eitaa logo
بچه حزب اللهی
5.3هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
6.1هزار ویدیو
19 فایل
🌺بسم الله الرحمن الرحیم 🌺 ⚜️کانال » بچه حِزبُ اللّٰهی 💛 فَإِنَّ حِزبَ اللَّهِ هُمُ الغالِبونَ💛 خبر وتحلیل کم ولی خاص . سیاسی ونظامی . داخلی وخارجی . جبهه مقاومت. 🌹 ادمین: @Pirekharabat313 تبلیغات: @Amirshah315 لینک کانال: @BACHE_HEZBOLLAHI
مشاهده در ایتا
دانلود
🎬: جبرئیل همراه با نوح قدمی جلو نهاد و همانطور که زمین سرسبز پیش رو که با کوه های بلند و استوار محصور شده بود را نشان میداد با صدایی بسیار بلند که از هیبت ملکوتی اش نشأت میگرفت، فریاد زد: هل من ناصر ینصرنی؟! فریاد جبرئیل کوه ها را به لرزه انداخت و ناگاه نوح با چشمان خود دید و با گوشهای خود شنید که هر آنچه از مخلوقات خدا چه زمین و چه درخت و چه کوه و چه بیابان و...در پیش رویش بود،همانطور که میلرزیدند جواب میدادند: لبیک یا رسول رب العالمین! در این حال بود که نوح متوجه شد این فرد ناشناس یکی از فرستادگان خداوند است و قدرت فرابشری دارد. سپس جبرائیل امین خودش را معرفی کرد و گفت: من جبرائیل هستم که همراه پدرانت آدم و ادریس بودم. خداوند به تو سلام می رساند و تو را بشارت می دهد که جامه صبر و یقین و پیروزی را بر تن کن چرا که تو از سوی خداوند برای پیامبری و رسالت برگزیده شده ای. احساسی بسیار لطیف که قابل گفتن نبود به نوح دست داد چرا که خداوند بلند مرتبه به او سلام رسانده بود: سلامٌ علیٰ نوح فی العالمین.... اینک حضرت نوح از طرف خداوند به رسالت مبعوث شده و اولین پیامبر اولوالعزم پروردگار است. جبرائیل پس از آن که خبر رسالت نوح را برای او آورد پیغامی را از طرف خداوند به او ابلاغ کرد و پیغام دوم دیگری نیز برای او داشت، پیغامی که می تواند یک اشاره به تمام بنی بشر باشد که این زندگی دنیوی تک نفره نیست و اگر می خواهی موفق باشی باید زوجی برگزینی و خانواده ای برپا نمایی جبرئیل بار دیگر لبخندی ملیح زد و رو به نوح فرمود: ای نبی خدا! خداوند امر کرده که تو ازدواج نمایی همانا اراده خداوند بر آن تعلق گرفته که با عموره دختر زمران ازدواج کنی چرا که او اولین کسی خواهد بود که به تو ایمان می آورد. و این نکته ای بسیار ظریف است چرا که تشکیل بنیان خانواده آنقدر برای خداوند مهم است که پس از ابلاغ رسالت نوح دستور به تشکیل خانواده می دهد و این همان سبک واحدی است که خداوند متعال آن را رعایت کرده است و هنگام روایت آدم ابوالبشر از همسر او حوا سخن گفته است و اینک پس از روایت رسالت نوح از همسر او عموره سخن گفته است. ازدواج اولین ماموریت نوح پس از آن که نوح به رسالت برگزیده شد بود و حالا قرار است به میان قوم خود بازگردد و انها را به سمت حق دعوت کند، البته با تکیه بر قدرت خداوند یکتا... ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨ @BACHE_HEZBOLLAHi
داستان«ماه آفتاب سوخته» 🎬: رباب و اهل حرم صحنهٔ مظلومیت حسین را می بینند، علی اصغر گریه اش شدید شده انگار او هم نه از تشنگی بلکه بر مظلومیت پدرش میگرید، ندای هل من ناصر ینصرنی حسین به گوش رباب میرسد، رباب کودک گریان را به سینه می چسپاند و میگوید: پدرت تنها و بی یار است، کاش بزرگتر بودی علی ،کاش میتوانستی تو هم برای حجت خدا سربازی کنی، کاش قد کشیده بودی و من می توانستم به نذرم عمل کنم ناگاه صدای علی اصغر بیش از قبل بلند میشود و علاوه بر گریه ،شروع به دست و پا زدن میکند، گویی به ندای حجت خدا لبیک می گوید، گویی با زبان بی زبانی فریاد میزند: من باشم و پدرم ندای هل من ناصر سر دهد؟!... گریهٔ علی اصغر آنقدر بلند است که به گوش حسین میرسد،حسین برمیگردد، زینب کمی عقب تر پشت سر حسین ایستاده، حسین به زینب میرسد و میفرماید:خواهرم شیر خواره را برایم بیاورید. زینب نزد رباب می آید...رباب ،علی اصغر را از آغوشش جدا میکند، همانطور که اشک چشمانش بر صورت علی مینشیند میگوید: انگار امام تو را می خواند...گویی امید دارد به حرمت این کودک شش ماهه، کسی به خود آید و راه بهشت جوید امام علی اصغر را که پیچیده در پارچه ای سبز است، جلوی سپاه، روی دست بالا می آورد، سپاه، چشم به دست حسین دارند و میگویند: حسین قرآن به میدان آورده؟! نکند می خواهد قرآن نجاتش بدهد.. نانجیبی دست و پا زدن علی اصغر را میبیند، قهقه ای سر میدهد و میگوید: حسین را ببینید تمام لشکرش شده طفلی شیرخواره... در این هنگام حسین، علی اصغر را روی دست به سپاه نشان میدهد و میفرماید:«اگر به من رحم نمی کنید به کودکم رحم کنید» عمر سعد دستان کوچک علی اصغر را که بی تابانه تکان می خورد میبیند و زیر لب میگوید: این دستان کوچک قادر است لشکری را به سوی حسین بکشد، حرمله کجایی که این سرباز کوچک را سیراب کنی؟! حرمله که همیشه ادعای جنگاوری می کند، اینک می خواهد در مقابل طفلی شش ماهه زورش را به رخ عالمیان بکشد، تیر سه شعبه در چله کمان میگذارد و رها میکند. سپاهیان کوفه چشمانشان را بسته اند که این صحنه را نبینند.. خون از گلوی علی اصغر می جوشد و سر کوچکش پیش چشمان پدر آویزان شده... بار دیگر اشک امام در می آید، امام دستش را زیر خون گلوی علی اصغر می گیرد و خون به آسمان می پاشد، امام اجازه نمی دهد حتی قطره ای از خون علی اصغر بر زمین بریزد.. این طفل کوچک تا قیام قیامت سندی ست بر مظلومیت حسین و اولاد حسین.. رباب از دور صحنه را می بیند، اشکش جاری میشود و زیر لب می گوید: مادر به فدایت شود! که نگذاشتی آرزو بر دلم بماند، با سن کمت سربازی کردی برای حجت خدا... امام به سمت خیمه ها می آید، رباب هراسان پیش می رود تا برای آخرین بار علی اش را در آغوش کشد...امام راه کج میکند چون شرمسار است از دیدن روی رباب، گویا می خواهد به پشت خیمگاه برود و... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿 داستان«ماه آفتاب سوخته» 🎬: امام علی اصغرش را پشت خیمه ها به آغوش داغ خاک کربلا میسپرد و سپس راهی خیمه اهل حرم میشود. همه آنجا جمع هستند، زینب، ام کلثوم ،سکینه ،رباب ،فاطمه، رقیه و... امام می فرماید:«برای من کهنه پیراهنی بیاورید تا به تن کنم، من به سوی شهادت میروم» زینب خوب می داند ، حسینش چرا پیراهن کهنه طلب میکند، آخر این مردم نشان دادند که حتی به لباس امام هم رحم نمی کنند و همچون گرگ هر کدام دنبال غنیمتی از حسین هستند، اما حسین حجت خداست و هیچ کس نباید بدن او را عریان ببیند، پس پیراهنی کهنه و وصله دار میپوشد تا کسی پیراهنش را به غنیمت نگیرد. صدای گریه اهل حرم بلند است، هر کس چیزی می گوید و در دل آرزو می کنند کاش مرد بودند و از امامشان دفاع می کردند، اما اهل حرم علمدار حادثهٔ عاشورا هستند باید زنده باشند و مردانه وار این عَلَم را تا قیام قیامت به رخ جهانیان بکشند. امام پیراهن کهنه را میپوشد و به سمت خیمه پسرش علی اوسط،امام سجاد میرود. وارد خیمه میشود و سجاد را که چون آهنی گداخته داغ است در بغل میگیرد و وصیت های آخرینش و اسرار امامت را در گوش فرزندش فاش می کند. سجاد بی تاب است برای یاری امام، اما مصلحت خداوند بوده که او در واقعهٔ عاشورا بیمار شود تا نسل امامت پابرجا بماند تا همیشه حجتی از خدا بر روی زمین باشد. امام از خیمه بیرون می آید، می خواهد بر اسب بنشیند که دخترانش را میبیند که دوره اش کرده اند، از همهٔ آنها بی تاب تر سکینه و رقیه است... رباب پشت سر سکینه ایستاده و شرم دارد جلو برود، او می خواهد جان خویشتن فدای دلبرش نماید تا لحظه ای هم از او دور نشود اما حیف که امام اجازه جنگ به زنها نمی دهد، سکینه جلوتر می رود، دامان پدر را میگیرد و میگوید:بابا! به سوی مرگ می روی؟