمعون پیر فقط سکه های سلیمان را می خواست؛ او هیچ توجهی به همسر سلیمان نداشت؛ شاید می خواست از وجود او برای رسیدن به املاک سلیمان استفاده کند؛ که انگار این در تقدیرش نبود؛ به ما چه که این زنک دست به کاری جنون آمیز زد!! ما وظیفه مان را به بهترین نحو انجام دادیم و تمام اتفاقات را بدون کم و زیاد، برای شمعون یکچشم، تعریف می کنیم.
یوسف بار دیگر نگاهی به جسم بی جان دینا انداخت و گفت: راست می گویی؛ پس برویم.
سوار دوم با لحنی برافروخته گفت : نه صبر کن! زیورالات این زن ارزشی بسیار دارند؛ هیچکس هم به آنها فکر نمی کند؛ اصلاً به کسی نمی گوییم که این زن انگشتر و خلالی بهمراه داشته است؛ هر چه دارد بردار و نصف از آن تو و نصف از آن من، شتر دیدی، ندیدی.
یوسف قهقه ای زد به طوریکه دندان های زرد و کثیفش از زیر پارچه ای که بر صورتش کشیدن بود؛ دیده شد و گفت : راست می گویی! ای به چشم! و در یک لحظه تمام طلاهایی را که بر دست و گردن دینا آویزان بود؛ بیرون کشید؛ همانجا غنیمت ها را تقسیم کردند و پیکر دینا را مانند دیگر قربانیانشان روی ریگ های داغ بیابان رها کردند و به سمت رفیقان مهاجمشان حرکت کردند.
اما متوجه نشدند که دنیا با چشمان بسته، تمام سخنان آنها را شنید و در ذهنش نام«شمعون یک چشم» حک شد.
🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
#داستان_واقعی
#آن_پهلوان
#قسمت_هشتم
عمران آرام آرام از پشت تپه ای که آنجا پناه گرفته بود؛ بیرون آمد و همانطور که سعی می کرد؛ نگاهش به پیکرهای بی جانِ کمی آنطرف تر نیافتد؛ روی رد سم اسبی که ساعتی قبل از آنجا گذشته بود؛ حرکت کرد.
عمران به پیش میرفت؛ نمی دانست چه مدت است که راه میرود؛ اما پیش رو و پشت سر و اطراف؛ به هرکجا که نگاه می انداخت جز صحرای سوزان چیزی نمی دید؛ دیگر رد رفتن مادر هم انگار در زیر شن های داغ کویر پنهان شده بود.
عمران عطشی شدید سراسر وجودش را گرفته بود؛ کمی جلوتر را نگاه کرد؛ آری! درست میدید؛ برکه ای آب پیش رویش بود.
با دیدن آب، گویی جانی دیگر گرفته بود؛ قدم هایش را بلندتر و تندتر بر می داشت اما هر چه که می دوید به آن برکه آب نمی رسید؛ انگار همه جا آب بود اما برکه آب، پا داشت و هر چه که عمران میدوید؛ برکه هم میدوید و اصلا این دو بهم نمی رسیدند.
کم کم عمران متوجه شد که اطرافش نه آب، بلکه سراب است که او را به دنبال خود می کشد.
عمران چون نقطه ای کور در صحرای سوزان گم شده بود و به دور خود می گشت.
دهانش خشک و لبهایش ترک ترک شده بود و آفتاب هم بی مهابا بر تن تبدار و دل غمزده اش می تابید. کم کم اطرافش را سیاهی دود مانندی گرفت و این سیاهی آنقدر بزرگ و بزرگ تر شد که گویی او را در خود می بلعید و ناگهان عمران بر زمین سرنگون شد و دیگر چیزی از اطراف نمی فهمید؛ نه تشنگی به او فشار می آورد و نه آفتاب سوزان او را اذیت می کرد.
به قلم 🖊: ط ،حسینی
💠🌹💠🌹💠🌹💠🌹
@BACHE_HEZBOLLAHi
#بچه_حزب_اللهی
هدایت شده از بچه حزب اللهی در خط اتش
#داستان_واقعی
#اوج-دلدادگی
#قسمت_هفتم🎬:
سلمان آهی کشید و گفت: علی زنده است اما با دست خود قسمتی از جانش را در خاک به امانت سپرد تا در آن سرای جاویدان شاهدی باشد بر مظلومیت اهل بیت پیامبر...
قنبر چشمانش را ریز کرد وگفت: اهل بیت پیامبر؟!
سلمان سری تکان داد و گفت: آری اهل بیت پیامبر، همان پنج تن مقدسی که حدیث شریف کسا در شانشان نازل شد همانانکه آیه ی تطهیر برای وجود نازنینشان از آسمان فرود آمد، همانانکه که بارها و بارها پیامبر در جمع یارانش می گفت بدانید و آگاه باشید که اهل بیت من، علی و همسرش و اولاد علی هستند و من از شما در قبال زحماتی که برایتان کشیدم چیزی نمی خواهم جز پیروی از کتاب خدا و مودت و دوستی اهل بیتم و عرب چه خوب مودت را برای خاندان پیامبر به جا آورد...
قنبر در ذهنش هزاران سوال بوجود امده بود اما سلمان ادامه داد: این مسجد را می بینی، زمانی که مسلمانان از مکه به مدینه هجرت کردند، این مسجد را ساختند و اصحاب پیامبر دور تا دور این مسجد خانه های خود را برپا کردند، از هر خانه دری به مسجد که خانه ی خدا محسوب میشد، باز می شد این درها بود تا اینکه فرشته ی وحی خداوند به پیامبر نازل شد و امر خداوند را اینگونه ابلاغ کرد که: همه ی درهایی که به مسجد باز می شوند باید بسته شوند الا در خانه ی محمد و علی، چرا که مسجد جای انسان های طاهر و پاک هست و جز محمد و علی و اولادش کسی این طهارت را نداشت، حتی همین خلیفه ی دوم، زمانی که در خانه اش را مسدود می کرد با خواهش های مکرر از حضرت رسول خواست که روزنه ای کوچک به اندازه ی یک کف دست از خانه اش به سمت مسجد باز باشد تا هوای خانه با هوای مسجد در هم آمیزد و متبرک شود اما حضرت رسول این اجازه را به او نداد، چون خدا اراده کرده بود فقط علی و محمد از فضای مسجد فیض ببرند.
بارها و بارها محمد در جمع ما بود و به علی اشاره می کرد و می فرمود: همانا من شهر علم هستم و علی باب و در این شهر هست و هر کس که بخواهد وارد شهر علم شود ناچار است از درش بگذرد، این تعبیری بسیار زیبا بود، یعنی همه چی، دین و علم و اسلام با علی کامل می شود اما داد از دست مردم کج فهم و ندانم کار که علی را رها کردند و از راه راست منحرف شدند.
به یاد دارم روزی مردی عرب در حالیکه پسرک سیه چرده ای را به دنبال خود می کشید و او را کتک میزد به نزد پیامبر آورد و گفت: یا نبی خدا! من در حلال زادگی این پسر شک دارم، به فریادم برس تا این پسرک را از عقده ی دلم، نکشته ام...
پیامبر با مهربانی پسرک را نگاهی کرد، چشمان پر از اشک پسرک خیره به پیامبر بود، پیامبر رو به طفل کرد و در حالیکه به علی که کنارش ایستاده بود با دست اشاره می کرد گفت: پسرم، به من بگو این مرد را دوست داری؟!
پسرک ناگهان خود را به علی رساند و در اغوش او جا کرد و گفت: من این آقا را بسیار دوست دارم...
نبی خدا لبخندی زد و رو به مرد عرب نمود و فرمود: برو خیالت راحت باشد که پسرت حلال زاده است، چرا که حلال زاده ها عشق علی را در دل دارند و هیچ مومنی نیست مگر اینکه محبت علی در دل دارد و هیچ منافق نیست مگر اینکه بغض علی در دل دارد.
سلمان آهی کشید وگفت: آری، مردم چنین کسی را خانه نشین کردند و در پی دنیای خویش رفتند، مانده ام که در آن دنیا چه جوابی به محمد که عمری زحمتشان را کشید خواهند داد.
قنبر اشک گوشه ی چشمانش را گرفت و گفت: برادرم سلمان، برایم بگو چگونه با وجود اینهمه سفارش حضرت رسول، مردم علی را کنار گذاشتند، مگر علی امیر مؤمنان نبود؟! پس چرا....
ادامه دارد..
#طاهره_سادات_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#بچه_حزب_اللهی_درخط_اتش
@DAR_KHATE_ATASH
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi