هدایت شده از شهید جواد جهانی
https://harfeto.timefriend.net/16397551766304
الآن آقامون خیلی بی قرارن...💔
جهت تسلی قلب نازنین پدر عزیزمون...
مولامون...
آقامون حضرت صاحب الزمان
هرچقدر که میتونید صلوات بفرستین💔🥀
شده 5 تا صلوات💔✨
لطفا ثبت کنید🌱✨
#آجرکاللهیاصاحبالزمان🖤🥀
#اینالطالببدمالزهرا💔
#اللهمعجللولیڪالفرج✨
السلام علی المعذب
فی قعر السجون..💔😔
«درود خداوند بر آن امام مظلومی
که در عمق زندانها شکنجه میشد...»
چرا معذب؟!!
نفرموده
السلام علی من هو فی قعر السجون
بلکه المعذب...
چرا؟!!....
همین فکر شاید کمی ما رو به غربت اهلبیت علیهم السلام اگاه کنه..!
شهادت پدر حضرت معشوقه
تسلیت باد...🥀💔
#آجرکاللهیاصاحبالزمان🖤
#دلآرام_من💛✨
#قسمت_هفتاد_و_چهار
نیما بیتاب است؛ بلند میشود و میگوید: نمیشه که همینجوری بشینیم اینجا،
من میرم یه بستنی، پفکی چیزی بخرم بیام.
میدانم رفته که نیما راحت حرفش را بزند، میگویم:
نمیخوای بگی چته؟
سرش را روی زانوها خم میکند و بین دستانش میگیرد: از همه بریدم... نمیدونم
باید چه غلطی بکنم.
- یا عین آدم حرف میزنی یا بلند میشم میرم...!
یکباره سرش را بالا میآورد و به چشمانم خیره میشود؛ نگاهش رنگ التماس دارد:
توروخدا، این دفه در حقم خواهری کن! میدونم خیلی اذیت کردم، ولی ببخشید!
خواهش میکنم کمکم کن... فقط قضاوتم نکن خواهشا... به اندازه کافی داغونم...
فقطم به تو امید دارم.
دلم برایش میسوزد؛ اولین بار است که اینجور حرف میزند، اصلا نیما بلد نبود
خاکساری کند، آن هم مقابل من؛ پسر مغروری بود، عین مادر، مهربان تر میشوم؛ او
هم برادرم است، گرچه مثل حامد خوب نیست.
- چی شده نیما؟
با همان صدای بغض آلوده میگوید:
خسته شدم... از همه خسته شدم.
منتظر میمانم ادامه دهد؛ اصلا چرا نیمای هجده ساله، به این زودی از همه خسته
شود؟ او که همه چیز داشت!
- دخترا خودشونم میدونستن، همه دوستام میدونستن... میدونستن از اون تیپی
نیستم که خیلی با دوست دخترم صمیمی بشم و عشق و این چیزا پیش بیاد؛ از این.....
#ادامہ_دارد
#نویسنده_فاطمه_شکیبا
#آجرکاللهیاصاحبالزمان🥀
#دلآرام_من💛✨
#قسمت_هفتاد_و_پنج
از این لوس بازیا خوشم نمیاد، همشون میدونستن من اهل کثافت کاری نیستم، فقط
باهاشون دوستم، در حد یه دوست عادی!
دوباره سرش را بین دست هایش میگیرد؛ دلم برایش میسوزد، به این زودی وارد چه
جریانی شده؟
- ولی با یکتا اینطور نبود... یعنی اول چرا، ولی بعد فهمیدم برام با همه فرق داره،
فهمیدم دوستش دارم، یعنی همدیگه رو دوست داریم؛ خیلی خوب بود، داشتیم قرار
ازدواج میذاشتیم، تولد یکتا شب عاشورا بود... میخواستیم بریم رستوران، براش
جشن تولد بگیرم؛ نه اینکه امام حسین(ع) رو قبول نداشته باشما، نه... ولی یادم
نبود، اصلا حواسم نبود؛ اون شب خیلی خوش گذشت، با یکتا... چندتا از
دوستامونم بودن... تا ساعت یک و دوی شب بودیم، بزن و برقص نشد چون کم بود
تعدادمون، مشروبم...
با چشمان گرد شده نگاهش میکنم، مشروب؟ با خودش چکار کرده این بچه؟
میفهمد سنگینی نگاهم را که ملتمسانه میگوید:
بخدا من اهلش نیسم، فقط دو بار
لب زدم، ولی خودمم دوست ندارم مشروب بخورم... اینجوری نگام نکن.
آرام میگویم: ادامه بده.
- مشروب رو اونا خوردن ولی من و یکتا حواسمون به همدیگه بود، خیلی نخوردیم،
بعدشم یکتا رو رسوندم خونه، تو راه که میومدم، یهو چشمم افتاد به پرچم عزاداری،
نمیدونم چرا زدم زیر گریه.
تازه میفهمم خدا چقدر بنده هایش را دوست دارد، تازه میفهمم دایره دار طواف،
نیما را هم با خود به دایره طواف کشانده، لبخند میزنم.
#ادامہ_دارد
#نویسنده_فاطمه_شکیبا
#آجرکاللهیاصاحبالزمان🥀
#دلآرام_من💛✨
#قسمت_هفتاد_و_شش
- اون شب گذشت، اما یکتا دائم حالش بد میشد... دلش درد میگرفت... برای
همین خیلی نمیتونستیم باهم بریم بیرون... تا اینکه همین دو هفته پیش، خیلی
حالش بد شد؛ مامانش بهم زنگ زد گفت رفتن بیمارستان، فهمیدن یکتا... یکتای
من... سرطان معده داره.
پاهایش را به زمین میکوبد، من هم فرو میریزم، چون میدانم نیما هم با این اتفاق
فرو ریخته، درهم شکسته و آب شده.
حامد برایم پیام میدهد: صحبتتون که تموم شد یه ندا بده که بیام، الان نمیام وسط
حرفاتون، اونور نشستم دارم پفک میخورم، جاتون خالی.
مینویسم: باشه، ولی بعدا به کمکت نیاز دارم.
دلسوزانه میپرسم: الان حالش چطوره؟
- مامانش میگفت دکتر گفته خیلی وقت بوده سرطان داشته و نفهمیدن، برای
همین شاید الان نشه کاری براش کرد... شب اربعین بود... همه جا عزاداری بود...
منم حسابی به امام حسین(ع) توپیدم که چرا این بلا سرم اومد؟
مگه چه بدی بهش
کرده بودم؟
- از اون موقع خبری از یکتا داری؟
دیوانه وار سرش را تکان میدهد: نه... میدونم نباید تنهاش بذارم ولی طاقت دیدنش
روی تختو نداشتم، میترسم فکر کنه ولش کردم.
نمیدانم چه بگویم؟ باید بگویم یکتا را تنها نگذارد یا بیخیال یک رابطه نادرست
شود؟ این وسط احساس یکتا هم له میشود، حتی بیشتر از نیما؛ این خیلی ظالمانه
است، از طرفی هم ادامه رابطه اشان شاید خیلی درست نباشد.
#ادامہ_دارد.......
#نویسنده_فاطمه_شکیبا
#آجرکاللهیاصاحبالزمان🥀
#دلآرام_من💛✨
#قسمت_هفتاد_و_هفت
نیما دوباره مستقیم به چشمانم نگاه میکند، گرچه اینبار چشمانش پر از خشم
است:
چرا خدا اینکارو باهام کرد؟
منکه نماز میخوندم، اهل کثافت کاری نبودم...
من خدا رو دوست داشتم...
یکتا هم خدا رو دوست داشت...
تیپمون اینجوریه ولی
کافر که نیستیم!
اما خدا انگار فقط بعضیا رو دوست داره، همونا که دائم میرن
مسجد و میان، زیر چادر و ریششون هر غلطی دلشون بخواد میکنن...
از زندگی
سیر شدم، از همه چی...
از خدا، دنیا، بهشت، جهنم...
همه چیزمو ازم گرفت...
یکتا
عشقمه، ولی داره آب میشه!
اگه ولم کرده بود اینطوری داغون نمیشدم...
فقط
میخوام تو که بچه مسجدی هستی بری از خدا بپرسی چرا اینجوری لهم کرد؟ هم
منو، هم یکتا رو.
صدایش بالا و بالاتر میرود؛ طوری که نزدیک است توجه ها را جلب کند؛ بلد نیستم
چطور آرامش کنم، دلجویانه میگویم: آروم باش نیما... درست میشه، آروم باش تا
فکر کنیم ببینیم چکار میتونیم بکنیم.
ناگاه از کوره در میرود و با صدایی نسبتا بلند میغرد:
چطور آروم باشم؟ زندگیم داره
نابود میشه... من بدون یکتا نمیتونم.
هول برم میدارد، دو سه نفر برمیگردند که نگاهمان کنند، شانه های نیما را میگیرم:
باشه! آروم!
مانده ام چه کنم که حامد مثل فرشته نجات سر میرسد و آرام میپرسد:
ببخشید آقا
نیما، چیزی شده؟
نیما سرش را بالا میآورد و با چشمان خون گرفته حامد را نگاه میکند؛ خشمی که در
چشمانش نشسته، با دیدن لبخند و نگاه مهربان حامد جای خود را به التماس و...
#ادامہ_دارد........
#نویسنده_فاطمه_شکیبا
#آجرکاللهیاصاحبالزمان🥀
#دلآرام_من💛✨
#قسمت_هفتاد_و_هشت
التماس واستمداد میدهد، حامد اجازه میگیرد و کنار نیما مینشیند:
ناسالمتی منم
داداشتمــا... مطمئنی کمکی ازم نمیاد؟
نیما همچنان نگاه میکند، برایش سخت است حامد را به عنوان برادر بپذیرد؛ حامد
لبخند شیرینی میزند و دستش را دور شانه های نیما میاندازد:
میای مردونه حرف
بزنیم؟
نیما از روی استیصال سر تکان میدهد، میگویم:
خب پس من اضافهم... برم یه
قدمی بزنم.
حامد از پلاستیک کنار دستش یک آبمیوه در میآورد و پلاستیک را به من میدهد:
بیا... هرچی میخوای توش هست...
فقط زشته جلوی مردم نخوریا، جای خلوتم نرو.
توصیه های برادرانه اش دلم را غنج میبرد، سری تکان میدهم و میروم جایی که
خیلی در معرض دید نباشد اما نیما و حامد را ببینم.
نیما نیاز به یک تکیه گاه دارد و برای همین است که بعد از چند دقیقه، سر بر شانه
حامد میگذارد و میشکند؛ با هم مشغول حرف زدن میشوند، اما نیما دیگر
آشفتگی قبل را ندارد، حامد آرامشش را در جان نیما هم ریخته، به زبانی بین
المللی: لبخند.
هنوز سنی ندارد که درگیر عشق شده؛ اگر هم بگویم نباید در این سن خود را به
احساسات بسپارد، قبول نمیکند، یک جوان هجده ساله که هنوز نمیداند عشق و
زندگی مشترک و ازدواج چه پیچیدگی هایی دارد؟
خودم هم نمیدانم و برای همین
میترسم از اینکه در قضیه دخالت کنم، شاید خوب باشد کمک به نیما را به حامد
واگذار کنم و خودم بروم سراغ یکتا، اینطوری یکتا حس نمیکند نیما فراموشش کرده،
اما کم کم از داغی اشان کاسته میشود و میتوانند درست فکر کنند.
#ادامہ_دارد........
#نویسنده_فاطمه_شکیبا
#آجرکاللهیاصاحبالزمان🥀
#دلآرام_من💛✨
#قسمت_هفتاد_و_نه
مادر یکتا نگاهی به سرتا پایم میاندازد و متعجب میگوید: تو خواهر نیمایی؟
منظورش را میگیرم اما به روی خودم نمیآورم: بله.
- نگفته بود خواهرش این شکلیه!
مگر من چه شکلی هستم؟ بیشتر از اینکه ناراحت شوم، خنده ام میگیرد!
عادت
دارم به این نگاه ها و طعنه ها؛ بازهم خودم را به آن راه میزنم:
میشه یکتاجون رو
ببینم؟
- بعد یه هفته نیما تازه یادش افتاده؟
- نه! باورکنید نیما تو این یه هفته داغون شده، نه اینکه یادش نباشه.
- خوب پس چرا خودش نیومد؟
- اونم خودش خوب نیست حالش، بهتر که بشه میاد، حالا اجازه میدید با یکتا
صحبت کنم؟
بالاخره به اتاق راهم میدهد؛ روی تخت کنار پنجره نشسته و سرش را تکیه داده به
پشتی تخت، صورتش به سمت من نیست، مادرش جلوتر میرود که حضورم را اعلام
کند:
یکتاجون... ببین... خواهر نیما اومده.
اشکی که در چشمان یکتا جمع شده بود، آرام بر صفحه صورتش میلغزد و آرام
میگوید:
نیما که منو یادش رفته... همه منو یادشون رفته.
اینبار به خود جرأت میدهم و میگویم:
نه عزیزم، نیما همه فکر و ذکرش تو بود.
#ادامہ_دارد........
#نویسنده_فاطمه_شکیبا
#آجرکاللهیاصاحبالزمان🥀
#دلآرام_من💛✨
#قسمت_هشتاد
صدای ناآشنایم باعث میشود یکتا سربرگرداند؛ او هم با دیدن من کمی شوکه
میشود و شالش را جلو میکشد، آخر برای همه غیرقابل باور است که نیما، خواهری
چادری داشته باشد!
دست دراز میکنم و لبخند میزنم:
حوراء هستم، خواهر نیما.
هنوز از تعجبش چیز ی کم نشده، با تردید دست میدهد و رو به من مینشیند؛
دختر ریزنقش و زیبایی است، از مادرش اجازه میگیرم که روی صندلی بنشینم:
میشه تنهایی حرف بزنیم؟
مادرش سر تکان میدهد و میرود؛ رو به یکتا میکنم:
من خبر نداشتم از این رابطه،
چون خیلی وقته با نیما زندگی نمیکنم، اما وقتی نیما اومد ماجرا رو برام گفت خیلی
داغون شده بود، دائم میگفت تو همه زندگیشی و نمیخواد از دستت بده.
با همان حالت محزون و صدای گرفته میگوید: پس چرا بهم سر نزد؟
- طاقت نداشت رو تخت بیمارستان ببینتت، بعدم الان خودش نمیدونه با دنیا و
خودش و خدا چند چنده.
طوری نگاهم میکند که یعنی بیشتر توضیح دهم؛ سعی میکنم رو راست باشم اما
ناراحتش هم نکنم:
ببین عزیزم، من با نوع دوستی شما موافق نیستم؛ چون برای
هردوتون ضرر داره، اما نمیتونم به نیما اجازه بدم که الان تو این موقعیت تو رو ول
کنه، چون برام خیلی مهمه که احساس تو له نشه، الانم اومدم بگم نیما نه فراموشت
کرده، نه میخواد فراموشت کنه.
#ادامہ_دارد........
#نویسنده_فاطمه_شکیبا
#آجرکاللهیاصاحبالزمان🥀
سید مهدی میرداماد_شهادت امام باقر (ع) 95 - زمینه - شکسته بال و پر-1503992900.mp3
9.29M
شڪسته بال و پر شدم...
از اثر زهر جفا...🥀
این دم آخری شدم...
روضه خون ڪربُبَلا...💔
#سیدمهدی_میرداماد🎙
#آجرکاللهیاصاحبالزمان🥀🖤
هدایت شده از آتش به اختیار
همین خون ها ریشه این درخت رو تناور میکنه
بمیرم😭😭😭😭
قرار نیست بیاین آقا جان؟؟
#شاهچراغ
#یامنتقم💔
#آجرکاللهیاصاحبالزمان
به کانال "آتش به اختیار" بپیوندید
╭┅─────🇮🇷────┅╮
•🍃•✾🕊 آتش به اختیار 🕊✾•🍃 •
https://eitaa.com/joinchat/3970629650C7db8fc5097
╰┅──────🇮🇷───┅╯