eitaa logo
بچه حزب اللهی
5.1هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
5.7هزار ویدیو
19 فایل
🌺بسم الله الرحمن الرحیم 🌺 ⚜️کانال » بچه حِزبُ اللّٰهی 💛 فَإِنَّ حِزبَ اللَّهِ هُمُ الغالِبونَ💛 خبر وتحلیل کم ولی خاص . سیاسی ونظامی . داخلی وخارجی . جبهه مقاومت. 🌹 ادمین: @Pirekharabat313 تبلیغات: @Amirshah315 لینک کانال: @BACHE_HEZBOLLAHI
مشاهده در ایتا
دانلود
🎬: مریدان حضرت نوح خود را به میدان بزرگ شهر رساندند و پیکر نبی خدا را که غرق در خون بود در آنجا یافتند. خورشید غروب کرده بود و سایه شب بر همه جا گسترده شده بود، عبور و مرور هم در شهر کم شده بود و در میدان اصلی شهر که انگار مردم از دیدن پیکر نوح به نوعی میترسیدند، کسی وارد میدان نمی شد و مریدان نوح با احتیاط به سمت او رفتند، یکی از مردها سرش را روی سینه پیامبر گذاشت و با هیجانی در صدایش رو به سه مرد دیگر، گفت: پیامبر خدا زنده است، به گمانم از شدت ضربات همچون چندین بار قبل بیهوش شده، اما اینبار چون ضربات زیاد بوده، بیهوشی اش طولانی شده و با زدن این حرف زیر بازوی نوح را گرفت و بر پشتش نهاد و گفت: یک نفر در جلو و دو نفر در عقب من حرکت کنند تا پیامبر را از شهر بیرون ببریم. با احتیاط کامل نوح را از شهر بیرون بردند، بیرون شهر، چشمه ای خنک و گوارا که درختان سرسبز و سر به فلک کشیده احاطه اش کرده بودند وجود داشت، نوح را به کنار چشمه بردند و یکی از مردها کف دستش را به آب زد و ابتدا آب به صورت نوح پاشید و سپس قطره قطره آب به دهانش ریخت. پس از گذشت دقایقی نوح چشمانش را گشود و همانطور که در تاریکی اطرافش را نگاه می کرد فرمود: من کجا هستم؟! همان مرد تازه وارد جلوی پیامبر زانو زد و شرح واقعه را برای پیامبر گفت. حضرت نوح اشکش جاری شد و همانطور که سعی می کرد بنشیند به آن مردها اشاره کرد که او را تنها بگذارند، انگار می خواست با خدای خودش تنها سخن بگوید. مریدان نوح خود را به پشت درختان رساندند و دورادور مراقب پیامبر خدا بودند. حضرت نوح همانطور که دردی جانکاه در بدنش می پیچید رو به سوی بکه و خانه خدا نمود و دو زانو در محضر خداوند نشست و سرش را به آسمان بلند کرد و به خداوند عرضه داشت: خدایا من قومم را روز و شب دعوت کردم و هیچ فرصتی را از دست ندادم اما دعوت من باعث شد که روز به روز بر تنفر آن ها افزوده شد و بیشتر از من فرار کردند. (علت این که دعوت نوح باعث می شد تا بر تنفر برخی از انسان ها نسبت به خدا و انبیاء افزوده شود آن است که در حالت عادی شاید برخی از بدی های انسان کامال مخفی باشد و هیچ بروز بیرونی نداشته باشد اما هنگامی که ولی خدا ظهور می کند بستری ایجاد می شود که تمام بدی های مخفی بروز پیدا کرده و آشکار شود ولیّ خدا مانند نورافکنی عمل می کند که تمام بدی های مخفی باطنی را نشان می دهد و همین باعث می شود تا انسان در برخورد با ولی خدا بیش از پیش بدی های خود را آشکار کند. مثال این فرد تا به حال هیچ کس را مسخره نمی کرد ،چون بستری برای مسخره کردن ولی خدا وجود نداشت، اما حالا با ظهور ولی خدا حسادتش گل می کند و او را مسخره می کند و سعی در تخریب بیشتر او می کند. علت این که تا به حال فرض حسادت و مسخره کردن ولی خدا پیش نیامده بود اما حالا این فرض وجود دارد. مثال بارز چنین مساله ای فردی است که در پای منبر امیرالمومنین نشسته بود و هنگامی که سخن اعجاب انگیزی را از آن حضرت شنید به ایشان توهین کرد در حالی که در عکس العمل نسبت به چنین مساله ای باید ایشان را تحسین می کرد. قرآن کریم می فرماید: همین قرآنی که مایه هدایت بشر است باعث می شود که خسران و ضرر برای ظالمان بیشتر شود. مواجهه با ولی خدا نیاز به طهارت درونی دارد و گرنه باعث می شود که بدی های درونی انسان آشکار شود.) حالا حضرت نوح به خداوند متعال گزارش می دهد که در طول این نهصد و پنجاه سال تلاش و دعوت من برای هدایت این مردم هرچه بیشتر دعوت می کردم فرار آن ها از من بیشتر می شد. همچنین هرگاه آن ها را به سوی تو دعوت می کردم انگشت هایشان را در گوش قرار می دادند تا صدای مرا نشنوند و لباس هایشان را به صورت می کشیدند تا مرا نبینند و نسبت به من استکبار می ورزیدند و بر این کار اصرار شدید داشتند. همانا استکبار صفت ابلیس است و ابلیس به خوبی تلاش کرد تا این صفت خطرناک را در جامعه من شایع کند. نوح نبی به خداوند عرض کرد که خدایا من برای دعوت این مردم از تمام راه های تربیتی و شیوه های تمام تلاش خودم را کردم؛ پس برخی را آشکارا و برخی دیگر را مخفیانه به سوی تو خواندم. پس به آن ها گفتم که به سوی پروردگارتان استغفار کنید چرا که او بسیار آمرزنده است. (یکی از مهم ترین نکاتی که یک مربی دلسوز در دعوت متربی گناهکار باید رعایت کند آ ن است که او را از نا امیدی نجات دهد. برخی از انسان ها پس از آلوده شدن به گناه امیدی به بخشش پروردگار ندارند ادامه دارد.. @BACHE_HEZBOLLAHi
داستان«ماه آفتاب سوخته» 🎬: آخرین یار امام هم به مسلخ عشق رفت و حال امام تنهای تنها شده، امام مانده و هیجده یار از جوانان بنی هاشم... امام با اشک نگاهی به جمع یاران به خاک و خون خفتهٔ خود نمود و نگاهی به سپاه عمر سعد، همانها که برایش نامه نوشتند، ایشان را دعودت کردند و بعد هم به رویش شمشیر کشیدند و کمر به قتلش بستند، آیا دوباره ندای هل من ناصر سر می دهد؟! این جماعت دنیا طلب که زر و زیور دنیا کورشان کرده، ندای یاری خواهی امام را نمی شنوند، در همین حین صدای روحبخشی به گوش امام رسید: بابا! به من اجازهٔ میدان میدهید؟ امام بر می گردد و علی اکبر را مینگرد، همو که از همه شبیه تر به پیامبراست،همو که هر زمان خاندان بنی هاشم، هوای رسول را میکردند از علی اکبر می خواستند که در پیش چشمشان قدم بزند تا آنها سیر رسول را ببیند آخر علی اکبر در صورت و سیرت در قامت و رعنایی با رسول الله مو نمیزند.. حسین با اشک در چشم اجازه میدان میدهد، علی اکبر به سمت اسبش می رود، زینب میبیند که علی می خواهد به میدان برود و میفهمد که این آخرین دیدار خواهد بود، پس بر سرزنان جلو میرود، افسار اسب علی اکبر را در دست میگیرد و میگوید: بگذار سیر ببینمت ای شبیه ترین به پیامبر، ای میوهٔ دل حسینم... رباب پیش می آید، رقیه می دود ، سکینه به شتاب خود را میرساند، خدای من اینجا قیامت کبری به پا شده... انگار حرم حسین دل از علی نمی کنند، دوره اش کرده اند تا لحظه ای بیشتر او را ببینند..رباب اشک ریزان نگاهی به علی اکبر می کند و دست به گونهٔ علی اصغر که در آغوشش انگار از شدت عطش بیهوش شده میکشد، گونهٔ علی اصغر همچون صحرای کربلا داغ است، اشک از چشمان رباب روی گونه علی اصغر میریزد و زیر لب زمزمه میکند: خوشا به حال لیلا که پسری دارد تا در راه حسین فدا کند، کاش تو هم بزرگتر بودی علی... رقیه با لب تشنه شیرین زبانی ها می کند برای علی اکبر، علی اکبر خم میشود و در گوش رقیه چیزی می گوید، رقیه لبخندغمگینی میزند و به پدر نگاهی می کند، زینب نگاهش به این صحنه می افتد و گویا سخن ناگفته علی را متوجه شده ،افسار اسب از دستش رها میشود...آری حسین تنها و بی یاور مانده و علی اکبر باید یاور شود برای وجود نازنین حجت خدا.. علی اکبر بیش از این تاب نمی آورد،آخرین نگاه را به حرم می کند و شتابان به میدان رزم می رود...با لب تشنه و عطشی شدید، آنچنان میتازد و کافران را درو می کند که همگان انگشت حیرت به دهان میبرند، سالخوردگان سپاه کوفه که پیامبر را دیده اند، فریاد میزنند، به خدا که محمد زنده شده و اینک در رکاب حسین شمشیر میزند، این محمد است که از بهشت بر زمین نزول اجلال کرده.. و در این هنگام حسین دست به دعا بلند میکند: خداوندا شاهد باش که من جوانی را به سوی این سپاه میفرستم که هرگاه دلتنگ پیامبر میشدیم او را نگاه میکردیم. انگار می خواهد بگوید، درست است در صحرای عرفات نماندم و قربانی ندادم اما این اولین قربانی حسین است و هنوز قربانی ها در پیش است. علی اکبر رجز می خواند و دشمن را از دم تیغ میگذراند و پدر هنرنمایی پسرش را می بیند و بیش از قبل دلتنگ او میشود. علی اکبر که دلش به دل پدر گره خورده، گویا این دلتنگی را حس می کند، به سمت پدر می آید، لبان ترک خورده اش شاهدی بر تشنگی اوست، حسین زبان خویش در دهان علی میگذارد و میگوید: تا لحظاتی دیگر از دست جدت رسول خدا از آب حوض کوثر سیراب خواهی شد.. و زبان داغ پدر به علی میفهماند او هم سخت تشنه است.. علی اکبر به میدان برمیگردد، عمر سعد که از جنگ دقایقی قبل علی هم وحشت زده شده و هم کینه به دل گرفته، چرا که تعداد زیادی از لشکرش را این جوان، یک تنه به درک واصل کرده، دستور می دهد که علی را دوره کنند، سربازان دور شبه پیامبر را میگیرند و هر کس با هر چه در دست دارد به او حمله میکند، سرانجام پیکر ارباًاربای علی بر زمین می افتد، علی اکبر از گوشه چشم به سمتی که حسین ایستاده نگاه میکند و میگوید: بابا! خدا حافظ و با لبخندی چشمانش بسته میشود ، انگار که می خواهد بگوید من هم اکنون سیراب سیرابم چرا که رسول الله به من جامی از آب بهشتی داده... حسین شتابان خود را به بالین علی میرساند و کنار او زانو میزند، زینب که از علاقهٔ این پدر و پسر خبر دارد، به سرعت خود را به حسین میرساند تا پناه حسینش شود در این داغ عظیم.. حسین سر علی را به دامن میگیرد و همانطور که از او بوسه ای میگیرد میفرماید: بعد از تو دیگر زندگی را نمی خواهم اشک حسین جاری میشود، نانجیبی از سپاه کوفه میبیند و میگوید:شاد باشید کمر حسین را شکستیم...و انگار واقعا توان از حسین گرفته شده، چون نمی تواند علی را بغل بگیرد و به خیمه گاه ببرد، زینب به عقب اشاره می کند و حسین آرام میگوید: جوانان بنی هاشم بیایید...علی را بر در خیمه رسانید ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤