🌹#با_شهدا|شهید محمدعلی رهنمون
✍️ خیرات
▫️مادرمون فوت شده بود و میخواستیم براش خیرات کنیم. محمد علی گفت: به جای شام و ناهار و اینجور خرجها، با پولش کتاب بخریم برا بچههای روسـتا... اینو گفت و ساکت شـد. انگار بغـض کرد، بعد ادامه داد: اینطـوری مـادر راضیتره....
📚 یادگاران ۱۶ کتاب رهنمون، صفحه ۱۲
@BAMBenamemard
🌹#با_شهدا|شهید امیر لطفی
✍️ پابوس مادر
▫️خیلی دوست داشتنی بود. اگر ذرهای از او دلخور و ناراحت میشدم به هر طریقی دلم رو به دست میآورد، حتی پشت پاهامو میبوسید، هر روز صبح وقتی میخواست بره اداره میومد و پای منو میبوسید. یک بار خواهرش این اتفاق رو دید و به مـن اشـاره کرد و گفت دیدی چه کار کرد مادر؟
گفتم بله، کارِ هر روزش هست، من خودمو به خواب میزنم یک وقت خجالت نکشه.
#با_شهدا
🥀تو منطقه خانطومان سجاد رو با تیر زدند...
وقتی بهش رسیدیم خون زیادی ازش رفته بود
به سختی گفت: کمکم کنید روی زانوهام بشینم...
بهش گفتم: برا چی؟! خون زیادی ازت رفته....
👈گفت: آخه ارباب اومده، می خوام بهش سلام بدم....🌿
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبدِالله
🌷شهید سجاد عفتی
🌹#با_شهدا|شهید داوود عابدی
✍️ من شرمنده تو هستم
▫️وقتی از منطقه جنگی آمد، مثل همیشه سرش را پایین انداخت و گفت من شرمنده تو هستم. من نمیتوانم همسر خوبی برای تو باشم. میگفت: جنگ ما با همه خصوصیات و مشکلاتش در جبهه است و زندگی با همه ویژگیهایش در خانه. وقتی داوود به خانه میآمد، ما نمیفهمیدیم که در صحنه جنگ بوده و با شکست یا پیروزی آمده است.
📚 راوی: همسر سردار شهید
🌹#با_شهدا|شهید محمدرضا عقیقی
✍️ مادر حلالم کن
▫️در آشپزخونه غرق حال و هوای خودم مشغول کار بودم کــه محمدرضا بــا صدای بلند گفـت: مـادر! نگاه کردم و دیدم دم درب ورودی ایسـتاده اومـد تـوی آشـپزخونه و شـروع کـرد بـه چرخیدن دور مـن و میگفـت: مادر حلالم کـن... مـادر حلالم کن. گفتم:
آخه چیکار کردی که حلالت کنم؟
گفت: وقتی اومدم صداتون کـردم متوجـه نشـدید. بعـد بـا صدای بلند صداتون کـردم. حلالم کنید اگه صدایم رو روی شما بلنـد کـردم...
📚 کتاب همسفر تا بهشت ۱، صفحه ۹۴
∞♡@BAMBenamemard♡∞
🌹#با_شهدا|شهید محمدرضا عقیقی
✍️ مادر حلالم کن
▫️در آشپزخونه غرق حال و هوای خودم مشغول کار بودم کــه محمدرضا بــا صدای بلند گفـت: مـادر! نگاه کردم و دیدم دم درب ورودی ایسـتاده اومـد تـوی آشـپزخونه و شـروع کـرد بـه چرخیدن دور مـن و میگفـت: مادر حلالم کـن... مـادر حلالم کن. گفتم:
آخه چیکار کردی که حلالت کنم؟
گفت: وقتی اومدم صداتون کـردم متوجـه نشـدید. بعـد بـا صدای بلند صداتون کـردم. حلالم کنید اگه صدایم رو روی شما بلنـد کـردم...
📚 کتاب همسفر تا بهشت ۱، صفحه ۹۴
∞♡@BAMBenamemard♡∞
.
هرموقعمیخواستازفضاےِمجازۍ
استفادهکنہ،حتماًوضومیگرفتو
معتقدبودکہاینفضاآلودهاستو
شیطانماراوسوسہمیکند.!.📲
شهیدمسلمخیزاب
#با_شهدا
∞♡@BAMBenamemard♡∞
هدایت شده از شهید جواد جهانی
🌹#با_شهدا|شهید محسن حججی
✍️ بوسیدن دست پدر و مادر
▫️برای دیدن پدر و مادر میرفتم؛ بین راه نیت کردم برای خشنودی قلب امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف دست پدر و مادرم را ببوسم. تپش قلب گرفتم، رسیدم و خم شدم و دست مادرم را بوسیدم. دست پدر را هم بوسیدم... چقدر گستاخانه منتظر پاداش الهی بودم. شب در عالم خواب رویایی دیدم... آنچه در ذهنم ماند پیراهن مشکی نوکریام بود که مادرم در عالم خواب به من گفت: ان شاءالله شهید شدی این پیراهن را برایم میآورند. من هم گفتم ان شاءالله.
📚 دست نوشته شهید محسن حججی در صفحه ۶ الی ۱۹ دی یادگار ۱۳۹۵
༺⃟•ྃ@shahid_javad_jahani1
🌹#با_شهدا|شهید یوسف گلکار
✍️ خرید عروسی
▫️برای خرید عروسی رفتیم بازار، خانواده هر کاری کردند یوسف حلقه برنداشت و گفت: طلا برای مرد حرامه و من نمیخواهم از همین حالا زندگیام بر پایه حرام باشه... یوسف هر وقت میوه یا خوراکی واسه منزل میخرید، میگذاشت توی یک پلاستیک سیاه، میگفت ممکن است کسی ببیند و هوس کند، ولی توان خرید نداشته باشد...
📚 راوی: همسر شهید
∞♡@BAMBenamemard♡∞
🌹#با_شهدا|شهید سید مرتضی آوینی
✍️ شهید آوینی
▫️جعبه شیرینی رو گرفتم جلوش، یکی برداشت و گفت: میتونم یکی دیگه بردارم؟ گفتم: البته سید جون، این چه حرفیه؟ برداشت، ولی هیچ کدام را نخورد. کار همیشگیاش بود، هر جا غذای خوشمزه، شیرینی یا شکلات تعارف میکردند، برمیداشت اما نمیخورد. میگفت: میبرم با خانوم و بچههام میخورم. شما هم این کار رو انجام بدین. اینکه آدم شیرینیهای زندگیاش رو با زن و بچهاش تقسیم کنه، خیلی توی زندگیاش تأثیر میذاره...
📚 کتاب دانشجویی شهید آوینی، صفحه ۲۱
∞♡@BAMBenamemard♡∞
🌹#با_شهدا|شهید مدافع حرم کمیل صفری تبار
✍️ مراقبت
▫️ادامه تابستون بود و هوا خیلی گرم بود. رفتم پنکه رو روشن کردم و خوابیدم؛ من به گرما خیلی حساسم. خواب بودم و احساس کردم هوا خیلی گرم شده و متوجه شدم برق رفته بعد از چند ثانیه احساس خیلی خنکی کردم و به زور چشمم رو باز کردم تا مطمئن بشم برق اومده یا نه... دیدم کمیل بالای سرم یه ملحفه رو گرفته و مثل پنکه بالای سرم میچرخونه تا خنک بشم... بعد چند دقیقه پا شدم گفتم کمیل تو هنوز داری میچرخونی؟ خسته شدی! گفت: خواب بودی و برق رفت و تو چون به گرما حساسی، میترسیدم از گرمای زیاد از خواب بیدار بشی.
∞♡@BAMBenamemard♡∞
هدایت شده از شهید جواد جهانی
🌹#با_شهدا|شهید رشید اسدی لکلر
✍️ شما مریض بودی
▫️همسرم، عزیزم! میخواهم مرا حلال کنی. آن موقع که بنده به جبهه میآمدم، شما مریض بودی و بنده نتوانستم پیش شما بمانم؛ یعنی وظیفه شرعی بود که به جبهه بیایم. خلاصه امیدوارم خداوند بزرگ به شما شفا عنایت فرماید و مرا ببخشید که نتوانستم برای شما همسر خوبی باشم.
📚 قسمتی از وصیتنامه شهید رشید اسدی لکلر
༺⃟•ྃ@shahid_javad_jahani1