بنام مرد 🇵🇸
#در_و_صدف
#قسمت_چهارم
در بخش اول،حجاب به عنوان یک حکم تکلیفی به همراه دیگر احکام دینی مورد بحث قرار گرفته است.بدین معنا که رابطه انسان با احکام تکلیفی نیاز انسان به قوانین دینی،نقش این قوانین در زندگی انسان و دلیل لزوم پیروی از دستورهای دینی بررسی شده،وسپس در گفتاری مستقل به بحث درباره ی حجاب و نقش ان در رشد و تعالی فرد و جامعه پرداخته ایم.
در بخش دوم،ضمن بررسی علل گشترش فرهنگ بی حجابی در کشور،به عواقب بی توجهی به این دستور مهم اشاره شده و در پایان به ذکر اثار و فواید حجاب پرداخته ایم.لازم است خواننده ی محترم در مطالعه ی این بخش،به خصوص ایات و روایات مربوط به لزوم اطاعت از احکام دینی،حوصله و دقت زیادی داشته باشد.
در بخش سوم،مسئله ی نگاه و ارتباط ان با مسئله حجاب،نقش دیدنی ها و سایر محسوسات در افکار و اعمال انسان و احکام مبتنی بر ایات و روایات مربوط نگاه،به همراه چند بحث دیگر مطرح شده است.
در بخش چهارم،مسائل مربوط به لباس و انواع ان،زیبایی و زینت و انواع زیبایی ها و نحوه ارتباط انسان با زیباییها و ....بیان شده است.
در ضمن به مناسبتهای مختلف در هر سه بخش از مباحث سیاسی جامعه شناسی و روانشناسی نیز سود جسته ایم.
امیدواریم که این مختصر مورد استفاده همگان،به خصوص بانوان،قرار گیرد.
*والحمدالله رب العالمین*
*تابستان ۱۳۷۶-محمد شجاعی*
ادامه دارد......
#دختران_حاج_قاسم_پیرو_حجاب_هستند
#در_و_صدف
@sardaredelman
◦•●◉✿دختران حاج قاسم✿◉●•◦
بنام مرد 🇵🇸
#قسمت_چهارم
#جشن_پوریم
#پیشنهادی
#رائفی_پور
این کلیپ رو به شما عزیزان دل توصیه میکنم که حتما ببینین❤️
18.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽•|مستندِ "جوانی با نشاط"
شهید محمدرضا دهقان امیرے
🦋| #قسمت_چهارم
📲•| @BAMBenamemard
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان جان شیعه" اهل سنت🍄
📝نویسنده: #فاطمه - ولی نژاد☔️
🖇 #قسمت_چهارم
مادر هم مثل من به همه سختیهای حضور این مرد در خانه مان واقف است،
اما مهربانی آمیخته به حس مردم داری اش، بر تمام احساسات دیگرش غلبه میکرد
ُ ، صدای عبدالله را میشنیدم
که حسابی با مرد غریبه گرم گرفته و به نظرم میآمد در جابجایی وسایل کمکش
میکند که کنجکاوی زنانه ام برانگیخته شد تا وسایل زندگی یک مرد تنها را بررسی
کنم. پنجره آشپزخانه را اندکی گشودم تا از زاویه ای دیگر به حیاط نگاهی بیندازم.
ِ وانت چند جعبه کوچک بود و یک یخچال کهنه که رنگ سفید مایل به
زرد
در چند نقطه ریخته بود و یک گاز کوچک رومیزی که پایه های کوتاهش
زنگ زده بود. وسایل دست دومی که شاید همین بعد از ظهر، از سمساری سر
خیابان تهیه کرده بود. یک ساک دستی هم روی زمین انتظار صاحبش را میکشید
تا به خانه جدید وارد شود. طبقه بالا فقط موکت داشت و در وسایل او هم خبری
از فرش یا زیرانداز نبود. خوب که دقیق شدم یک ساک پتو هم در کنار اجاق گاز،
کف بار وانت افتاده بود که به نظرم تمام وسیله خواب مستأجر ما بود. از این همه
فضولی خودم به خنده افتادم که پنجره را بستم و به سراغ قوری چای رفتم، اما
خیال زندگی سرد و بیروحی که همراه این مرد تنها به خانه مان وارد میشد، شبیه
احساس گَسی در ذهنم نقش بست. در چهار فنجان چای ریخته و به همراه یک
بشقاب کوچک رطب در یک سینی تزئینی چیدم که به یاد چند شیرینی افتادم
که از صبح مانده بود. ظرف پایه دار شیرینی را هم با سلیقه در سینی جای دادم و
به سمت در اتاق نشیمن رفتم تا عبدالله را صدا کنم که خودش از راه رسید و سینی
ُرا برد . علاوه بر رسم میهمان نوازی که مادر به من آموخته بود، حس
عجیب دیگری هم در هنگام چیدن سینی چای در دلم بود که انگار میخواستم
جریان گرم زندگی خانه مان را به رخ این مرد تازه وارد بکشم.
* * *
آسمان مشکی بندر عباس پر ستاره تر از شبهای گذشته بود. باد گرمی که
از سمت دریا میوزید، لای شاخه های نخل پیچیده و عطر خوش هوای جنوب را زنده میکرد. آخرین تکه لباس را که از روی بند جمع کردم، نگاهم به پنجره
طبقه بالذ افتاد که چراغش روشن بود. از اینکه نمیتوانستم همچون گذشته در
این هوای لطیف شبهای آخر تابستان آسوده به آسمان نگاه کنم و مجبور بودم با
چادر به حیاط بیایم، حسابی دلخور بودم که سای های که به سمت پنجره میآمد،
ُ مرا مطمئنم کرد که این حیاط دیگر نخلستان امن
و زیبای من نیست. از شش سال پیش که دیپلم گرفته و به دستور پدر از ادامه
ُ تحصیل منع شده بودم با احساس غم و شادی یا تنهایی و دلتنگی تمام لحظات
را پای این نخل ِ ها گذرانده و بیشتر اوقات این خانه نشینی را با آنها سپری کرده
بودم، اما حالا همه چیز تغییر کرده بود.
ابراهیم و محمد و همسرانشان برای شام به میهمانی ما آمده بودند و پدر با
ُ شور از مستأجری سخن میگفت که پس از سالها منبع درآمد جدیدی
برایش ایجاد کرده بود. محمد رو به عبدالله کرد و پرسید: «تو که باهاش رفیق شدی،
چه جور آدمیه؟» عبدالله خندید و گفت: «رفیق که نشدم، فقط اونروز کمکش
کردم وسایلش رو ببره بالا» و مادر پشتش را گرفت: «پسر مظلومیه. صبح موقع
نماز میره سر کار و بعد اذون مغرب میاد خونه» کنار مادر به پشتی تکیه زده و با
دلخوری گفتم «چه فایده! دیگه خونه خونهی خودمون نیست! همش باید پرده ها کشیده باشه
ً نمیتونم یه لحظه پای حوض
باشم که یه وقت آقا تو حیاط ظاهر نشه! اصلا
بشینم» مادر با مهربانی خندید و گفت: «إنشاءالله خیلی طول نمیکشه. به زودی
عبدالله داماد میشه و این آقای عادلی هم میره...» و همین پیشبینی ساده کافی
بود تا باز پدر را از کوره به در کند: «حالا من از اجاره ِی ملکم بگذرم که خانم میخواد
لب حوض بشینه؟!!! خب نشینه!» ابراهیم نیشخندی زد و گفت: «بابا همچین
ِ میگه ملکم، کسی ندونه فکر میکنه دو قواره نخلستونه!» صورت پدر از عصبانیت
ِ سرخ شد و تشر زد: «همین ملک اگه نبود که تو و محمد نمیتونستید زن ببرید!» و
باز مشاجره این پدر و پسر شروع شده بود که مادر نهیب زد: «تو رو خدا بس کنید!
الان صدا میره بالا، میشنوه! بخدا زشته!» و محمد هم به کمک مادر آمد و با طرح یک پرسش بحث را عوض کرد: «حالا زن و بچه هم داره؟» و عبدالله پاسخ داد:
ً اومده بندر که همینجا هم کار کنه هم زندگی.
«نه. حائری میگفت مجرده،
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
#بی_تو_هرگز
#قسمت_چهارم
پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود ... بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد ... با 10 نفر از بزرگ های فامیل دو طرف، رفتیم محضر ... بعد هم که یه عصرانه مختصر ... منحصر به چای و شیرینی ... هر چند مورد استقبال علی قرار گرفت ... اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور ... هم هرگز به ازدواج فکر نمی کردم، هم چنین مراسمی ...
هر کسی خبر ازدواج ما رو می شنید شوکه می شد ... همه بهم می گفتن ... هانیه تو یه احمقی ... خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد ... تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می خوای چه کار کنی؟... هم بدبخت میشی هم بی پول ... به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی ... دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمی بینی ...
گاهی اوقات که به حرف هاشون فکر می کردم ته دلم می لرزید ... گاهی هم پشیمون می شدم ... اما بعدش به خودم می گفتم دیگه دیر شده ... من جایی برای برگشت نداشتم... از طرفی هم اون روزها طلاق به شدت کم بود ... رسم بود با لباس سفید می رفتی و با کفن برمی گشتی ... حتی اگر در فلاکت مطلق زندگی می کردی ... باید همون جا می مردی ... واقعا همین طور بود ...
اون روز می خواستیم برای خرید عروسی و جهیزیه بریم بیرون ... مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره ... اونم با عصبانیت داد زده بود ... از شوهرش بپرس ... و قطع کرده بود ...
به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش ... بالاخره تونست علی رو پیدا کنه ... صداش بدجور می لرزید
با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا ... می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون ... امکان داره تشریف بیارید؟ ...
- شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع می دادید ... من الان بدجور درگیرم و نمی تونم بیام ... هر چند، ماشاء الله خود هانیه خانم خوش سلیقه است ... فکر می کنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید بالاخره خونه حیطه ایشونه ... اگر کمک هم خواستید بگید ... هر کاری که مردونه بود، به روی چشم ... فقط لطفا طلبگی باشه ... اشرافیش نکنید ...
مادرم با چشم های گرد و متعجب بهم نگاه می کرد ... اشاره کردم چی میگه ؟ ... از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت ... میگه با سلیقه خودت بخر، هر چی می خوای
دوباره خودش رو کنترل کرد ... این بار با شجاعت بیشتری گفت ... علی آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم... البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن ... تا عروسی هم وقت کمه و ...
بعد کلی تشکر،گوشی رو قطع کرد ... هنگ کرده بود ... چند بار تکانش دادم ... مامان چی شد؟ ... چی گفت؟ ...
بالاخره به خودش اومد ... گفت خودتون برید ... دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده ای اجازه بگیرن ... و ...
برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد ... تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم ... فقط خریدهای بزرگ همراه مون بود ... برعکس پدرم، نظر می داد و نظرش رو تحمیل نمی کرد ... حتی اگر از چیزی خوشش نمی اومد اصرار نمی کرد و می گفت ... شما باید راحت باشی ... باورم نمی شد یه روز یه نفر به راحتی من فکر کنه ...
یه مراسم ساده ... یه جهیزیه ساده ... یه شام ساده ... حدود 60 نفر مهمون ...
پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت ... برای عروسی نموند ... ولی من برای اولین بار خوشحال بودم... علی جوان آرام، شوخ طبع و مهربانی بود ...
به روایت همسر و دختر شهید🌸
#گناه_ممنوع
#قسمت_چهارم
یه روزبادوستام قرارداشتم👭
تااونموقع عکسموندیده بود
تابهش گفتم میخوام برم گفت میشه یه عکس ازخودت بفرستی؟📷
منم باحجاب کامل وچادروالبته ماسک😷 یه عکس براش فرستادم
هیچی نگفت،یعنی حتی نگفت چراماسک زدی
منم هیچی نگفتم.
رسیدم سرقرار.دوستام هنوزنیومده بودن
گفتم بهش.داشت باهام شوخی میکردکه من میتونم کاری کنم که از وقتی دوستات میان تاوقتی ازشون جداشی ،نتونی به غیرمن به کس دیگه فکرکنی😏🤯
گفتم نمیتونی .من مدتهاست که دوستاموندیدم
یکیشون که بیاد دیگه فراموشت میکنم تاااااا وقتی ازشون جدابشم
گفت ولی من میتونم 💪
گفتم چجوری؟🤔
.
تااونموقع هیچ حرفی ازعلاقه وعشق وازدواج نگفته بود.💗💞
گفت یه چیزی رومیخوام بهت بگم ولی روم نمیشده🥴😣😅.ولی بنظرم الان دیگه وقتشه که بهت بگم
گفتم چی؟🙁
گفت:
حس میکنم
دارم
بهت
علاقه مند❤
میشم😅
.
انگاریه پارچ آب سردریختن روسرم🤦🏻♀️
حالمونمیفهمیدم،نمیدونستم کجام چیکارمیکنم اصلامن کی هستم؟🤷♀️
اینترنتوبدون جواب دادن بهش خاموش کردم
ولی سبحان کارشوکرده بود
بچه هااومدن ولی من هیچی نمیفهمیدم از حرفاشون.خونه رسیدم🏠 ولباس🧥👖👟 عوض کردم ولی اینترنتو روشن نکردم
ساعت۱۲شب 🕛وقتی همه خوابیدن اینترنتو روشن کردم
یه عالمه پیام ازسبحان که ببخشید رضوانه
نمیخواستم ناراحتت کنم 😖🙁
کاش نمیگفتم☹
توروخداجواب بده 😰🥺😭
و......
ولی حرف سبحان کارخودش روکرده بودوحال دل من روخراب کرده بود
#ادامه_دارد
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
@BAMBenamemard
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
بنام مرد 🇵🇸
#بهشت_یا_جهنم #قسمت_سوم نفهمیدم چطوری خودم رو به بیمارستان رسوندم … قفل در شل شده بود … چند بار ب
#بهشت_یا_جهنم
#قسمت_چهارم
تمام وجودم آتش🔥 گرفته بود … برگشتم خونه … دیدم مادرم، تازه گیج و خمار داشت از جاش بلند می شد … اصلا نفهمیده بود بچه هاش از خونه رفتن بیرون … اصلا نفهمیده بود بچه های کوچیکش غرق خون، توی تنهایی جون دادن و مردن … .
زجر تمام این سال ها اومد سراغم … پریدم سرش … با مشت و لگد می زدمش👊🏻 … … وقتی خدمات اجتماعی رسید، هر دومون زخمی و خونی بودیم … .
بچه ها رو دفن کردن … اجازه ندادن اونها رو برای آخرین💛 بار ببینم … توی مصاحبه خدمات اجتماعی، روان شناس ازم مدام سوال می کرد … دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم😖 … تظاهر می کرد که من و دیلمون، برادر دیگه ام، براش مهم هستیم اما هیچ حسی توی رفتارش نبود … .
فقط به یه سوالش جواب دادم … الان که به زدن مادرت فکر می کنی چه حس و فکری بهت دست میده؟ … فکر می کنی کار درستی کردی؟ …
درست؟ … باورم نمی شد همچین سوالی از من می کرد … محکم توی چشم هاش زل زدم و گفتم … فقط به یه چیز فکر می کنم … دفعه بعد اگر خواستم با یه هیکل بزرگ تر درگیر بشم؛ هرگز دست خالی نرم جلو⚒ … .
من و دیلمون رو از هم جدا کردن و هر کدوم رو به یه پرورشگاه فرستادن و من دیگه هرگز پیداش نکردم …
بعد از تحویل به پرورشگاه، اولین لحظه ای که من و مسئول پرورشگاه با هم تنها شدیم … یقه ام رو گرفت و منو محکم گذاشت کنار دیوار … با حالت خاصی توی چشم هام👀 نگاه کرد و گفت … توی پرونده ات نوشتن خشونت از نوع درجه B…. توی پرورشگاه من پات رو کج بزاری یا خلاف خواسته من کاری انجام بدی ؛ جهنمی رو تجربه می کنی که تا حالا تجربه نکرده باشی🤬 … .
من یه بار توی جهنم زندگی کرده بودم … قصد نداشتم برای دومین بار تجربه اش کنم … این قانون جدید زندگی من بود … به خودت اعتماد کن و خودباوری داشته باش چون چیزی به اسم عدالت و انسانیت وجود نداره🤫 … اینجا یه جنگل بزرگه … برای زنده موندن باید قوی ترین درنده باشی … .
از پرورشگاه فرار کردم … من … یه نوجوان 13ساله … تنها … وسط جنگلی از دزدها، قاتل ها، قاچاقچی ها 😔
#فاطمیه
بنام مرد 🇵🇸
•●❥ ❥●• #قسمت_سوم _نمیخوام یه نامحرم سر هر استوری بهم پیام بده +ای بابا! ما که کاری نمی کنیم آخه
•●❥ ❥●•
#قسمت_چهارم
کم کم داشت افشین و حرفاش یادم میرفت اما باز طاقت نیاوردم و سمت گوشی دویدم..!
همین که نت رو روشن کردم
پیامش اومد بالا..
کلی پیام داده بود..!!
[سلام بانوی زیبا
خوبی؟
چرا نیستی؛نگرانت شدم!
سلاممم
کجایی
چرا نیستی...
هنوز نیومدی
از پوستت چه خبر بهتره شده ؟!
الو خانومییییی
کجایییی..
پاسخگو باش دیگه!😕
نگرانتم..
خانومی کجایی؟!
دقیقا کجایی...؟؟؟؟]
تو این مدت دوری از مجازی
افشین کاملا از ذهنم پاک شده بود..
اما اون بارها و بارها به من پیام داده بود!
برام عجیب بود ..
چرا الکی نگران من شده بود؟!
جوابش رو ندادم...
به ساعت نکشیده سر وکله اش پیدا شد!
سلاممم فرشته بانووو😍
خوبی؟
کجا بودی تو!
نمیگی آدم نگرانت میشه😢
من مردم و زنده شده ام،اونوقت تو حتی جواب سلام منم نمیدی!؟
جواب سلام واجبه ها خانوم خانوما..😜
سلام رو تایپ کردم
اما دستم بشدت می لرزید..
سلام، سلان تایپ شده بود..
خندید گفت:سلام یا سلان؟
_ببخشید سلام!
+خدا ببخشه😉
خب تعریف کن، کجا بودی که نبودی؟!
داروها رو پوستت خوب عمل کرده؟
_بله پوستم بهتر شده؛ممنون از شما.
+خب خوشحالم که تونستم برات کاری انجام بدم
[هر چی من خشک و رسمی حرف میزدم
افشین خیلی راحت بود؛انگاری این طرز صحبت براش عادی بود..]
_عذر میخوام افشین خان،اما من باید شما رو بلاک کنم!
+عه من تازه کلی ذوق کردم که بالاخره اسممو صدا زدی
گند زدی به حالم که...
_ببینید من متاهلم!شما هم متاهل هستید
ضرورتی برای صحبت کردن ما با هم وجود نداره!
تا الانم اشتباه کردم پاسخگوی شما بودم!
افشین زبون چرب و نرمی داشت
میدونست چه طوری حرف بزنه تا طرف مقابل رو متقاعد کنه...
انقدر گفت و گفت تا مجاب شدم که بلاکش نکنم!!!
قول داد دیگه نیاد دایرکت مگر اینکه من سوالی داشته باشم.
مدتی که گذشت؛اومدنای افشین دوباره شروع شد..
بارها و بارها با دلیل و بی دلیل میومد سراغم..
از زندگیش میگفت
از همسرش،از اختلاف سلیقه های کوچیکی که با هم داشتن..
از مادر زنش که مدام تو زندگی شون دخالت میکرد..
یه جورایی من شده بودم صندوقچه اسرار افشین..!
گاهی بهش راهکار میدادم..
گاهی ام فقط و فقط گوش شنوای درد و دلش بودم..
ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#دایرکتی_ها
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
@BAMBenamemard
#دلآرام_من💙
#قسمت_چهارم
مادرم بعد از ازدواج مجدد، درس خواند و پزشک متخصص شد و تاجایی که یاد
دارم، بیشتر اوقات، حتی شبها، درخانه نبود؛ هنوز هم همینطور است و با بزرگتر
شدن من و نیما، به حجم کاریش افزوده؛ با اینکه زن مغروری به نظر میرسد، از
لحاظ درونی بسیار عاطفی است؛ همسر مادرم هم غالبا یا کارخانه است، یا در سفر
کاری و کمتر او را میبینم، گرچه او هم چندان عادت به ابراز محبت و احساس ندارد
و زبان پول را بهتر میفهمد، برایم پدری نکرد اما از امکانات مادی کم نگذاشت؛ با
این وجود سایه منتهایش، همیشه آزارم میدهد؛ در کل، در خانه ای بزرگ شده ام
که کمتر ابراز محبت افراد را دیده ام و خودم هم چندان برونگرا نیستم.
روابط من و برادرم نیما در کل کله ایی خلاصه می شود که هیچگاه تمامی ندارد،
هیچکدام از دیگری کم نمی آوریم و مادر را کلافه میکنیم، نیما با اینکه نازپرورده و
خوش گذران است، جنم خاص خودش را هم دارد، طوری که پدرش توانسته او را با
این سن کم، به عنوان دستیار خودش بشناسد و خیالش راحت باشد. جالب اینجا
است که باوجود قدرت مدیریت، روحیات درونیاش حساس است، به قول خودش:
پسری از جنس گیتار و قهوه و کتاب!
گفتم کتاب؛ تنها اشتراک من و نیما، گرچه او رمان خارجی دوست دارد و من مذهبی.
من هیچوقت با زندگی اشرافی در منطقه هزارجریب )منطق های در جنوب اصفهان که
از محله های مرفه نشین به شمار میآید( انس نگرفتم؛ هیچوقت نخواستم با دوستانم
در چهارباغ قدم بزنم و بستنی بخورم، یا باالی کنگره های پل خواجو بایستم و شالم را
#ادامہ_دارد.......
#نویسنده_فاطمه_شکیبا🌸
#اللهمعجللولیڪالفرج🌿✨
°|🌱@BAMBenamemard
#خداشناسی
#قسمت_چهارم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
سوال: 《من》مادی یا مجرد ؟🤔⁉️
در بحث های گذشته فهمیدیم ✅
که آنچه ما از عالم مادی می بینیم👀 مقداری از واقعیت است که ابزار های حسی ما توان دریافت آن را دارد
و مسلماً بخش هایی از واقعیت هست که گیرنده های ادراکی ما آن ها را دریافت نمی کند و فقط عقل 🧠ماست که می تواند با تفکر بدان راه یابد ؛ مانند وجود امواج رادیویی و انرژی ها .⚡️
چیز هایی که در دامنه ادراک حسی ما در نمی آیند ، به نوعی مجرّد نامیده می شوند .
《مجرد》یعنی خالی و ندار🌪 . کسی که همسر 👫ندارد را مجرد میگن چون فاقد همسر هست
و موجودی هم که از عالم مادی بیرون بوده و به اصطلاح فلسفی فاقد ماده است مجرد نیز نامیده می شود ✅
باید دانست که موجودات مجرد نیز دارای طبقه بندی هستند و برخی از برخی قوی تر هستند .
قوی ترین موجود مجرد خداوند😍 است که نه فقط از ماده مجرد است بلکه از هر محدودیت و ضعفی نیز مجرد می باشد .
🌸🌸🌸🌸🌸
اکنون سوال این است که آیا انسان نیز بعدی مجرد دارد یا نه؟
آیا همه حقیقت انسان همین بدنی است که دیده می شود یا انسان مرتبه دیگری نیز دارد ؟
∞♡@BAMBenamemard♡∞
#قسمت_چهارم🌱
با نام و یاد حضرت حق محفل امروزمونو شروع میکنیم✨
تفسیر آیه۵۷سوره مبارڪہ هود
{ إِنِّي تَوَكَّلْتُ عَلَى اللَّهِ رَبِّي وَرَبِّكُمْ ۚ مَا مِنْ دَابَّةٍ إِلَّا هُوَ آخِذٌ بِنَاصِيَتِهَا ۚ إِنَّ رَبِّي عَلَىٰ صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ}
تفسیر نور(استادقرائتی)🌱