@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋
نونوالقلمومایسطرون🌿
#من_با_تو
.
#فصل_ششم
#پارت_دویست_و_هشت
.
به کاناپه تکیه دادم و پاهایم را دراز کردم. لپتاپ را روی پاهایم گذاشتم و گازی از گونهی سرخ سیب گرفتم.
بیاختیار نگاهم در خانه چرخید. ظرفهای شام دیشب و صبحانه در سینک مانده بود. کمی گرد و غبار روی تلویزیون و میز نشسته بود. حال و حوصلهی ناهار درست کردن برای خودم را هم نداشتم. نگاه بعدیام روی میز نشست. خرده ریزههای بیسکوییت ساقه طلاییای که چند دقیقه قبل خورده بودم رویش پخش بود.
این روزها دل و دماغ کارهای خانه را نداشتم. صبح به زور از جایم بلند میشدم.
پوفی کردم و نگاهم را به صفحهی لپتاپ دوختم.
در گوگل جستجو کردم: عوامل دوقلو یا چند قلوزایی.
وقتی دکتر رهنما گفت بیشتر از یک صدای قلب شنیده و شاید دو قلو یا چند قلو باردار باشم، ذهنم بدجور درگیر شد.
امیرحسین عین خیالش نبود. انگار نه انگار.
حق داشت. قرار نبود چند ماه بار دو یا چند جنین را به دوش بکشد و زایمان کند.
دردها، بیخوابیها، حالت تهوع و خستگیها برای من بود. دردسرهای زایمان هم برای من بود.
از این فکرها حرصم گرفت. سریع نفس عمیق کشیدم و آرام به خودم گفتم: هانیه، آروم باش. این فکر و خیال و حرصا تاثیر بهم ریختن هورموناته. حواستو پرت کن.
نفس عمیق بعدی را هم کشیدم. روی اولین سایت کلیک کردم.
با چشم تیترهای سایت را خواندم.
دو قلوزایی چیست؟ انواع دوقلوزایی؟ دوقلوهای همسان و غیرهمسان.
آیا دوقلوزایی ارثی است؟
روی این تیتر کلیک کردم. زیر لب متنش را خواندم: محققان معتقدند یکی از عوامل دوقلو شدن جنین وراثت است.
اگر در اقوام نزدیکتان مثل مادر، خواهر، برادر، عمو، دایی یا فرزندان عمو و دایی چندقلو باشد احتمال چندقلو شدن فرزند شما هم زیاد میشود. این موضوع فقط در دوقلوهای همسان صدق میکند. اگر مادر یا مادربزرگ مادری دوقلوهای همسان داشته است، احتمال ارث رسیدن این ژن و در نتیجه تخمک گذاری چندگانه و در نتیجه داشتن دوقلوهای همسان برای شما بسیار بالاست.
ابرویم را بالا دادم: پس چندقلویی به من مربوطه نه امیرحسینِ طفلی!
یاد گیرم در ماشین به امیرحسین افتادم و خجالت کشیدم. چیزی نگفت و فقط خندید. تا برسیم خانه کم مانده بود بزنم زیر گریه و بگویم چرا خواهر و برادرت دوقلو هستند!
سر تکان دادم و روی تیتر بعدی کلیک کردم.
چه عواملی در دوقلو شدن موثر است؟
این مطلب را سریع خواندم و فهمیدم علاوه بر وراثت، عواملی مثل تغذیه، سن و قد و وزن مادر و روشهای باروری روی دوقلویی یا چندقلویی جنین تأثيرگذار است. مورد آخر به من و امیرحسین نمیخورد. از دارو یا روش باروری استفاده نکرده بودیم و فعلا قصد بچهدار شدن نداشتیم.
چند سایت دیگر را زیر و رو کردم. اکثر مطالب مشابه بود. رفتم سراغ جستجوی بعدی.
این بار در کادر جستجو نوشتم علائم بارداری دوقلویی و چند قلویی.
این بار هم اولین سایت را باز کردم. با چشم تیترها را خواندم.
سطح بالای هورمون hCG، تهوع شدید، فشار خون بالا، خستگی شدید، بزرگ بودن شکم در اوایل بارداری.
بیاختیار به شکمم نگاه کردم و رویش دست کشیدم.
چند روزی میشد احساس میکردم کمی ورم دارد.
صفحه را پایین کشیدم ادامهی تیترها را بخوانم.
حرکت زود جنین، اخلال در خواب، تنگی نفس، تکرر ادرار، مشکل گوارشی.
ابرو بالا انداختم: خب اکثر این علائم وه واسه بارداریه.
به جز سه چهار مورد بقیهی علائم را داشتم.
به سایت بعدی که رفتم موبایلم زنگ خورد. بیحوصله نگاهش کردم. آقای رضوانی بود. مدیر یکی از شرکتهای حسابداری.
گلویم را صاف کردم و جواب دادم: بله؟
لحنش جدی و سرد بود: سلام خانم هدایتی. قرار بود امروز صبح بررسی حسابای شرکت تابانو تحویل بدین.
با کف دست آرام به پیشانیام زدم. پاک یادم رفته بود یکی از حسابرسیها مانده.
سعی کردم ملایم و دلجویانه حرف بزنم: سلام آقای رضوانی. حواسم به کار هست. یکم درگیر کسالت شدم. تمرکزم بهم ریخته.
تا یکی دو روز آینده فایل نهاییو براتون میفرستم.
لحنش سردتر شد: نهایت تا فردا فایلو بفرستین.
تا چیزی بگویم خداحافظ گفت و قطع کرد.
نفسم را با حرص بیرون دادم. موبایل را کنارم انداختم و از گوگل بیرون آمدم.
فایل حسابرسی شرکت تابان را باز کردم.
•♡•
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻کپی و نشر داستان ممنوع🚫
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋
نونوالقلمومایسطرون🌿
#من_با_تو
.
#فصل_ششم
#پارت_دویست_و_نه
.
_ هانیه، هانیه جان.
با صدایش و تکان دستش چشم باز کردم. پلک که زدم نور چشمم را زد و سرم تیر کشید.
آخ گفتم و تکان خوردم. این بار آخم بلندتر بود. گردنم خشک شده بود.
امیرحسین گفت: آروم پاشو. چرا رو مبل خوابیدی؟
لپتاپ را از روی پایم برداشتم و نشستم.
_ داشتم کار میکردم خوابم برد.
کمکم تصاوير برایم واضح شد. امیرحسین کیفش را روی کابینت گذاشت و نگاهی به گاز انداخت.
_ تازه اومدی؟ ساعت چنده؟
آره گفت و به ساعت مچیاش نگاه کرد: هفت و پنج دیقه.
سر يخچال رفت و لیوان آبی برای خودش ریخت.
کتری را که پر کرد و روی گاز گذاشت، لبم را گزیدم.
_ نمیدونم کی خوابم برد. یادم رفت چایی دم کنم.
فدای سرت گفت و کیفش را برداشت.
لبخندش مهربان بود: تا چاییو دم کنی دوش گرفتم.
با لبخند جوابش را دادم. بیحال به آشپزخانه رفتم. قوری میان ظرفهای نشسته بود.
پشت سینک رفتم و مشغول شستن ظرفها شدم.
نمیدانم چرا و چطور اشکهایم همه چیز را تار کرد...
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻کپی و نشر داستان ممنوع🚫
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋
نونوالقلمومایسطرون🌿
#من_با_تو
.
#فصل_ششم
#پارت_دویست_و_ده
.
سیب را برش دادم و کنار پرهای پرتقال گذاشتم. روی پرهای پرتقال حسابی نمک پاشیدم. آب دهانم راه افتاد.
پیش دستی میوه و لیوان آب را در سینی گذاشتم و به اتاق کار برگشتم.
لپتاپ میان کتاب و جزوهها ناپیدا بود. کتابها را جمع کردم و شلخته در کتابخانه انداختم برای سینی جا باز شود.
پشت میز نشستم. چند جرعه آب نوشیدم و دوباره مشغول تایپ کردن شدم.
هم زمان پر پرتقال در دهانم گذاشتم. صورتم از ترشیاش جمع شد. چند دقیقه بعد جملهی آخر را نوشتم و لپتاپ را بستم.
خیالم کمی راحت شد. کارهای پایان نامه در جریان بود. پروژههای کاری را هم تحویل داده بودم.
چند دقیقه قبل پیامک واریزی آخرین دستمزدم آمد.
از یک طرف دلم میخواست کار کنم و برای تو راهی یا تو راهیهایمان پس انداز داشته باشم. از طرفی شرایط جسمی و بیحوصلگیام کندم کرده بود و خیلی حساس شده بودم.
چند روز میشد حالت تهوع و خواب آلودگی امانم را بریده بود. کمتر از خانه بیرون میرفتم.
یا خواب بودم، یا پشت لپتاپ و در حال جستجو یا نشسته روی مبل و خیره به تلویزیون.
امیرحسین صبح زود میرفت دانشگاه بعد حوزه و شب خسته برمیگشت.
به جز مامان به کسی
خبر بارداریام را نداده بودم. امیرحسین بند کرده بود مهمانی بگیریم و به خانوادهها خبر بدهیم.
حوصلهی این یکی را اصلا نداشتم. اسفند بود و وقت خانه تکانی. به خصوص برای خانهی ما که دست و دلم برای کارهایش نمیرفت. هیچ کاری برای سال جدید انجام نداده بودم.
باید از مامان میخواستم برای خانه تکانی به کمکم بیاید یا کسی را میآوردم.
پاهایم را روی میز دراز کردم و در سکوت میوهام را خوردم. بیاختیار دستم را روی شکمم گذاشتم و از روی پیراهن نوازشش کردم.
این بارداری ناخواسته و شک چندقلویی بودنش هوش و حواسم را از مهر مادری پرت کرده بود. در این چند هفته نتوانسته بودم درست و حسابی مزهی مادر شدن و مادر بودن را بچشم.
انگار این حس به امیرحسین هم منتقل شده بود. چیزی نمیگفت اما میفهمیدم مراعات میکند و خیلی از بچه یا بچههایمان حرف نمیزند تا با خودم کنار بیایم. هنوز چیزی برایش یا برایشان نخریده بودیم. قرار بود چند روز دیگر برای سونوگرافی بروم. دکتر گفت احتمالا در این سونوگرافقودوقلو یا چند قلو بودن جنین مشخص شود.
دیشب بیخوابی به سرم زده بود. دو سه کتابی که امیرحسین درمورد دوران بارداری خریده و بی صدا روی میز برایم گذاشته بود را برداشتم و ورق زدم.
در یکی از کتابها مراحل رشد جنین را نوشته بود. میدانستم حالا در هفتهی هشتم قلبش قلبشان کامل تشکیل شده. دست و پا یا دست و پاهایشان در حال رشد است و کمکم حرکت میکند یا حرکت میکنند. دست و پا یا دست و پاهایشان به قدری نحیف است و خودش یا خودشان کوچک که تا چند هفته دیگر متوجه حرکتی نمیشوم.
میدانستم سیستم تنفسی یا تنفسیشان دارد ایجاد میشود و کمکم نفس یا نفسشان به من وابسته میشود.
از تصور رشد و جان گرفتنش یا جان گرفتنشان، بغض کردم.
به ثانیه نکشید صورتم تر شد. آرام و با محبت بیشتر شکمم را نوازش کردم.
_ من تو یا شما رو دوست دارم. ببخشین این مدت کمتر حواسم بهت یا بهتون بود. اولین باره دارم مامان میشم. اونم بیخبر!
ولی با هم از پسش برمیایم مگه نه؟
صورتم خیستر شد. حال عجیبی بود. موجود یا چند موجود زنده در من ریشه کرده بودند و از من جان میگرفتند. هقهق که کردم موبایلم زنگ خورد. مامان بود.
اشکهایم را سریع پاک کردم و گلویم را صاف: جانم مامان؟
صدایش بشاش بود: سلام هانیه جان. برات سوپ و خورشت فسنجون درست کردم. خونهای بیارم؟
_ آره عزیزم خونهام.
_ چیزی لازم نداری؟ خوراکیای هوس نکردی برات بیارم؟
لبخند زدم: نه ویار خاصی ندارم.
_ قربونت برم هانیه. مراقب باشیا. خدا امانت بزرگی بهت داده.
به جیران خانم خبر دادی؟
پاهایم را از روی میز جمع کردم و با انگشت اشاره روی میز بیهدف چیزی کشیدم.
_ هنوز نه. امیرحسین میگه مهمونی بگیریم شما و بابا و شهریار اینا و خانوادهی خودشو دعوت کنیم یه جا بگیم.
_ خوب میگه. قبل عید یه مهمونی کوچیک بگیر خبر بده.
نفسم را تند بیرون دادم: مامان، الان حوصلهی خودمم ندارم چه برسه به مهمونی گرفتن.
لحن مامان ملایم شد. از آن لحنها که وقتی میخواهد سرم شیره بمالد به صدایش میچسبد.
_ میدونم دخترم. روزای سخت و شیرینیو میگذرونی.
برای مهمونی میام کمکت. با هم یه کاریش میکنیم سخت نگیر.
باشهای گفتم و ادامه دادم: باید خونه تکونی کنم بعد مهمونی بگیرم.
تا شما میرسی برم چایی دم کنم مادر دختری بخوریم.
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻کپی و نشر داستان ممنوع🚫
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋
نونوالقلمومایسطرون🌿
#من_با_تو
.
#فصل_ششم
#پارت_دویست_و_یازده
.
لحنش مهربان و پر شیطنت بود: برو با کلی خبر تو راهم.
ابرو بالا انداختم و بلند شدم: چه خبری؟
_ خبر که زیاده. یکیش سر و سامون گرفتن امین.
سینی را برداشتم. لبخندم صورتم را کشید: جدی؟ عروس خوشبخت خاله فاطمه کیه؟
_ یکی از همکارای عاطفهس. هنوز خبر خاصی نیست ولی همین که امین حاضر شده بره خواستگاری نصف مسیرو رفته. فاطمه دیشب خبرشو داد. عکس دخترهرم نشونم داد.
مثل خودت و عاطفه محجوب و قشنگه.
از اتاق بیرون رفتم.
_ خیر باشه. خداروشکر خبرا خوبه.
از مامان خداحافظی کردم. به آشپزخانه رفتم و زیر کتری را روشن کردم.
خوشحال بودم امین و مخصوصا هستی سامان میگیرند.
دلم پیش امیرحسین رفت. این مدت خیلی توی خودم بودم و از او هم تقریبا غافل. به ساعت نگاه کردم. امروز در حوزه هم کلاس و هم با هم درسهایش جلسه داشت. احتمالا کلاسش تمام شده بود.
شمارهاش را گرفتم. جانمش در جانم پیچید.
_ جانت سلامت استاد. کلاست تموم شده؟
_ آره. دارم کفش میپوشم برم حرم زیارت کنم راه بیفتم. حرفی با خانم داری؟
_ خداقوت عزیزم. التماس دعای منو بچه یا بچهها رو برسون.
لبخندش را در صدایش دیدم: چشم.
تن صدایش را پایین آورد: خوبی؟ بچه یا بچهها خوبن؟
آرام جواب دادم: آره بابایی هم مامان هم ما خوبیم.
لحنش آرام بود و پر ذوق: بابایی دور هر دو یا سه یا چهار پنج تاتون بگرده!
خندهام گرفت: چه خبره امیرحسین؟! همون دو سه تا بسیم. کار منو زیاد نکن.
صدای نفس نفسش را شنیدم. داشت راه میرفت.
_ روزی رسون خداس. هر چی بیشتر برسونه من شاکرترم.
خندهام بیشتر شد: پر توقعی دیگه. چی بگم بهت؟!
صدای رفت و آمد ماشین و بوق زدنشان را شنیدم. از حوزه بیرون آمده بود که راحت حرف میزد.
_ بگو چقدر عاشقمی.
_ خیلی عاشقتم.
_ حالا چطوری از قم تا تهران پرواز کنم؟
قوری را برداشتم و دو قاشق چای خوری چایی و هل ریختم.
_ با ماشینم بیای قبوله. از طرف من به سیده معصومه سلام برسون.
لحنم را ملایم و لوس کردم: آروم بیا باباامیرحسین. واسه مامانمم سوهان و باقلوا بخر. بدجور هوس کرده.
امیرحسین چشم را غلیظ و مهربان گفت. اولین بار بود که میخواستم برای هوسانهی بارداری بگیرد.
به شکمم خیره شدم و رویش دست کشیدم: اولین قدممون خوب بود آره؟
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻کپی و نشر داستان ممنوع🚫
سلام عزیزانم
مشابه این پیامها زیاده
تو کانال لیالی گاهی دلنوشته مینویسم، گاهی از روزمرگیهام میگم و عکسهایی که میگیرم رو میذارم، گاهی فیلم و کتابهایی که دوست داشتم رو معرفی میکنم
لیالی یه خونهی خودمونیتره
اونجا تشریف بیارید🌱
https://eitaa.com/joinchat/1663893961C1bd3199020