•
•
بـاخـٰامنہاےعھدِشھادتبستیم
جانبرکفوسربندِولایتبستیم
کافےستاشارهاےکنـــدرهبرِمـا
بـےصبروقراردلبـرایشبستیـم
💞🪴°. #رهـبرانه
∞♡@BAMBenamemard♡∞
|🔹جگر شیر در این معرکه می خواهی؟ هست
|🔸غیر جنگیدن و آزاد شدن راهی هست؟
|🔹کار ما، دادن جان، مثل سلیمانیهاست
|🔸این شهادت به خدا عادت ایرانیهاست
|🔹به سگ زرد بگویید سرت خواهد رفت
|🔸تیرِ پرتاب شده، تا جگرت خواهد رفت
|🔹"رفت سردار، ولی خیل سلیمانیها
|🔸تیغ برداشته در لشگر قاآنیها"
#بهشت_یا_جهنم
#قسمت_پنجاه
حدود هفت ماه از مسلمان شدنم 💕می گذشت … صبح عین همیشه رفتم سر کار … ولی مشتری اون روز خیلی خاص بود … آدمی که در بخش بزرگی از خاطرات قبلم شریک بود… .
- اوه … مرد … باورم نمیشه … خودتی استنلی؟ … چقدر عوض شدی …
کین بود … اومد سمتم … نمی دونستم باید از دیدن یه دوست قدیمی بعد از سیزده، چهارده خوشحال باشم یا نه🎗؟…
بعد از کار با هم رفتیم کافه☕️ … شروع کرد از زندگی و دزدی های مسلحانه و بزرگش، دلالی و قاچاق اجناس مسروقه تعریف کردن … خیلی خودش رو بالا کشیده بود … .
- هی استنلی، شنیده بودم رفتی توی کار مواد و خوب خودت رو کشیدی بالا اما فکرش رو هم نمی کردم یه روزی استنلی بزرگ رو گوشه یه تعمیرگاه ببینم که داره ماشین بقیه رو درست می کنه … همیشه فکر می کردم تو زودتر از من به پول و ثروت میرسی … شایدم من یه روز ماشین تو رو درست می کردم …
نفس عمیقی کشیدم … ولی من از این زندگی راضیم …😍
- دروغ میگی … تو استنلی هستی … یادته چطور نقشه می کشیدی؟ … تو مغز خلاف بودی … هیچ کدوم به گرد پات هم نمی رسیدیم … شنیده بودم بعد از ورود به اون باند، خیلی زود خودت رو بالا کشیده بودی و با بزرگ ترها می پریدی😎 … حالا می خوای باور کنم پاک شدی و کشیدی کنار؟ … اصلا از پس زندگیت برمیای؟ …
- هی گارسن … دو تا دام پریگنون …
نگاه عمیقی بهش کردم و به طعنه گفتم … پولدار شدی😏 … ماشین خریدی … شامپاین 300 دلاری می خوری … بعد رو کردم به گارسن … من فقط لیموناد می خورم …
- لیموناد چیه ؟ … مهمون منی … نیم خیز شد سمتم … برگرد پیش ما … تو برای این زندگی ساخته نشدی استنلی…😡
کلافه شده بودم … یه حسی بهم می گفت دیدن کین بعد از این همه سال اصلا جالب😞 نیست …
شروع کرد از کار بزرگش تعریف کردن … پول و ثروت … و نقشه دقیق و حساب شده ای که کشیده بود … نقشه ای که واقعا وسوسه انگیز😢 بود ..
#فاطمیه🥀
@BAMBenamemard
بنام مرد 🇵🇸
#بهشت_یا_جهنم #قسمت_پنجاه حدود هفت ماه از مسلمان شدنم 💕می گذشت … صبح عین همیشه رفتم سر کار … ولی
#بهشت_یا_جهنم
#قسمت_پنجاهویک
برای لحظاتی واقعا وسوسه شده بودم … اما یه لحظه به خودم اومدم … حواست کجاست استنلی؟ … این یه انتخابه… یه انتخاب غلط … نزار وسوسه ات کنه … تو مرد سختی ها هستی … نباید شکست بخوری و به خدا خیانت کنی… .
حالا جای ما عوض شده بود … من سعی می کردم کین رو متقاعد کنم که اون کار درست نیست و باید دزدی رو بزاره کنار … و بعد از ساعت ها …
- باورم نمیشه … تو اینقدر عوض شدی … دیگه بعید می دونم بتونی به یه گربه هم لگد بزنی … تو یه ترسو شدی استنلی … یه ترسو …
- به من نگو ترسو 😡… اون زمان که تو شب به شب، مادرت برات غذای گرم🥟 درست می کرد … من توی آشغال ها سر یه تیکه همبرگر مونده دعوا می کردم … اون زمان که پدرت توی کارخونه تا آخر شب، کارگری می کرد تا یه سقف بالای سرتون باشه، من زیر پل و کنار خیابون می خوابیدم … و هنوز زنده ام … تو درست رو ول کردی و برای هیجان اومدی سراغ این کار … من، برای زنده موندن جنگیدم … .
- فکر کردی با یه نقشه و بررسی موقعیت … و پیدا کردن یکی که برات پول شون کنه؛ می تونی از اونجا دزدی کنی … اون مغازه طلا فروشی بالای شهره … قیمت ارزون ترین طلاش بالای 500 هزار دلاره … فکر کردی می خوای سوپر مارکت محله مون رو بزنی که پلیس ده دقیقه بعد بیاد جنازه ها رو ببره؟ …
- محاله یکی تون زنده برگردید😱 … می دونی چرا؟… چون اونهان که حقوق پلیس ها رو میدن … چک های رنگارنگ اونها به شهردار و فرمانداره که دولت فدرال می چرخه … پس به هر قیمتی، سیستم ازشون دفاع می کنه … فکر کردی مثل قاچاق مواده که رئیس پلیس🕵🏻♂ ولستون، خودش مدیریت قاچاق توی دستش باشه و سهم هر کدوم از اون گنده ها برسه … تازه اونجا هم هر چند وقت یه بار برای میتینگ های تبلیغاتی یه عده رو میدن دم تیغ … .
- احمق نشو کین … دست گذاشتن روی گنده ها یعنی اعلام جنگ به شهردار و فرماندار … فکر کردی بی خیالت😐 میشن… حتی اگر بتونی فرار کنی که محاله … پیدات می کنن و چنان بلایی سرت میارن که دیگه کسی به دست گذاشتن روی اشراف فکر نکنه … .
اما فایده نداشت … اون هیچ کدوم از حرف های من رو قبول نمی کرد … اون هم انتخاب کرده بود …
وقتی از کافه☕️ اومدم بیرون … تازه می فهمیدم که خدا هرگز کسی رو رها نمی کنه … حنیف واسطه من بود … من واسطه کین … مهم انتخاب ما بود …
آنچه در آینده خواهید دید … و من عاشق شدم … حسنا، دانشجوی پرستاری👨🏻⚕👩🏻⚕ بود
#فاطمیه🥀
@BAMBenamemard
بنام مرد 🇵🇸
#بهشت_یا_جهنم #قسمت_پنجاهویک برای لحظاتی واقعا وسوسه شده بودم … اما یه لحظه به خودم اومدم … حواست
#بهشت_یا_جهنم
#قسمت_پنجاهودو
اواخر سال 2011 بود … من با پشتکار و خستگی👌🏻 ناپذیر، کار می کردم و درس می خوندم … انگیزه، هدف و انرژی من بیشتر شده بود … شادی و آرامش وارد زندگی طوفان زده من شده بود … شادی و آرامشی که کم کم داشت رنگ دیگری هم به خودش می گرفت … .
چند وقتی می شد که به باتون روژ و محله ما اومده بودن … دانشگاه، توی رشته پرستاری👨🏻⚕👩🏻⚕ شرکت کرده بود … شاید احمقانه به نظر می رسید اما از همون نگاه اول، بدجور درگیرش شدم … زیر نظر گرفته بودمش … واقعا دختر خوب، با اخلاق و مهربانی بود …
من رسم مسلمان ها رو نمی دونستم 🤷🏻♂… برای همین دست به دامن حاجی شدم … اون هم، همسرش رو جلو فرستاد … و بهتر از همه زمانی بود که هر دوشون به انتخاب من احسنت گفتن …
حاجی با پدر حسنا صحبت کرد … قرار شد یه شب برم خونه شون … به عنوان مهمان🍭، نه خواستگار … پدرش می خواست با من صحبت کنه و بیشتر با هم آشنا بشیم … و اگر مورد تایید قرار گرفتم؛ با حسنا صحبت می کردن …
تمام عزمم رو جزم کردم تا نظرش رو جلب کنم … اون روز هیجان🌈 زیادی داشتم … قلبم آرامش نداشت … شوق و ترس با هم ترکیب شده بود … دو رکعت نماز خوندم و به خدا توسل کردم … برای خودم یه پیراهن جدید خریدم … عطر زدم … یه سبد میوه🍐 گرفتم … و رفتم خونه شون …
#فاطمیه🥀
@BAMBenamemard
بنام مرد 🇵🇸
#بهشت_یا_جهنم #قسمت_پنجاهودو اواخر سال 2011 بود … من با پشتکار و خستگی👌🏻 ناپذیر، کار می کردم و درس
#بهشت_یا_جهنم
#قسمت_پنجاهوسه
خیلی مهمان نواز و💍💛 با محبت با من برخورد می کردند … از دید حسنا، من یه مهمان عادی بودم … اون چیزی نمی دونست اما من از همین هم راضی و خوشحال بودم … .
بعد از غذا، با پدر حسنا رفتیم توی حیاط تا مردانه👨🏻 صحبت کنیم …
- حاج آقا و همسرشون💕 خیلی از شما تعریف می کردند … حاج آقا می گفت شما علی رغم زندگی سختی که داشتی … زحمت زیادی کشیدی و روح بزرگی داری … .
سرم رو پایین انداختم … خجالت می کشیدم😞 … شروع کردم درباره خودم و برنامه های زندگیم صحبت کردم … تا اینکه پدرش درباره گذشته ام پرسید … .
نفس عمیقی کشیدم … خدایا! تو خالق و مالک💫 منی … پس به این بنده کوچکت قدرت بده و دستش رو رها نکن …
توسل کردم و داستان زندگیم رو تعریف کردم … قسم خورده بودم به خاطر خدا هرگز از مسیر صحیح جدا نشم … و صداقت و راستگویی😇 بخشی از اون بود … با وجود ترس و نگرانی، بی پروا شروع به صحبت کردم … ولی این نگرانی بی جهت نبود …
هنوز حرفم به نیمه نرسیده بود که با خشم از جاش بلند شد و سیلی👊🏻 محکمی توی صورتم زد … .
- توی حرامزاده 😳چطور به خودت جرأت دادی پا پیش بگذاری و از دختر من خواستگاری کنی؟ … .
همه وجودم گُر گرفت😡 … .
- مواد فروش و دزد؟ … اینها رو به حاج آقا هم گفته بودی که اینقدر ازت تعریف می کرد؟ … آدمی که خودشم نمی دونه پدرش کیه … حرفش رو خورد … رنگ صورتش قرمز😢 شده بود … پاشو از خونه من گمشو بیرون … .
پ.ن: خواهشا قضاوت نکنید،شاید ماهم بودیم از این بدتر رفتار می کردیم😞
#فاطمیه🥀
@BAMBenamemard
[فصل گلاب]
.
دیدگانش به خیمهی سیاه شب بود. آسمان هم رنگ خاموشی به خود گرفته بود، چون کاشانهی حیدر (ع)!
تیکهاش به دیوار بود و بغضش جوشان.
چندبار پلکهایش را روی هم کشید تا چشمانش رضا بدهد به روبهرو شدن با در!
نگاهِ پر آبش روی در سایه انداخت.
ناگهان پردهی سیاهی کنار رفت و شعلهی آتش سایهی نگاهِ علی (ع) را سوزاند و مجروح کرد پرِ چادر فاطمه (س) را...
صدای نالهی زهرا (س) هنوز در گوش علی (ع) طنین داشت.
_ یا ابتاه! یا رسول الله! ببین با فاطمهی تو چه میکنند.
تنش سد شده بود میان در و دیوار. نفسش تنگ شد و فاصلهی در و دیوار هم...
یاس معطر بود و لطیف، سپید و نرم، نازک و شکننده. فصلِ گل دادن یاس بود. ریحِ غنچهای تازه از تار و پودش میچکید.
سخت نوازش کردنش کفایت میکرد برای گرفتن گلابش...
یاس فشرده شد میان در و دیوار و عطرش به یادگار ماند به میخ...
علی (ع) چشم بست به روی واقعهی آن روز شوم.
گوش تیز کرد برای شنیدن نفسهای از هم جدا افتادهی فاطمه (س). برای تسلی دادن به قلبِ چاک چاکش.
اشک روی گونهاش پهنه انداخت و غربت به جانش.
_ علی تنهاست. وَ بدون تو تنهاتر...
سر روی زانو گذاشت و اشکهایش را به خاک بخشید. فاتح خیبر، صاحب ذوالفقار، اسدالله، یدالله، حیدرِ کرار...
نغمهی سوزناکش به زمین حرارت داد و به آسمان رنگ پریدگی.
_ لا خَیرَ بَعدَکَ فِی الحَیاهِ وَ إِنَّمَا
أَبکِی مَخَافَهَ أَن تَطُولَ حَیاتِی
بعد از تو در این زندگی خیری نیست یاس و بهارم!
اشک میریزم به حالِ علی (ع) که مبادا بعد از تو بسیار رنگِ این زندگانی را ببیند...
.
✍🏻 لیلی سلطانی
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🖤