#مروری_بر_زندگی_شهدا🕊
#شهید_محمودرضا_بیضائی❤️🌿
قسم دوم
اوایل دهه ی هفتاد وقتی تازه به محل آمده بودیم....
پنج شنبه شبها یک دستگاه اتوبوس میآمد جلوی مسجد ، نمازگزارها را سوار میکرد میبرد مسجد جامع برای دعای کمیل .
راه دوری بود ؛ از این سر شهر تا آن سر شهر . من بیشتر وقتها «درس دارم» را بهانه میکردم و توفیق پیدا نمیکردم شرکت کنم ولی محمودرضا هر هفته میرفت.
یادم هست بار اولی که رفت و بعد از دعا به خانه برگشت ، گریه کرده بود . پرسیدم : چطور بود ؟!
💫گفت: حیف است آدم این دعا را بخواند بدون اینکه بداند دارد چه میگوید .
این حرفش از همان شب توی گوشم است و هیچ وقت یادم نرفته . هر وقت دعای کمیل میخوانم یا صدای خوانده شدنش به گوشم میخورد ، محمودرضا میآید جلوی چشمم .
راوی : برادر شهید
#ادامه_دارد....
~.@dokhtaranzeinabi00.~
#مروری_بر_زندگی_شهدا🕊
#شهید_محمودرضا_بیضائی ❤️🌿
قسمت سوم
معمولا توی اتاق پذیرایی درس می خواندیم.....
پذیرایی مان اتاق بزرگی بود که فقط مواقعی که مهمان داشتیم و مواقعی که می خواستیم درس بخوانیم اجازه ی ورود به آن را داشتیم .
یک شب بعد از نصف شب برای درس خواندن به اناق پذیرایی رفتم و دیدم محمودرضا قبل از من آن جاست ، اما درس نمی خواند !
به نماز ایستاده بود . آن موقع دوازده سیزده سال بیشتر نداشت . جاخوردم . آمدم بیرون و به اتاق خودم رفتم .
فردا شب باز محمودرضا توی پذیرایی بود و نشد آن جا درس بخوانم .
چند شب پشت سر هم همین طور بود.....
یک شب حدود دو ساعت طول کشید !!
صبح به او گفتم نماز شب خواندن برای تو ضرورتی ندارد ، هم کسر خواب پیدا می کنی و صبح توی مدرسه چرت می زنی و هم این که تو هنوز به تکلیف نرسیده ای و نماز واجب نداری چه برسد به نماز شب . آن هم این جوری.....
صحبت که کردیم ، فهمیدم طلبه ای در مورد فضیلت نماز شب برای محمودرضا صحبت مرپه و محمودرضا چنان از حرف های آن طلبه تأثیر گرفته بود که تا یکدهفته مرتب نماز شب را ادامه میداد.....