eitaa logo
بچه حزب اللهی
5.4هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
6.3هزار ویدیو
19 فایل
🌺بسم الله الرحمن الرحیم 🌺 ⚜️کانال » بچه حِزبُ اللّٰهی 💛 فَإِنَّ حِزبَ اللَّهِ هُمُ الغالِبونَ💛 خبر وتحلیل کم ولی خاص . سیاسی ونظامی . داخلی وخارجی . جبهه مقاومت. 🌹 ادمین: @Pirekharabat313 تبلیغات: @Amirshah315 لینک کانال: @BACHE_HEZBOLLAHI
مشاهده در ایتا
دانلود
بچه حزب اللهی
#روایت_انسان #داستان_واقعی #قسمت_چهل_ششم🎬: حضرت نوح باز هم نگاهی از سر دلسوزی به ملتی که میرفت تا
🎬: جمع ابلیسک ها جمع بود و ابلیس بزرگ هم در رأس مجلس نشسته بود و با خوشحالی اعوان و انصارش را می نگریست و ابلیس لبخند گل گشادی زد و رو به ابلیسک ها گفت: دیدید چه بر سر بنی بشر آوردم؟! همانان که خداوند، پدرشان حضرت آدم را خلق کرد که کل موجودات بر او سجده کنند و من از سجده کردن بر او ابا کردم، اینک با افتخار بر بت های سنگی و چوبی که حیله ای از جانب من است سجده می کنند و به خداوندی که آنان را خلق نموده کافر شده اند و تماما به بندگی من در آمدند. ابلیس نفسش را محکم بیرون داد و گفت: اینقدر نقشه ام ماهرانه بوده است که عبدالغفار بعد از سالها تلاش و زحمت و کتک خوردن و هتک حرمتش و حتی التماس و لابه اش، موفق به هدایتشان نشده، عبدالغفار آنقدر بر این مردم دلسوزی کرده و آنقدر برای هدایتشان به هر چیزی دست زده حتی به گریه و نوحه سرایی، که در آسمان و زمین او را به نام «نوح» یعنی نوحه کننده، می شناسند... ابلیس نگاهی عمیق به جلویش کرد و ادامه داد: ای فرزندان من! همچون همیشه تلاش کنید چرا که راهی تا پیروزی نهایی ما نمانده است، بدانید و آگاه باشید اگر قوم نوح به راه نیایند آن عذاب عظیم و آن طوفان سهمگینی که وعده داده شده بر سرشان فرود می آید و شما باید این مدت تلاشتان را صد چندان کنید تا آنان در گمراهی بمانند و سرانجام عذاب نازل شود و دیگر هیچ نامی از فرزندان آدم بر روی زمین نماند. در این هنگام یکی از میان ابلیسک ها فریاد برآورد: ای ابلیس بزرگ! ما تمام تلاشمان را برای اغفال انسان ها می کنیم، اما فراموش نمی کنیم که کار اصلی را تو کردی که بت ساختی و بنی آدم را از راه پرستش خداوند گمراه ساختی. ابلیس به آن ابلیسک خیره شد و گفت: نه! اشتباه نکنید، ساخت بت هایی چون «ود، یعوق، یغوث و نسر» و مهتر بت ها که «بعل» باشد و اینک به فرمان اشراف و مترفین، مردم تا پای جان محافظ آنان هستند، کار من نبود، این بت ها برای خود داستانی دارند، خود بنی بشر این بت ها را ساختند اما افکار من و نقشه های من آنان را به پرستش بت ها وادار کرد. همان ابلیسک از جا برخاست و گفت: می شود داستان این بت ها را برای مایی که نبودیم بیان کنید. ابلیس نفس بلندی کشید و از جا برخاست و راست قامت ایستاد و گفت: خیلی سال پیش بندگانی از خداوند بودند، یعنی انسان هایی از نسل حضرت آدم به نام همین بت ها ود و یعوق و نسر و حتی بعل وجود داشتند... این افراد بندگان بسیار مخلص و مؤمن بودند و روز و شب را در عبادت خداوند و خدمت خلق خدا سپری می کردند، من ابلیس پدر شما، تمام تلاشم را کردم تا آن بندگان مخلص را از راه مستقیمی که میرفتند به در کنم، اما نتوانستم، این افراد آنقدر پاک و مهربان بودند، درست شبیه همین نوح، نه تنها رابطه شان با خداوند یکتا خوب بود و خوب بندگی می کردند بلکه با دیگر بنی بشر مهربان بودند و ارتباطی عمیق و لطیف بین آنان و دیگر بندگان خدا برقرار بود، بالاخره عمر این انسان های مخلص هم به سر آمد و از دنیا رفتند، مردم که آنها را بسیار دوست می داشتند، برای یادبود آنها، مجسمه هایی از چوب و سنگ به نام و یاد آنها ساختند و این مجسمه ها ابتدا در شهرها قرار داشت و بعد به داخل خانه ها آمد و این تندیس ها از نسلی به نسل دیگر منتقل شد، چند نسل که گذشت، نقشه ای به ذهنم خطور کرد و با دقت آن نقشه را اجرا کردم. حالا نسلی این تندیس ها را در دست داشتند که از داستان آن خبر نداشتند پس من به آنها القا کردم که این تندیس ها خدای آنان هستند، یکی خدای آب و یکی خدای باد و یکی خدای باران، یکی خدای برکت برکشاورزی و .... یعنی آنچنان پیشرفتم که تمام بنی بشر فکر می کردند برای احتیاجاتشان مانند باران و باد و کار و دامپروری و... باید دست به دامان همان تندیس هایی که اینک الهه های شهر شده بودند، بشوند و اینچنین شد که بعد از گذشت چندین سال از مرگ افراد مومنی چون «بعل» آنها ناخواسته به خدایی رسیدند و البته این خدایی کردن بت ها ایده من بود و شما باید آن را بیش از قبل رواج دهید ابلیس به اینجای حرفش که رسید قهقه ای بلند سر داد و گفت: دلم به حال نوح می سوزد، او از مادر به این مردم مهربان تر است اما مردم او را مجنون میدانند و او را دشمن الهه هایشان می دانند و در عوض مهر و محبتی که نوح به آنان روا می دارد، این بیچاره را سنگ و چوب میزنند. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨ @BACHE_HEZBOLLAHi
بچه حزب اللهی
داستان«ماه افتاب سوخته» #قسمت_چهل_پنجم🎬: عابس کشته میشود،ناگاه جَون که غلام سیاهی ست اهل سودان و غلا
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹: داستان«ماه آفتاب سوخته» 🎬: اسلم که شهید میشود، انس بن حارث که بیش از هفتاد سال سن دارد و روزگاری در لشکر و دوشادوش پیامبر شمشیر میزده، دلش دلبری برای خدا و مولایش را میخواهد، پس رخصت میگیرد و امام با لبخند مهربانی میفرماید:«ای شیخ، خدا از تو قبول کند» انس پارچه ای بر ابروان پر پشت و سفید میبندد و شالی هم به کمرش، انگار که نه هفتاد سال و بلکه نوجوانی تیزپاست، به میدان میشتابد و همزمان با حمله رجز می خواند« آگاه باشید که خاندان علی بن ابیطالب پیرو خدا هستند و بنی امیه پیرو شیطان» انس عاشق مولایش علی ست و نام علی رمز جنگیدن این پیر جنگاور شده، پیش میرود و کافران را میکشد و پس از جنگی شجاعانه او هم به دیدار معبود میشتابد در حالیکه محاسن سفیدش با خون سرش خضاب شده.‌.. اینک نوبت وهب است، همو که با همسرجوان و مادرش، تازه به دین اسلام درآمدند. وهب اجازه میدان میگیرد و بر سپاه دشمن یورش میبرد و مادرش در حالیکه اشک شوق میریزد، هنرنمایی فرزندش را به نظاره نشسته... عده ای را به خاک و خون کشیده و خود هم زخمی شده، وهب برمیگردد و به مادر میگوید: حال از من راضی شدی؟ مادر با لحنی قاطع میگوید :نه! همگان تعجب میکنند و مادر ادامه میدهد:پسرم وقتی از تو راضی میشوم که در راه حسین کشته شوی.. انگار خداوند تمام عظمت ها را می خواهد به یکباره در صحرای کربلا به تصویر کشد..مادری با مرگ جگر گوشه اش از او راضی میشود!! و خوب میداند که این مرگ زندگی ابدی زیبایی را برای او و فرزندش در پی دارد‌ همسر وهب که او هم به تاسی از شوهرش تازه مسلمان شده و هنوز دلش در گرو مهر شوهرش است میگوید:وهب مرا به داغ خود مبتلا نکن.. حال وهب بین دو راهی گیر کرده، عشق همسر جوانش یا عشق حسین و خدایش؟! و شیر پاکی که خورده او را به بهترین راه،راهنمایی می کند، او عشق عالم هستی را برمیگزیند و سر به آستان ارادت حسین میساید و دوباره به میدان برمیگردد. سپاه شمر او را دوره میکند، این شیرجوان دشت کربلا تعدادی را به درک واصل میکند و سپس سپاه شمر هر دو دستش را قطع میکند و سپس او را از نفس می اندازند و سر وهب را جدا میکنند و در دامن مادر وهب می اندازند و منتظرند که مادر وهب آه و ناله و گریه سر دهد، اما این شیرزن تازه مسلمان، انگار اسلام را بهتر از کهنه مسلمانانی که در مقابل خون خدا قد علم کرده اند میشناسد، سر فرزند را برمیدارد و میبوسد و با لبخند میگوید: من از تو راضی ام که پیش خدا و رسولش مرا سرافراز کردی و سپس از جا برمی خیزد، به سمت خیمه میرود و عمود خیمه را میکشد و با همان چوب به سپاهیان شمر حمله میکند و دو سرباز را میکشد...همه مبهوتند از حرکت مادری که در داغ جوانش است، اینجاست که امام میفرماید:«ای مادر وهب! به خیمه ها برگرد خدا جهاد را از زنان برداشته» او به خیمه برمیگردد اما به مقصود نرسیده چون می خواست آنقدر از سربازان بکشد تا جانش را فدای حسین زهرا نماید و کشته شود، امام که خوب میداند مادر وهب چه فکری در سرداشت رو به او میفرماید:«تو و پسرت روز قیامت با پیامبر خواهید بود» و چه مژده ای زیباتر و والاتر از این... آفتاب آسمان خبر از ظهر داغ میدهد و ابوثمامه نگاهی به آسمان میکند و نزد امام میرود و لبهای ترک خورده امام داغ دلش را تازه میکند و میگوید:جانم به فدایت!دوست دارم آخرین نماز را با شما بخوانم، اذان ظهر نزدیک است» امام خیره در چشمان مردی که خیره در مدار آرامش زمین است،میشود و میفرماید:«نماز را به یادمان انداختی، خدا تو را درگروه نمازگزاران قرار دهد» امام رو به سپاه کوفه میکند و از آنها می خواهد برای اقامه نماز لحظاتی جنگ را متوقف کنند، یکی از فرماندهان سپاه به نام ابن تمیم فریاد میزند:«مگر شما نماز هم می خوانید؟! نماز شما که پذیرفته نیست» با این حرف، غربت حسین همرنگ غربت پدرش علی میشود، چرا که زمانی خبر شهادت امیرالمومنین در محراب مسجد به گوش مردم شام رسید آنها با تعجب می گفتند: مگر علی نماز هم می خواند؟! حبیب که دلش از این حرف به درد آمده فریاد میزند:آیا گمان میکنی نماز پسر پیامبر قبول نمی شود نماز نادانی چون تو قبول است؟! ابن تمیم به سمت حبیب حمله ور میشود، حبیب از امام رخصت میگیرد و به سمت او میتازد. غیرت حبیب بن مظاهر به جوشش افتاده کسی جلودارش نیست، با یک حرکت ابن تمیم را سرنگون میکند و سپاهش حبیب را دوره میکنند و حبیب در میان میدان مشغول دلبری از خدا و ملائک میشود، میتازد و میکشد و میگوید: من حبیب هستم، من یکه تاز میدان جنگم!مرگ در کام من همچون عسل است.. حبیب آنقدر از سپاه دشمن میکشد که همه را متعجب میکند و سپس در حلقه محاصره میافتد و سرانجام سر حبیب بر گردن اسبش آویخته میشود، او میرود تا در ملکوت نماز ظهر را پشت سر رسول الله به جا آورد. ادامه دارد... به قلم:ط_حسینی 🤲🌹🤲🌹🤲🌹🤲🌹