🔖خاطره زیبا و جالب از #شیخ_رجبعلی_خیاط🥹
📝در نیمه شب سرد زمستانی که برف شدید تمام کوچه و خیابانها را سفید پوش کرده بود..
ناگهان دیدم ته کوچه کسی سر به دیوار گذاشته و روی سرش برف نشسته!
باخود گفتم شاید معتادیست که سنکوپ کرده!
جلو رفتم دیدم یک جوان است!
اورا تکان دادم!
بلافاصله نگاهم کرد و گفت: چه میکنی!
گفتم: جوان مثلِ اینکه متوجه نیستی! روی سرت برف نشسته! ظاهراً مدتهاست اینجایی!
مریض میشوی و خدای نکرده میمیری!
اینجا چه میکنی؟
جوان که گویی سخنان مرا نشنیده بود! با سرش اشارهای به روبرو کرد!
دیدم زل زده به پنجره خانهای..
فهمیدم عاشق شده!
نشستم و با تمام وجود گریستم!
جوان تعجب کرد، کنارم نشست و گفت: تو چرا گریه میکنی؟ نکُند تو هم عاشق شدهای پیرمرد!
گفتم: قبل از اینکه تو را ببینم فکر میکردم عاشقم!
عاشق مهدی فاطمه...
ولی اکنون تورا دیدم که چگونه از خود بیخود شدی فهمیدم من عاشق نیستم..
مگر عاشق میتواند لحظهای به یاد معشوقش نباشد.؟!
دید مجنون را شبی لیلا به خواب
کاسه ای در دست دارد خیس آب
گفت او را چیست ای شیدای من؟
در جوابش گفت ای لیلای من
کاسه ی آب است اما آب نیست
باده ی ناب است اما ناب نیست
اینکه بینی، حاصل افسون توست
دسترنج هق هق مجنون توست
سوختم در آتش بیداد تو
ریختم هر قطره اش با یاد تو
ابر بودم تشنه ی لیلا شدم
بس که باریدم تو را دریا شدم
عشق اگر روزی تو را افسون کند
لیلی اش را تشنه ی مجنون کند..
🤲🏻اللهمعجللولیکالفرج ارواحنافدا بهحق زینبکبریسلاماللهعلیها 🤲🏻🌹
@BBCNEWS1