eitaa logo
🇮🇷 💢 بصیرت سایبری 💢
7.7هزار دنبال‌کننده
44.9هزار عکس
36.8هزار ویدیو
77 فایل
#بصیرت؛یعنی قرآنِ روی نیزه تورا ازقرآنِ ناطق،منحرف نکند #بصیرت؛یعنی بدانی درجنگ بافتنه نمیتوانی آغازگر باشی اماتاضربه نهایی،نبایدازپابنشینی #بصیرت یعنی تشخیص #حق از #باطل 💢 #روشنگری سیاسی و فرهنگی 💢اخبار و تحولات مهم منطقه ارتباط: @a313_gomnam
مشاهده در ایتا
دانلود
⚘﷽⚘ 💥شهید برونسی یک بار خیلی دیر از منطقه به خانه آمد، شب همه خوابیده بودیم که متوجه شدم صدای شهید می‌آید. در خواب با کسی صحبت می‌کرد و می‌گفت، "یا زهرا(س)"، چند بار صدایشان کردم اما اصلاً متوجه نمی‌شدند. در حال و هوای خودشان بودند وقتی توانستم بیدارشان کنم ناراحت شد، به سمت اتاق دیگری رفت من نیز پشت سرش رفتم دیدم گوشه‌ای نشست، اسم حضرت فاطمه (س) را صدا می‌زد و از شدت گریه شانه‌هایش می‌لرزد. آرام‌تر که شدبه من گفت: چرا بیدارم کردی داشتم اذن شهادتم را از بی بی فاطمه (س) می‌گرفتم. راوی:همسر شهید 💥گفت: اسمش رو بگذارم👇 🍀 قنداقه‌اش را گرفت و بلندش کرد. یکهو زد زیر گریه!مثل باران ازابر بهاری اشک می‌ریخت... گریهٔ او برایم غیر طبیعی بود. کمی آرامتر که شد، گفتم: خانمِ قابله می‌خواست که اسمش رو بگذاریم....😇 🍂با صدای غم آلودی گفت: منم همین کارو می‌خواستم بکنم، نیّت کرده بودم که اگه دختر باشه، اسمش رو بگذارم.... 🍁گفتم: راستی ، ما چای و میوه، هر چی که آوردیم، هیچی نخوردن... گفت: اونا چیزی نمی‌خواستن... بعد از آن شب هر وقت بچه‌ها را بغل می‌کرد، دور از چشم ماها گریه می‌کرد... هر وقت ازش می‌پرسیدم جوابم رو نمی‌داد. یک روز که از جبهه برگشته بود، سرّش را فاش کرد البته نه کامل و آن طوری که من می‌خواستم.... 🌹 گفت: اون روز غروب که من رفتم دنبال قابله، یادت که هست؟ گفتم: آره، که ما رفتیم خونه خودمون.... سرش را رو به پایین تکان داد. پی حرفش را گرفت. گفت: همین طور که داشتم می‌رفتم، یکی از دوست های طلبه رو دیدم. اون وقت، تو جریان پخش اعلامیه، یک کار ضروری پیش اومد که لازم بود من حتماً باشم؛ یعنی دیگه نمی‌شد کاریش کرد. توکل کردم به خدا و باهاش رفتم ... 🔥جریان اون شب مفصله. همین قدر بگم که ساعت دو، دو و نیم شب یکهو یاد قابله افتادم... با خودم گفتم: ای داد بیداد! من قرار بود قابله ببرم! می‌دونستم که دیگه کار از کار گذشته و شما خودتون هر کار بوده کردین. زود خودم رو رسوندم خونه. وقتی مادر شما گفت قابله رو می‌فرستی و میری دنبال کارت؛ شستم خبردار شد که باید سرّی توی کار باشه، ولی به روی خودم نیاوردم... ساکت شد. چشم هاش خیس😰 اشک بود. آهی کشید و ادامه داد: می‌دونی که اون شب هیچ کسی از جریان ما خبر نداشت، فقط من می‌دونستم باید برم دنبال قابله که نرفتم. یعنی اون شب من هیچ کی رو برای شما نفرستادم، اون خانم هر کی بود، خودش اومده بود خونهٔ ما...😰😇 منبع: خاکهای نرم کوشک‌، با اقتباس ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─ خاطراتی از شهید عبدالحسین برونسی https://naserkaveh.ir/2023/03/02/%D8%B9%D8%A8%D8%AF%D8%A7%D9%84%D8%AD%D8%B3%DB%8C%D9%86-%D8%A8%D8%B1%D9%88%D9%86%D8%B3%DB%8C/