eitaa logo
بيت الشـھـ🥀ــدا مدافعان حرم ولایت
375 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
7هزار ویدیو
191 فایل
به‌بیـت‌الشـھــ🕊ـــد🥀 مدافعان حرم ولایت خۅش‌آمـدید با شرکت درچله ها ومتوسل شدن به چهارده معصوم(ع) وشهدای والامقام به درجات معنوی خود سازی برسیم👌 حضور شما در این کانال اتفاقی نیست❣️ پیام ناشناس https://harfeto.timefriend.net/1735933 @BEIT_Al_SHOHADA
مشاهده در ایتا
دانلود
💐 آقای اسماعیل ادهمی همرزم شهید مهران اقرع تعریف می کند: 🌸سال دوم دانشگاه بود، یک شب که داخل آسایشگاه بودیم شوخی می کردیم و می خندیدیم؛ با بچه ها هنوز ما نشسته بودیم که مهران از راه رسید لبخندی زد و نشست پیش ما بعد از مدتی صحبت با ما یک نگاهی انداخت دورتادور آسایشگاه خیلی ناراحت شد بهش گفتم کسی حرکت بدی انجام داده گفت: نه. می دونید امشب چه شبیه، گفتیم نه. امشب شب شهادت یکی از ائمه معصومینه. گفت: ما اسم خودمون گذاشتیم شیعه امشب شب شهادته ما نشستیم دورهم داریم می خندیم اشک از چشمانش جاری شد. گفت امام زمان دلش شاده شیعه داره. حتی شب شهادت هم دیگه برای هیچکس مهم نیست.بی اختیار اشک همه ما جاری شد. 🌸 اون شب کلی برامون صحبت کرد تا دیروقت نشسته بودیم برای ما حادیث و روایات می گفت.واقعأ به حق صحبت می کرد می گفت نذارین دچار لذت های دنیا شوید که همه چیز از یادتون بره که حتی از یاد ببریم امشب شب شهادته. 🌸 همرزم شهید مهران اقرع می گوید: شهیدبزرگوار مهران اقرع علاقه شدیدی به قرائت قرآن کریم داشت در دانشگاه هرچند ساعت رو به پایان شب می رفت صدای دلنشین مهران را می شنیدیم که آیات وحی الهی را تلاوت می نمود و بردل می نشست. نشستن صدای دلنشین قرآن حکایت عجیبی از رمز و رازهای آن شهید بزرگوار بود.هدیه ایشان نیز به من این بوده است که گاهی اوقات گوش دل می سپردم به تلاوت زیبای ایشان و مهارت روانخوانی خود را افزایش می دادم.اینکه آن شهید انس عجیبی با قرآن داشت، آیه 79 سوره واقعه را به یادم می آورد آنجا که خداوند متعال می فرمایند: جز پاک شدگان از هرنوع آلودگی، به حقایق و اسرار قرآن دسترسی ندارند. زندگی شهدا اینگونه بوده است که خدا آن ها را برای خود انتخاب کرده است. 🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 أللَّھُـمَ‌؏َـجِّـلْ‌لِوَلیِڪْ‌ألْـفَـرَج
🥀نحوه شهادت شهید والامقام مهران اقرع به روایت مادر بزرگوارشان: 🕊تقریباً هفت، هشت ماهی می‌شد که به سیستان و بلوچستان رفته بود. از آنجا خیلی برایم تعریف می‌کرد. می‌گفت همه چیز آرام است و جای نگرانی نیست. می‌گفت مادر در اینجا آدم به خدا نزدیک‌تر می‌شود. با این تفاسیر مطمئن می‌شدم که آنجا آرام است و نباید نگران شوم. هر بار که با من تماس می‌گرفت، می‌گفت مادر برایم دعا کنید. همیشه همین را می‌خواست. می‌گفتم ان‌شاءالله خدا درست می‌کند. آخرین بار به من گفت: «مامان خیلی برای من دعا کن.» گفتم: «چی شده؟ مشکل کاری داری؟» گفت: «یک چیزی است فقط دعا کنید.» من هم گفتم: «تو که به من نمی‌گویی اما هر چه از خدا می‌خواهی به تو بدهد.» دوستانش می‌گویند قرار بود بروند و گشتی بزنند. 🥀مهران رفت وضو گرفت. زمانی که وضو می‌گرفت ذکر شهادتین را زمزمه می‌کرد. خودش داوطلبانه همراه نیروهایش رفته بود. مهران به یکی از دوستانش به نام عباس که تنها چند روز از خدمتش مانده بود می‌گوید عباس اگر می‌خواهی همراه ما بیا. عباس می‌گوید در این مدتی که اینجا بودم هیچ اتفاقی نیفتاد امروز می‌آیم ببینم چه می‌شود. بچه‌ها در 17 فروردین ماه سال 1394 در منطقه مرزی به همراه همرزمانشان با عوامل گروهک تروریستی جیش‌العدل که از داخل پاکستان وارد مرزهای ایران شده بودند، درگیر می‌شوند و مهران و همرزمانش به شهادت می‌رسند. 💠وقتی جنگ باشد آدم خودش را منتظر شنیدن هر خبری می‌کند. اما مهران در شرایطی شهید شد که کمتر احتمالش می‌رفت. 💎خبر شهادت مهران را ابتدا به پسرم مسعود داده بودند. وقتی مسعود به خانه آمد، دیدم چشم‌هایش قرمز است. گفتم: «چرا آنقدر با لپ تاپ کار می‌کنی؟ چشم‌هایت اذیت شده‌اند.» خودم هم همیشه اخبار را پیگیری می‌کردم. چند ساعت پیش از آمدن مسعود زیرنویس شبکه 6 را خواندم که نوشت: امروز در یک حادثه تروریستی چند مرزبان ایرانی در نگور به شهادت رسیدند. با خودم گفتم خدا لعنت کند این تروریست‌ها را که بچه‌های ما را شهید می‌کنند. آنقدر مهران از آرام بودن اوضاع محل خدمتش گفته بود که اصلاً گمان نمی‌بردم این اتفاق برای مهران افتاده باشد. مسعود نتوانست خبر شهادت برادرش را به ما بدهد. فردا صبح که شوهرخواهرم آمد خانه ما، به من گفت می‌خواهم چیزی به شما بگویم. اما باید مثل همیشه خیلی خوب و منطقی برخورد کنید... ایشان گفت: «در درگیری دیروز مهران از ناحیه چشم و پا دچار مجروحیت شده است.» با شنیدن این خبر، پاهایم سست شد، نشستم و گفتم مگر می‌شود چشم آسیب دیده و مهران زنده مانده باشد. خودم آرام آرام به پدرش موضوع را گفتم. خیلی خونسرد بودم؛ خدا کمک کرد... به شوهر خواهرم گفتم گروه خونی من O مثبت است. کم کم حاضر شویم و برویم شاید کسی نباشد که به پسرم خون بدهد. لباس می‌پوشیدم که برویم که دیدم خواهرها و بستگانم یکی بعد از دیگری به خانه ما می‌آیند، بعد از طرف اداره همسرم آمدند و خبر شهادت را دادند. من مات مانده بودم و سجده شکر کردم. مهران به خواسته‌ای که همیشه برای اجابتش از من می‌خواست دعا کنم رسیده بود. 💐جهت شادی روح شهدا و صبوری خانواده شهدا صلوات 🥀🥀🥀 🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 أللَّھُـمَ‌؏َـجِّـلْ‌لِوَلیِڪْ‌ألْـفَـرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📗معرفی کتاب «مهران می خندد» روایت زندگی شهید مهران اقرع منتشرشد. 💢مهران می خندد به اهتمام محسن صالحی خواه در 143 صفحه توسط انتشارات زاد اندیشه و با همکاری موسسه فرهنگی شهدای ناجا منتشر شد. 🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 أللَّھُـمَ‌؏َـجِّـلْ‌لِوَلیِڪْ‌ألْـفَـرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚩هم نوا برای تعجیل در فرج آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف 🕯✨100🌺صـــــلـوات _ زیارت عاشورا 💫 دعای فرج💫 به نیت چـهــــارده معصــوم (ع) و شهید مهران اقرع✨ 📀فایل صوتی زیارت عاشورا https://eitaa.com/Modafeane_harame_velayat/36776 💿فايل صوتی به همراه متن دعای فرج الهی عظم البلا با صدای علی فانی https://eitaa.com/Modafeane_harame_velayat/8906 🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت۱۷ فصل سوم : شمشیر ذوالفقار قسمت دوم آرام در حیاط قدم برداشتم تا به اتاق رسیدم. از بوی غذا عُق می‌زدم! به اصرار زن دایی چند قاشق خوردم و برگشتم خانه. مریم، زن داداشم، مشغول پهن کردن لباس بود. چشمش که به من افتاد، گفت: «کجا بودی زهرا؟! سید خانوم اومده بود کارت داشت!» سید خانم همسایه دیوار به دیوار خانه‌ی مادرم بود. دست و صورتم را شستم. برگ درختان از سوز سرمای پاییز زرد شده بود؛ اما من از درون گُر گرفته بودم. با جوراب رفتم داخل آب و لب حوض نشستم. مریم دستم را گرفت، گفت: «چقدر تنت داغه! حالت خوبه؟! سرما نخوری؟!» گفتم: «خوبم. سید خانوم چی‌کار داشت؟» بلند شد و به طرف لباس‌ها‌ی داخل تشت رفت و گفت: «خواب دیده یه آقایی با اسب سفید اومده طرف تو و یه بچه گذاشته بغلت. بعدش گفته: این پسر شماست دخترم، اسمشم امیره. زهرا! نکنه خبریه؟!» رفتم توی فکر. یاد خواب دیشبم و حرف زن دایی افتادم، گفتم: «خیر باشه ان‌شاءالله! نمی‌دونم، شاید.» صبح زود همراه رجب رفتم دکتر و بارداری‌ام را تأیید کرد. خواب سید خانم را برای رجب تعریف کردم؛ خیلی خوش‌حال شد. برادر تنی نداشت و تنها بزرگ شده بود؛ برای همین هم عاشق پسر بود. خدا می‌داند بعد از شنیدن این خواب‌ها در خیال خودش چه نقشه‌هایی برای پسرش کشید! روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🎁 @BEIT_Al_SHOHADA 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش رو به بالا قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید 📙