بنام مرد 🇵🇸
*۲۹ فروردین سالروز حماسه سازی شهیدان دارا و رئیسی در مقابل استکبار جهانی گرامی باد*
۲۹ فروردین ماه ۶۷ مصادف با سالروز عملیاتی از مجموعه عملیات جان بر کفان نیروی دریایی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در مصاف مستقیم با شیطان بزرگ آمریکا است.
به دنبال حمله آمریکا به سکوهای نفتی سلمان و نصر و چند واحد شناور نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران، فرماندهی نیروی دریایی سپاه طی دستورالعملی، نیروی دریایی سپاه را به منظور پاسخگویی به شرارت آمریکا و دفاع از تمامیت ارضی کشور در آماده باش کامل قرار داد. متعاقب آن چند تیم عملیاتی برای مقابله با دشمن و دفاع از مرزهای آبی کشورمان به منطقه درگیری اعزام و در یک اقدام تحریکآمیز از سوی مزدوران آمریکایی، با آنها درگیر شدند. در این درگیری نابرابر، پاسداران حافظ دریا، موفق به انجام اقدامات خارقالعاده و پاسخ کوبنده به دشمن آمریکایی شدند.
هواپیماهای پیشرفته و ناوگانهای دریایی آمریکا به صورت وحشیانهای منطقه عملیاتی را هدف بمبهای خوشهای، چتری و لیزری قرار دادند. در ادامه این درگیری، یک فروند قایق تندرو منطقه یکم نیروی دریایی سپاه هدف قرار گرفت و ۲ تن از سرنشینان وی به نامهای اسدالله رئیسی و اسحق دارا به شهادت رسیدند و یک تن نیز مجروح شد.
اسدالله رئیسی: این دنیا خانه بیخانمانها است
اسدالله رئیسی در سال ۱۳۲۴ در خانوادهای مذهبی و در روستای آقاسین بندرعباس دیده به جهان گشود. در محیط پاک روستا رشد کرد و سپس درس را در مکتبخانه پدر آغاز کرد. پس از آن تحصیلات ابتدایی را در زادگاهش گذراند. وی در سن کم پدرش را از دست داد، از این رو مسوولیت اداره خانواده را برعهده گرفت. با افزایش فشار به ساکنین روستا و رشد مهاجرت، شهید رئیسی هم به خاطر فقر ناشی از شرایط سیاسی زمان طاغوت به بندرعباس رفت و در اداره بنادر و کشتیرانی مشغول به کار شد. در سال ۱۳۵۷ به همراه دوستانش در خیل عظیم مردم مسلمان حضور یافت و به خیابان ریخت و در جهت روشنگری مردم شهر و روستایش کوشید.
وی پس از پیروزی انقلاب در مسجد زادگاهش به تلاش بیوقفه خود ادامه داد و همزمان در بسیج کارخانه نیز به صورت فعال کار میکرد و مقابل توطئههای منافقین میایستاد. اسدالله جزء اولین نیروهایی بود که به جبهه رفت. چندی بعد به عضویت افتخاری سپاه درآمد و برای حفاظت از آبهای نیلگون خلیجفارس راهی جزیره ابوموسی شد. چهار بار عملیات مقابله بهمثل و انهدام کشتیهای آمریکایی شرکت داشت. سرانجام وی در ادامه راهش در روز ۲۹ فروردین سال ۶۷ در مصاف با آمریکاییها به خیل شهدا پیوست. وی در بخشی از وصیتنامهاش میگوید: «این دنیا بیارزش است، این دنیا خانه بیخانمانهاست، دل به آن نبندید، خانه آخرت را آباد کنید. به وسیله مجاهدت در راه خدا با از جان و دل گذشتن.»
شهید اسحاق دارا: هر کجا که باشیم، مرگ به سراغ ما میآید
اسحق دارا دومین شهید عملیات دریایی سپاه در روز ۲۹ فروردین سال ۶۷ است. وی در سال ۱۳۴۶ در یکی از آبادیهای کوهستانی روستای گیشان شرقی بندرعباس به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی را در روستاهای اطراف گذراند و سپس به همراه خانوادهاش به بندرعباس مهاجرت و سپس ادامه تحصیل و شرکت در کلاسهای قرآن را در بندرعباس دنبال کرد.
اسحق با آغاز انقلاب همراه برادر شهیدش گنجعلی دارا در تظاهرات شرکت میکرد. در سالهای ۵۹ و ۶۰ به همراه برادرش عازم جبهههای نبرد و در اولین حضورش به طور سطحی زخمی شد. پس از آن به عضویت رسمی سپاه درآمد و در واحد تخریب لشکر ثارالله، رشادتهای فراوانی از خود نشان داد. در عملیات والفجر ۳ به همراه تعدادی از دوستانش هدف گلوله توپ بعثیها قرار گرفت و در شرایط بحرانی با تحمل سختیهای فراوان توانست پس از یک سال و نیم بستری، بهبود یافته و به جهاد خویش ادامه دهد. در ادامه پایگاه ابوموسی را که یکی از مناطق عملیات دریایی سپاه است، برای تداوم نبرد با دشمنان اسلام انتخاب کرد. به خاطر علاقه شدید به حضور در خط اول نبرد، علیرغم این که در مخابرات به کار گمارده شده بود، به تیم شناسایی عملیات پیوست و مسوولیت این تیم را به عهده گرفت.
وی شخصاً در انهدام بیش از ۱۰ فروند کشتی حضور فعال داشت. شهید دارا مدتی نیز معاونت پایگاه ابوموسی را به عهده داشت و فعالیت یگانهای دریایی عمل کننده را هماهنگ میکرد. بالاخره این دلاور خطه بندرعباس در روز ۲۹ فروردین ماه ۶۷ در مصاف با شیطان بزرگ شربت شهادت را نوشید. وی در قسمتی از وصیتنامهاش میگوید: «به ملت شهیدپرور ایران میگویم که این حرف را آویزه گوش خود قرار دهند. هر کجا که باشیم، مرگ به سراغ ما میآید. چه در صحرا، چه در زیرزمینهای محکم و چه بر روی تشک نرم خوابیده باشیم، نمیتوانیم از مرگ فرار کنیم، پس چه نبرد که مرگ، ما را در حال بیداری و نبرد در آغوش بکشد».
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
تولدت مبارک علمدار🎊🎉🎉
🆔@ghasem_girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و.. آقا محمد به امیر هم رحم نکرد😑وای من داره از بابتشون جرم میگیره😂😍❤️
#گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#آقا_محمد
#آقا_امیر
myaudio۰.mp3
354.6K
#نوای_شهید
شهادت بال نمیخواد...💔
حال میخواد.....💔
صوت شهید محمد رضا دهقانــ...💔
AUD-20200426-WA0011.mp3
4.04M
💠 تلاوت تحدیر (تندخوانی) 💠
⚜ #جزء_5 #قرآن_کریم ⚜
📥توسط استاد معتز آقایی
⏲ «در ۳۰ دقیقه یک جزء تلاوت کنید»
📩 به دوستان خود هدیه دهید.
🔴 پخش زنده مستند #لشکر_زینبی
📺 تا ساعاتی دیگر بخش زنده مستند لشکر زینبی ، دیدار خانواده معظم شهدا با مقام معظم رهبری
🆔 @ghasem_girls
°•○●﷽●○
#نـاحلـــه🌸
#قسمت_صد_و_بیست_و_شش
مطمئن شدم از چیزی که میخواستم بگم
یه نفس عمیقی کشیدم و گفتم :من قسم میخورم بدون رضایتشون هیچ ماموریتی رو قبول نکنم
+حتی اگه اخراج شی؟
مطمئن بودم هر زمان که بخوام میتونم فاطمه رو راضی کنم .شاید سخت باشه ولی غیر ممکن نیست واسه همین با خیال راحت گفتم : در این صورت هم به قولم عمل میکنم
ریحانه با اخم نگام میکرد .
علت خشمش و میدونستم .من خیلی از دخترایی که ریحانه معرفی میکرد و به این بهانه که ممکنه با کار من موافق نباشن ردمیکردم اما الان ...!
شاید علت تعجب همه به این خاطر بود که اونا چیزی و که من تو نگاه مضطرب فاطمه خوندم
،نمیدیدن.
مادر فاطمه که کنار پدرش نشسته بود آروم بهش چیزی گفت.
پدر فاطمه واکنشی نشون نداد
محسن که سکوت جمع رو دید از نوع شروع کرد به حرف زدن .سعی داشت کارم رو راحت جلوه بده و از خوبی هاش بگه.
تو دلم خدا رو بابت داشتن محسن شکر گفتم
دوباره سکوت به جمع برگشته بود.
همه منتظرشنیدن حرفی از بابای فاطمه بودن
بعد چند لحظه به فاطمه نگاه کرد و گفت :فاطمه جان راهنماییشون کن
فاطمه از جاش بلند شد و میخواست از پله ها بالا بره که من هم با اشاره محسن ایستادم و با لبخند به پدر فاطمه گفتم : حیاط قشنگی دارین .اجاره میدین بریم حیاط ؟
پدر فاطمه با لبخندی که بیشتر به پوزخند شبیه بود،گفت : بله بفرمایید
فاطمه مسیری و که رفته بود و به سمت حیاط برگشت
وایستادم تا اول اون بره بعد من.
پشت سرش بیرون رفتم و درو بستم.
کفشم رو پوشیدم و آروم قدم برداشتم
فاطمه هم کنارم میومد.
رفتم سمت گل های باغچشون که به کناره های حیاط بزرگشون زینت داده بود.
از شدت هیجان نمیدونستم باید چیکار کنم .انقدر حس خوبی داشتم که دلم میخواست مثلِ بچه ها که با دیدن چیزی به وجد میان تو حیاطشون بچرخم.
رو کناره حوضچه نشستم
فاطمه هم روبه روم ایستاد.
لرزش دستاش به وضوح مشخص بود.
فهمیدم اگه بخوایم اینطوری پیش بریم تا فردا فقط باید تو حیاط راه برم
و زیر پای فاطمه هم علف سبز شه
هرچی بیشتر بهش نگاه میکردم بیشتر متوجه تغییرش با دختر سربه هوا و شیطونی میشدم که قبلا میشناختمش .
سر به زیریش و که میدیدم یاد وقت هایی میافتادم که گیج و خیره نگام میکرد.
حس میکردم دلم واسه اون خاطراتم تنگ شده.
همونطور که نگاهم به زمین بود گفتم:بشینید لطفا.
آروم قدم برداشت.داشتم با نگاهم قدم هاش و دنبال میکردم که چشمم خورد به سوسک سیاه و گنده ای که تو فاصله دوقدمی فاطمه رو زمین بود و شاخک هاش و تکون میداد
میخواستم بهش بگم که دیگه دیر شده بود و روش لگد کرد.
با لحن تاسف باری گفتم :بدبخت و کشتینش
با تعجب رد نگاهم و گرفت و رسید به پاهاش
یه قدم عقب رفت.
تا نگاهش به سوسک زیر پاش افتاد
یه جیغ بنفشی کشید و رفت عقب که چادر بلندش زیر کفشش گیر کرد و از پشت کشیده شد.
روی زمین نشست.
خیلی خندم گرفته بود ولی واسه اینکه ناراحت نشه خودم و کنترل کردم
از جام بلند شدم ،با فاصله روی زمین کنارش نشستم .
واسه اینکه فراموش کنه و خجالت نکشه شروع کردم به حرف زدن:
_فاطمه خانوم ،من ازتون یه خواهشی دارم
نگاه خجالت زدش و به من دوخت
_میخوام ازتون خواهش کنم واسه من همیشه یه بله کنار بزارین
منظورم و نفهمید که گفتم :
بودین و شنیدین حرفایی و که با پدرتون زدم
من شغلم اینه و واقعا عاشق کارمم .با تمام سختی ها و...
چند لحظه مکث کردم و گفتم :من نمیتونم شمارو از دست بدم،ولی میخوام که...
سرم و اوردم بالا تا جمله ام و کامل کنم که متوجه قطره اشکی که از گوشه چشماش سر خورد شدم.
دلم گرم شد با اعتماد به نفس بیشتری ادامه دادم: چیزایی که بهتون میگم و نمیتونم از هیچ آدم دیگه ای درخواست کنم من میخوام که همراهم باشین تو مسیری که انتخاب کردم .برای رسیدن به اهدافم حمایتم کنین .تحت هر شرایط با من بمونین
اینایی که میگم شرط نیست هامن در حدی نیستم بخوام براتون شرط بزارم اینا فقط خواهشِ...
بهم این افتخار و میدین ؟همسفرم میشین؟
اشک هاش بیشتر شده بود
_گریه چرا؟مگه روضه میخونم؟
بین گریه یه لبخند شیرین زد و سرش و تکون داد.مثلِ خودش لبخند زدم و یه نفس عمیق کشیدم.
آروم گفتم خدایا شکرت
سرم و سمت آسمون گرفتم
امشب ماه تو قشنگ ترین حالتش بود
کامل و درخشان تر از همیشه بود!
با یه لحن آرومی گفتم : امشب چقدر از همیشه قشنگتره !
بعد چند لحظه با لحن آروم تری گفتم :چقدر شبیه شماست!
+چی!؟
ادامه ↓
امشب واسه دومین بار صداش و شنیده بودم
چند لحظه بهش نگاه کردم و ماه و نشونش دادم.
لبخند زد واشک هاش و پاک کرد وخجالت زده نگاهش و به زمین دوخت.
دیگه از حرف زدنش نا امید شده بودم که با صدای آرومی گفت: منم یه خواهشی دارم!
از اینکه میخواست حرف بزنه خوشحال شدم و با اشتیاق منتظر ادامه جمله اش موندم
بعد چند لحظه به سختی گفت : میشه هیچ وقت تنهام نزارین؟*
ادامـہدارد...
نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌