eitaa logo
بچه حزب اللهی
4.9هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
5.2هزار ویدیو
15 فایل
🌺بسم الله الرحمن الرحیم 🌺 ⚜️کانال » بچه حِزبُ اللّٰهی 💛 فَإِنَّ حِزبَ اللَّهِ هُمُ الغالِبونَ💛 خبر وتحلیل کم ولی خاص . سیاسی ونظامی . داخلی وخارجی . جبهه مقاومت. 🌹 ادمین: @Pirekharabat313 تبلیغات: @Amirshah315 لینک کانال: @BACHE_HEZBOLLAHI
مشاهده در ایتا
دانلود
🎬: و به همین خاطر دست به گناهان بعدی نیز می زنند. اما در این حال مربی دلسوز باید تلاش کند تا به او بفهماند که هنوز دیر نشده است و درب توبه و بازگشت به سوی خداوند باز است و او بسیار آمرزنده است.) حضرت نوح عرضه داشت بار خدایا برای اینکه قومم رغبت بیشتری به هدایت داشته باشند از طرف شما ای پروردگار عالمین، به آنها قول بخشش دادم همانا خواستم مصداق بارز یک مربی بسیار دلسوز باشم که قومش را بسیار دوست می دارد. اساسا یک مربی باید نسبت به متربی خودش دلسوزی و علاقه داشته باشد. یک معلم و مربی تا زمانی که متربی خودش را دوست نداشته باشد نمی تواند برای او کاری انجام دهد. بزرگ ترین مربیان بشر مانند مادرانی دلسوز برای مردم تلاش می کردند و دغدغه هدایت آن ها را داشتند. اگر مساله محبت بین مربی و متربی شکل نگیرد اصلا امر تربیت به وجود نمی آید. و خود می دانی که من سعی کردم مانند مادری مهربان تمام محبت خودم را نثار این قوم لجوج نمایم و پس از سال های سال تلاش و دعوت حالا به خداوند می گویم که این قوم دعوت مرا نپذیرفتند... نوح آهی جانسوز کشید و ادامه داد: بار خدایا من تمام نعمت های تو را به یاد ایشان آوردم. مردم قوم من نعمت های زیادی را در اختیار داشتند و می دانستند که این نعمت ها از طرف خدای بزرگ عالم است اما مشکل کار آن جا بود که بت های بی جان را واسطه تمام این نعمت ها می دانستند و از آن ها درخواست نعمت می کردند. به همین خاطر من به آن ها گفتم: چرا برای خداوند بزرگ هیچ ارزشی قائل نیستید و به سوی او نمی آیید؟ حضرت نوح با بغضی در گلو به خداوند فرمود: قوم من نه تنها سخنان مرا نپذیرفتند بلکه در مقابل من دست به یک مکر بزرگ زدند و مرا قدرت طلب خواندند و اشراف به من اتهام قدرت طلبی زدند و مردم نیز شروع به تمسخر من کردند و راه را به روی من بستند و هیچ راه نفوذی را برای من باقی نگذاشتند. نوح آه بلندی کشید و فرمود: خدایا اگر این جامعه را به حال خودش رها کنی آن قدر انسان کافر بازتولید می کند که تمام بندگان تو را گمراه می کند و مسیر هدایت به روی جامعه انسان ها بسته خواهد شد. در این صورت جامعه به نقطه کفر محض خواهد رسید و بنی آدم نیز به سرنوشت نسناس ها دچار خواهد شد. نظام تعلیم و تربیتی که در این جامعه شکل گرفته است فرآیند باز تولید این جامعه به نحوی رقم زده است که چیزی بجز انسان کافر و گمراه تولید نمی کند. حضرت نوح سخنانش را به درگاه خدا عرضه داشت و حال خداوند به نوح اینچنین پاسخ می دهد..... ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨ @BACHE_HEZBOLLAHi
داستان«ماه آفتاب سوخته» 🎬: زینب حال حسین را میبیند، او عهد کرده همیشه مانند حجت خدا باشد و احساسات او را به دل کشد، اگر حسین پسر از دست داده، زینب هم باید پسر را قربانی کند، پس به سرعت خود را به خیمه میرساند، لباس رزم بر تن پسرش عَوْن میکند و میگوید: میوهٔ دلم، حالا نوبت توست باید حجت خدا را یاری کنی، همانطور که ساعتی قبل برادرت محمد، جان خویشتن فدا کرد، درست است مادر محمد حوصا ست اما او را چون تو دوست داشتم چرا که او هم سرباز ولایت بود و فدایی حسین شد. عون دست بر چشم مینهد و نزد دایی اش ،حسین میرود، اذن میدان میگیرد و میتازد. عون شمشیر میزند و دشمن را چون برگ خزان بر زمین میریزد و رجز می خواند: اگر مرا نمی شناسید، من از نسل جعفر طیارم! همان که خداوند در بهشت دوبال به او عنایت فرموده است همگان جعفر طیار را میشناسند همان که در جنگ حنین در دفاع از رسول و دین خدا دو دستش از بدن جدا شد و اینک عون آمده تا خاطرهٔ جعفرطیار را در ذهن ها زنده کند و اینبار نه که دو دست بلکه سر و تن و جان را فدای حسین و دین محمد نماید. عمر سعد اشاره میکند که عون را دوره کنند، باران تیر و نیزه پرتاب می شود، گرد و خاکی در هوا بلند میشود و عون بر زمین می افتد. پیکر عون را به خیمه گاه می آورند اما زینب از خیمه اش بیرون نمیرود، چون نمی خواهد حسین اشک چشمش را در فراق پسر ببیند و شرمسار روی خواهر شود. پس از عون، جوانان بنی هاشم یکی پس از دیگری به میدان رزم میروند ، رجز میخوانند و برای خدا و ملائکش دلبری می کنند و در آخر آسمانی میشوند. انگار کسی دیگر نمانده که ناگاه نوجوانی جلوی حسین ظاهر میشود: عمو جان اذن میدان میخواهم.. حسین ،قاسم بن حسن را در آغوش می گیرد و میفرماید: تو یادگار حسن هستی، هنوز سیزده بهار از عمرت بیشتر نگذشته، نمی توانم اجازه دهم.. امام قاسم را در آغوش میگیرد و گریه میکند آنچنان گریه اش شدید است که بیم بیهوش شدن حسین میرود. قاسم دست در گردن عمو میاندازد و میگوید: من یتیم هستم عمو! دل یک یتیم را نشکن.. حسین تسلیم میشود و قاسم روانه میدان، اما نه با لباس رزم بلکه با پیراهن سفید عربی اش ، آخر هیچ کس برای نوجوانی ۱۳ساله زره نمیسازد! در آن لباس سفید با چهره ای زیبا انگار ستاره ای از مغرب طلوع کرده، همگان میگویند این نوجوان زیبا کیست که قاسم رجز میخواند: اگر مرا نمی شناسید، من پسر حسن بن علی ام، آمده ام که حجت خدا را یاری رسانم چرا که یاوری ندارد، آمده ام سربازی کنم در سپاه امامی که شما او را به سوی خود خواندید و در صدد کشتنش هستید.. عمرسعد اشاره میکند و میگوید: او را بکشید که خاندان علی با خطابه خواندنشان دنیا را زیرو زبر میکنند.. باران تیر به سمت قاسم سرازیر میشود، رباب از دور این صحنه را میبیند و زیر لب میگوید: انگار تاریخ تکرار میشود، روزگاری تیر بر تابوت پدرش زدند و اینک همان تیر کینه با قدرت بیشتر بر بدن پسر نوجوانش مینشیند اللهم العنهم جمیعا... در هیاهوی کربلا صدایی به گوش حسین میرسد«عموجان! بفریادم برس» حسین شتابان میرود و میفرماید: آمدم عزیز دلم! دشمنان دور قاسم را گرفته اند، با آمدن امام، همه میترسند و فرار میکنند، امام سر قاسم را به دامن میگیرد، اما انگار قاسم در ملکوت است. امام صدا میزند: قاسمم! تو بودی مرا صدا زدی، من امدم، چشم خود باز کن..و وقتی صدایی از قاسم نمیشنود می فرماید: به خدا قسم بر من سخت است که تو مرا به یاری بخوانی و من وقتی بیایم که تو دیگر جان داده باشی آنگاه با کمری خمیده و دلی شکسته قاسم را به خیمه گاه میبرد.. ادامه دارد‌... 📝به قلم:ط_حسینی 🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤
داستان«ماه آفتاب سوخته» 🎬: هیچ کس از جوانان بنی هاشم جز سجاد و عباس نمانده، سجاد که بیمار است و آنقدر تب دارد که انگار در کورهٔ آتش میسوزد و عباس هم علمدار و سقای سپاه است و اینک سپاهی نیست که علمداری کند و ندای العطش طفلان کربلا به آسمان بلند است. علی اصغر از خواب بیدار شده، هم گرسنه است و هم تشنه، نه شیری ست بنوشد و نه آبی ست که گلویش تازه کنند، صدای گریه اش دشت کربلا را پر کرده.. رقیه که خود از تشنگی بی حال است، گریه علی اصغر قلبش را آتش میزند، نگاهی به رباب که از گریه طفلش به گریه افتاده می کند و می گوید: هم اکنون نزد عمو عباس میروم تا برای علی اصغر آب بیاورد، اگر آب رسید، من هم سهم آبم را به علی میدهم. رباب علی را به سینه اش می چسپاند و زیر لب می گوید: اگر عباس برود که حسین بی پناه میشود...اینک سپاه حسین عباس است و بس... رقیه خود را به عمو میرساند و میگوید: عمو جان تشنگی امانمان را بریده، اما علی اصغر از همه بی تاب تر است. جای درنگ نیست، عباس باشد و کودکان تشنه لب باشند؟! عباس دستی به گونهٔ رقیه میکشد و دست دیگرش را روی چشم می گذارد و رقیه خوشحال است...چرا که عباس حرفی نمیزند و اگر بزند تا پای جان روی حرف می ایستد ، وقتی دست عمو عباس روی چشمش برود یعنی رقیه جان به قیمت از دست دادن دست و چشمم هم شده برایتان آب می آورم. رقیه به خیمه گاه می رود تا خبر رفتن عمو عباس را بدهد و عباس نزد مولایش میرود تا رخصت بگیرد برای آوردن آب... امام اجازه میدهد، اما صلاح نیست عباس به تنهایی برود، همه یاران ملکوتی شده اند، پس خود حسین آماده میشود، تا دو پسر حیدر کرار به فرات بزنند و از فرات که مهریه مادرشان زهراست، آبی بیاورند برای نوادگان زهرا... دو برادر دوش به دوش هم به سپاه دشمن هجوم می آورند و به سمت شریعه فرات میروند. صدایی در دشت می پیچد:مبادا بگذارید آنها به فرات برسند که اگر آنها آب بنوشند،هیچ کس را توان مبارزه با آنها نخواهد بود صدای«الله اکبر» دو پسر حیدر کرار با چکاچک شمشیرها در هم آمیخته.. عمر سعد دستور میدهد بین حسین و عباس فاصله اندازند، انها خوب میدانند که اگر این دو شیر بیشهٔ حق، با هم باشند هیچ کس جلو دارشان نیست اما اگر عباس را از نفس اندازند،حسین زانو میزند و اگر حسین را بکشند عباس را از نفس انداخته اند. باران تیر و نیزه باریدن میگیرد، تیری به چانهٔ مولا اصابت می کند، حسین لختی میایستد و تیر را بیرون میکشد، خون فواره میزند، حسین دستش را زیر خون ها میگیرد و خون مقدسش را که همان خون خداست بر آسمان میریزد و میفرماید:«خدایا! من از ظلم این مردم به سوی تو شکایت می کنم» دشمن از این فرصت استفاده میکند و بین حسین و عباس جدایی می اندازد. حسین چشم می گرداند، عباسش را نمی بیند و ناگاه نگران خیمه گاه میشود...نکند تا من زنده ام چشم زخمی به زینبم و اهل حرم برسد؟! امام به سرعت به سمت خیمه گاه برمیگردد تا هیچ کس جرأت نزدیک شدن به آنجا را نداشته باشد و عباس خود را به شریعه رسانده... مشک را پر از آب میکند و کف بر آب میزند، نگاهش به آب است و فکرش پیش مولایش حسین...نه...نه...روانیست که حسین تشنه باشد و عباس سیراب...اصلا همین خنکای آبی که به دست عباس رسیده، وجدانش را میلرزاند...دستان حسین در تب بسوزد و دستان عباس در خنکای آب باشد...عجیب با ادب و با وفاست این پسر حیدر کرار... عباس تشنه لب با یک حرکت بر اسب مینشیند و به سوی خیمه ها حرکت میکند لشکری چهار هزار نفری کمین کرده اند تا امید عباس را ناامید سازند عباس بند مشک را محکم تر میچسپد و شمشیر زنان به پیش میرود. ادامه دارد... 📝به قلم :ط_حسینی 🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤 داستان«ماه آفتاب سوخته» >دوم🎬: علی اصغر گریه اش قطع نمی شود، رباب از خیمه بیرون می آید، دستش را سایه چشمش میکند، عباس رفته آب بیاورد، حتما با مشک پر آب از پر میگردد، سمت شریعه فرات را مینگرد، خدایا چه می بیند: یک نفر در مقابل هزاران نفر، اصلا اینها رسم جنگ نمی دانند، آنهم عباس که به قصد جنگ نرفته، او رفته آب بیاورد، آخر اینها ادعای مسلمانی میکنند، آیا راه و رسم اسلام که دین سراسر مهر و عطوفت است اینچنین است؟! یک نفر به چند نفر؟! عباس باید حواسش به مشک آب باشد و هم به باران تیر و نیزه ها، یک چشم عباس به سپاه دشمن است و یک چشمم به خیمه ها، آخر همه کودکان منتظر سقای کربلا هستند. عباس شمشیر میزند و پیش میرود، سپاهیان را یکی پس از دیگری سرنگون میکند تا اینکه نوفل از سمت راست به او نزدیک میشود، عباس مشک را محکم چسپیده، باید مشک را از عباس جدا کند پس دست راست عباس را با ضربت شمشیر جدا میکند.