eitaa logo
بيت الشـھـ🥀ــدا مدافعان حرم ولایت
375 دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
5.9هزار ویدیو
190 فایل
به‌بیـت‌الشـھــ🕊ـــد🥀 مدافعان حرم ولایت خۅش‌آمـدید با شرکت درچله ها ومتوسل شدن به چهارده معصوم(ع) وشهدای والامقام به درجات معنوی خود سازی برسیم👌 حضور شما در این کانال اتفاقی نیست❣️ پیام ناشناس harfeto.timefriend.net/16801975906730 @BEIT_Al_SHOHADA
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊﷽ 🥀﷽ 🥀﷽ 🕊 ♥️بسم‌‌ رب‌‌الشهدا‌‌ و‌ الصدیقین♥️ 🕊💐سلام بر تربت پاک شهدا💐🕊 💌سلام بر انسانهای پاکی که از خون پاک شهدا حمایت و حفاظت می کنند💌 📌نهمین چله کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت 💫شروع چله: 1402/11/19 ✨در این چله 100🌺صلوات، قرائت زیارت عاشورا و دعای فرج را 🎁 هدیه میکنیم به چهارده معصوم علیه السلام وشهدای گرانقدر🤲 🤍لیست شهدای والامقام🤍 🕊۱. شهید 🥀 https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/16635 🕊۲. شهیده 🥀 https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/16703 🕊۳. شهیده 🥀 https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/16753 🕊۴. شهید 🥀 https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/16818 🕊۵. شهید 🥀 https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/16867 🕊۶. شهید 🥀 https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/16923 🕊۷.شهید 🥀 https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/16978 🕊۸. شهید 🥀 https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/17031 🕊۹. شهید 🥀 https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/17079 🕊۱۰.شهید 🥀 https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/17134 🕊۱۱. شهید 🥀 https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/17191 🕊۱۲. شهید 🥀 https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/17239 🕊۱۳. شهید 🥀 https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/17304 🕊۱۴. شهیده 🥀 https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/17351 🕊۱۵. شهید 🥀 https://eitaa.com/Modafeane_harame_velayat/42859 🕊۱۶. شهید 🥀 https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/17475 🕊۱۷. شهید 🥀 https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/17529 🕊۱۸.شهید 🥀 https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/17592 🕊۱۹.شهید 🥀 https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/17645 🕊۲۰. شهید 🥀 https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/17691 🕊۲۱. شهید 🕊۲۲. شهید 🕊۲۳. شهید 🕊۲۴.شهیده 🕊۲۵. شهید 🕊۲۶. شهید 🕊۲۷. شهید 🕊۲۸. شهید 🕊۲۹.شهید 🕊۳۰. شهید 🕊۳۱.شهید 🕊۳۲. شهید 🕊۳۳.شهید 🕊۳۴. شهید 🕊۳۵. شهید 🕊۳۶.شهید 🕊۳۷.شهید 🕊۳۸ شهید 🕊۳۹ شهید 🕊۴۰ شهید 🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 🕊💐🕊💐🕊💐🕊💐🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم رب الشـھــ🕊ـــدا🥀 و الصدیقین نهمین چله ی کانال بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت 1402/12/08 💫 امروز "سه شنبه" متعلق است به امام سجاد(ع)🌺 وامام محمد باقر(ع)🌺امام جعفر صادق🌺 🌷⃟ *صلي الله عَلَيْكَ يَا عَلِيَّ بْنَ اَلْحُسَيْنِ 🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ 🌷⃟ *صَلي اَللَّهِ عَلَيْكَ ياجعفربنَ مُحَمَّدٍ 📌 "بیستمین " روز از چله دور نهم با 100🌺صـــــلـوات _ زیارت عاشورا 💫و دعای فرج💫 متوسل میشویم به چـهـارده معصــوم (ع) و شهید امروز " شهید یوسف علی فلاح تفتی " 🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 أللَّھُـمَ‌؏َـجِّـلْ‌لِوَلیِڪْ‌ألْـفَـرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
معرفی شهید امروز: شهید یوسفعلی فلاح تفتی 💐🕊🌺💐🕊🌺💐🕊🌺💐 نام پدر: ماشاالله محل تولد: شهرستان تفت تاریخ تولد: ۱۳۴۴/۱۰/۱۰ تاریخ شهادت: ۱۳۶۲/۰۱/۲۱ محل شهادت: پاسگاه شرهانی عراق سن: ۱۸سال سمت: تخریبچی وضعیت تاهل:مجرد 🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌤زندگینامه: 💐 شهید والامقام یوسفعلی فلاح تفتی درسن ۱۸ سالگی 22 فروردین 1362 در جریان عملیات والفجر مقدماتی به عنوان تخریب چی در منطقه شرهانی به شهادت نائل آمد. 💐شهادت پایان نیست، آغاز است، تولدی دیگر است در جهانی فراتر از آنکه عقل زمینی به ساحت قدس آن راه یابد. 💐شهید یوسفعلی فلاح تفتی در دهمین روز از دی ماه سال ۱۳۴۴ در خانواده ای مذهبی و انقلابی در شهر تفت چشم به جهان گشود . 💐شهید یوسفعلی تحت تربیت پدرش ماشالله و مادرش معصومه دوران طفولیت خود را سپری کرد و در سن هفت سالگی جهت تحصیل وارد دبستان کاظمی تفت شده و پس از ۵ سال دوران ابتدایی خود را گذرانده و وارد دوره جدید تحصیل، مدرسه راهنمایی امام خمینی شد ‌. 💐وی در این دوره تحصیلی در سن ۱۲ سالگی مادر خود را به علت ناراحتی قلبی پس از چهار سال رنج و درد از دست داد . در این زمان که مشغول به تحصیل بود در کارهای خانه و شستشو و نظافت و حتی در خرید نان و مایحتاج خانه ، قالی بافی به خواهر بزرگتر از خود کمک و یاری می کرد . 💐شهید یوسفعلی با وجود سن کم و با توجه به اینکه سن تکلیف نرسیده بود به نماز اول وقت و روزه اهمیت خاصی قائل بود . گاهی مواقع در روزهای گرم و طولانی تابستان که روزه دار بود و حالت ضعف و ناتوانی و عطش بر او غالب میشد ، خانواده و اطرافیان از روزه منع می‌کردند، پاسخ میداد به یاد اباعبدالله و قضای روزه هایی که مادرم در حالت بیماری قادر نبوده ، به نیت قضای مادرم به جا می آورم . 💐در شبهای ماه رمضان و غیره به راز و نیاز و نماز شب می پرداخت. حتی برخی از شب‌ها در مسجد کبیره التوبه محله گرمسیر تفت (محله سکونتش) از شب تا صبح مشغول عبادت و راز و نیاز با خدای خود مشغول بود . 💐از خصوصیات اخلاقی شهید بسیار مهربان ، با گذشت و ایثارگر و خیرمند بود . به همسایگان حتی رهگذران کوچه و خیابان کمک و دستگیری می‌کرد. 💐شهید یوسفعلی پس از گذراندن دوره تحصیلی راهنمایی و پایان سوم راهنمایی ، بعلت اینکه بتواند بیشتر به خانواده و خواهر خود کمک و یاری رساند و استقلال اقتصادی داشته باشد تحصیل را برخلاف اصرار پدر و خانواده رها کرد و در مغازه پدری خود مشغول بکار شد. 💐همزمان با جنگ تحمیلی ایران وعراق در سن ۱۵ سالگی وارد بسیج شده و فعالیت‌های خود را آغاز نمود علاوه بر فعالیت و کار در خانه و بسیج بطور کشیک شبانه محافظ امام جمعه وقت ، آیت الله شیخ جواد حسنعلی بود تا اینکه در اواخر سال ۱۳۶۰ در تیپ الغدیر مشغول به آموزش و سپس با اصرار فراوان به جبهه های حق علیه باطل عازم شد و در عملیات والفجر مقدماتی شرکت غیر مستقیم داشت که پس از نزدیک به ۳ ماه از جبهه برگشت . او در حالی بود که خیلی خیلی ناراحت و متاثر از این بود که چرا عملیات والفجر مقدماتی لو رفته تعداد زیادی از رزمندگان شهید و گمنام و به اسارت درآمده بودند . 💐دائم با خود و خدای خود آرزوی لیاقت شهادت را می‌کرد و غبطه از شهید نشدنش را می‌خورد. شهید یوسفعلی فلاح پس از نزدیک به دو ماه که در یزد بود دوباره برای دفاع از اسلام و کشور خود از غاصبان شرق و غرب قصد اعزام به جبهه ها را می‌کند که خانواده و مسئولین تیپ الغدیر یزد بعلت سن کم او ممانعت می کنند ولی با اصرار و گریه و التماس به جبهه اعزام و وارد تیپ نجف اشرف اصفهان می‌شود و در عملیات والفجر در مکان پاسگاه شرهانی عراق بعنوان تخریب چی شرکت کرده و پس از خنثی کردن تعداد زیادی از مین های عراقی در سحرگاه روز ۲۱ فروردین ماه سال ۱۳۶۲ در سن ۱۷ سالگی به درجه رفیع شهادت نائل گشت .🥀🍂 یادش تا ابد گرامی و راهش پر رهرو 🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌 در بخشی از وصیت‌نامه این شهید والامقام می‌خوانیم: فرزندانتان را طوری تربیت کنید که ادامه دهندگان راه مقدس شهدای اسلام و وفاداران واقعی آرمان مقدس اسلامی باشند. 🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚩هم نوا برای تعجیل در فرج آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف 🕯✨100🌺صـــــلـوات _ زیارت عاشورا 💫 دعای فرج💫 به نیت چـهــــارده معصــوم (ع) و شهید یوسفعلی فلاح تفتی✨ 📀فایل صوتی زیارت عاشورا https://eitaa.com/Modafeane_harame_velayat/36776 💿فايل صوتی به همراه متن دعای فرج الهی عظم البلا با صدای علی فانی https://eitaa.com/Modafeane_harame_velayat/8906 🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت ۴۱ فصل هفتم : جمال آفتاب قسمت اول محل دیدارهای مردمی امام خمینی مدرسه علوی بود. من و تعداد زیادی از خانم‌های مسجد، سوار بر اتوبوس به طرف خیابان ایران حرکت کردیم. کوچه و خیابان‌های اطراف مدرسه غلغله بود. چند ساعتی طول کشید تا به محل دیدار برسیم. اهالی محله با چای و لقمه‌ای نان و پنیر از میهمانان امام پذیرایی می‌کردند. با موج جمعیت حرکت می‌کردیم و جلو می‌رفتیم. برای دیدن امام لحظه‌شماری می‌کردم. با صدای بلندِ صلواتِ جمعیت سر چرخاندم و متوجه حضور امام در کنار پنجره شدم. صدای ضربان قلبم به‌خوبی شنیده می‌شد؛ کم مانده بود سکته کنم. وسط روز، ماه در آسمان تهران طلوع کرده بود و من به زیارتش رفته بودم. شیرینی وصال امام و تماشای آن جمال نورانی، غم سال‌های تلخی که بر من گذشته بود را از یادم برد. خودم را نزدیک پنجره رساندم. همه‌ی توانم را جمع کردم. دستم را بالا بردم و فریاد زدم: «امام! امام! چیزی ندارم تقدیمت کنم؛ دوتا سرباز دارم که تقدیمت می‌کنم؛ بچه‌هام به فدات...» نمی‌دانم امام صدایم را شنید یا نه؟! از هوش رفتم و افتادم زمین. خدا رحم کرد در آن شلوغی زیر دست و پا له نشدم! نمی‌دانم در آن اوضاع چه کسی مرا به گوشه‌ی خلوتی برد. با خیس شدن صورتم به هوش آمدم. کمی آب‌قند خوردم و جان به تنم برگشت. بلند شدم و شعار دادم. گریه امانم را بریده بود؛ دوباره از حال رفتم. انقلاب تازه پیروز شده بود. آن ایام یک شب هم کنار یکدیگر نبودیم. امیر و علی دیروقت به خانه برمی‌گشتند و گاهی اوقات تا سحر بیرون بودند. خیابان ایران پاتوق هر روزشان شده بود. دایی محمد و فامیل‌های وفادار به شاه، هفته‌ای چند روز می‌آمدند سهمیه فحش و ناسزا را کف دستم می‌گذاشتند و می‌رفتند! آن‌قدر به رجب فشار آوردند که طاقتش تمام شد و بعد از مدت‌ها کمربند دست گرفت. تا از مردم حرف و کنایه‌ای می‌شنید یا بچه‌ها دیروقت به خانه می‌آمدند، تمام تن و بدنم را سیاه و کبود می‌کرد. شب تا صبح درد می‌کشیدم؛ اما به روی خودم نمی‌آوردم که مبادا فرزندانم از مسیری که پیش گرفته‌اند دل‌سرد شوند. دایی شلوار شش جیب علی را که می‌دید، صورتش سرخ می‌شد و با عصبانیت به ما می‌پرید: «این چیه پای بچه کردی؟! باباش پول نداره براش شلوار بخره؟! بس کنید این مسخره‌بازی‌ها رو. همین روزا شاه برمی‌گرده و دمار از روزگارتون درمیاره!» گوش ما بدهکار این حرف‌ها نبود و کار خودمان را می‌کردیم. مادرم همیشه سفارش می‌کرد که احترام دایی فراموش نشود. حتی اگر بدترین توهین‌ها از طرف دایی محمد به ما می‌شد، جوابش را نمی‌دادیم؛ اما رجب کم‌طاقت بود و فوری زور بازویش را به رخ ما می‌کشید و کنایه‌هایی را که شنیده بود تلافی می‌کرد. روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🎁 @BEIT_Al_SHOHADA 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش رو به بالا قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید 📙
قسمت ۴۲ فصل هفتم : جمال آفتاب قسمت دوم علی هفته‌ای چند شب برای حفاظت از جماران به آنجا می‌رفت. امیر هم ایست بازرسی بود و دیروقت به خانه می‌آمد. یک شب رجب با عجله مغازه را بست و وحشت‌زده به خانه آمد و گفت: «تو آخر منو به خاک سیاه میشونی! گوش بچه‌ت رو بگیر بزن پس گردنش بشینه سر درس و مشقش!» - چرا؟! چی شده رجب؟! باز کی بهت حرف زده؟! - چی شده؟! چی می‌خواستی بشه؟! چند نفر اومدن تو مغازه منو تهدید کردن و رفتن. مرتیکه‌ی از خدا بی‌خبر میگه اگه جلوی علی شاه‌آبادی رو نگیری، همین روزا باید جنازه‌ش رو از تو خیابون جمع کنی. زهرا! جلوی این بچه‌ها رو بگیر! رجب که کمی آرام گرفت، فرستادمش مغازه؛ اما دل خودم آشوب بود. اگر بلایی سر این دو بچه می‌آمد، رجب روزگارم را از این سیاه‌تر می‌کرد. توسل کردم و آن‌ها را به خدا سپردم. علی نیمه‌شب به خانه برگشت. وسط راه‌پله رجب یقه‌اش را گرفت و گفت: «بچه! سر شب بیا خونه بگیر بخواب. نمی‌خواد راه بیفتی تو این خیابونا. مگه خواهر و مادرت بیرونن که خونه نمیای؟! تو این مملکت قوی‌تر از تو نیست که جلو افتادی؟!» گوشه‌ی تاریکی از اتاق ایستادم. از ترس دهانم را بسته بودم و صدایم درنمی‌آمد. رجب هرچه به دهانش می‌آمد بار علی می‌کرد و من داشتم دق می‌کردم. علیِ مظلوم من سرش را پایین انداخته بود و به صورت رجب نگاه نمی‌کرد. حرف رجب تمام شد. علی گفت: «بابا! شما میگی من خونه بمونم؟ چشم، می‌مونم. شما راحت بخواب، مامان هم راحت بخوابه؛ اصلا همه راحت می‌خوابیم؛ ولی نگو خواهر و مادرم بیرون نیستن! همه‌ی این زن‌های تو خیابون ناموس من هستن. نگو نیستن! به خدا هستن بابا.» - چی میگی پسر؟! ناغافل از پشت میان میزنن نفله میشی علی! - نه بابا جون! جرئت ندارن منو بزنن؛ خیالت راحت. رجب که حسابی کُفرش از حاضر جوابی علی بالا آمده بود کنترل زبانش را از دست داد، حرفی زد که جگرم را سوزاند. گفت: «ای کاش یه بچه معتاد داشتم و از سر خیابون جمعش می‌کردم، اما تو رو نداشتم!» صدای ضرب سیلی دلم را لرزاند. علی در تاریکیِ اتاق رختخوابش را پهن کرد و بدون خوردن شام خوابید. صبح دیدم بالشت زیر سرش خونی شده. تا صبح صدایش درنیامده بود. مدتی گذشت. علی کارهای مشکوکی می‌کرد. از بیرون که می‌آمد یک‌راست می‌رفت اتاق طبقه بالا و در را پشت سرش قفل می‌کرد؛ ساعت‌ها آنجا می‌ماند. ترسیدم فشارهای رجب کار خودش را کرده باشد و این بچه از همه‌چیز بریده باشد. از سر کار برمی‌گشتم که یکی از دوستان علی جلویم را گرفت و بعد از احوالپرسی گفت: «علی شلوار لی می‌پوشه؛ از اون شلوار‌ایی که مدلش خاصه.» پیش خودم گفتم: «خدایا! چه خاکی به سرم کنم؟! این بچه از راه به در شد!» ظهر جمعه یکی از دوستان علی آمد جلوی در خانه. چند دقیقه‌ای داخل حیاط با هم حرف زدند. فرصت خوبی بود برای اینکه از کارهایش سر دربیاورم. فوری رفتم طبقه بالا و نگاهی به اتاق انداختم. روی دیوار رو به قبله دعای نماز غفیله را نصب کرده بود. سجاده‌‌اش گوشه اتاق پهن بود. هرچه چشم چرخاندم، چیز مشکوکی ندیدم. موقع بیرون آمدن از اتاق، تکه‌پارچه‌ای که بین کمد و دیوار مخفی شده بود توجه‌ام را جلب کرد؛ به‌سختی بیرون کشیدمش. همان شلواری بود که خبرش را شنیدم. مدل دوختش خاص بود و جیب‌های مخفی زیادی داشت. دل‌شوره‌ام بیشتر شد. شلوار را به همان شکل گذاشتم پشت کمد و از اتاق بیرون رفتم. عصر ماجرا را از علی پرسیدم؛ طفره رفت و چیزی نگفت. دلم مثل سیروسرکه می‌جوشید و دستم به جایی بند نبود. امیر گفت: «نگران نباش مامان! بد به دلت راه نده، علی سر به راهه. حواسش هست داره چی‌کار می‌کنه.» روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🎁 @BEIT_Al_SHOHADA 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش رو به بالا قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید 📙
قسمت ۴۳ فصل هفتم : جمال آفتاب قسمت سوم چهاردهم اسفند بنی‌صدر سخنرانی تندی علیه برخی شخصیت‌های انقلاب کرد که باعث تحریک مردم شد. مخالفین بلندگوی بنی‌صدر را قطع کردند. کار بالا گرفت. بنی‌صدر فرمان حمله به مردم و بیرون کردن آن‌ها از دانشگاه را صادر کرد و آتش فتنه روشن شد. آن روز درگیری سنگینی مقابل دانشگاه رخ داد که باعث خون‌ریزی و اتفاقات تلخی شد. به مساجد خبر رسید احتیاج فوری به خون و ملحفه سفید است. مردم برای اهدای خون مقابل بیمارستان‌ها صف کشیدند. من و تعدادی از خانم‌ها در محله چرخیدیم و ملحفه‌های اضافی را از خانه‌ها جمع کردیم. شب ماشین‌های جهاد آمدند و ملحفه‌های بسته‌بندی شده را برای بیمارستان‌ها بردند. چندین ماه مملکت علاوه بر جنگ با دشمن، درگیر حواشی بنی‌صدر و منافقین هم بود. شکر خدا با تصمیم مسئولین، بنی‌صدر عزل شد و مردم از شر او و کارشکنی‌هایش در جنگ راحت شدند. مدتی بعد هم خبر رسید بنی‌صدر و رجوی در پوشش زنانه از کشور فرار کرده‌اند. به لطف خدا با کارهای جهادی که در محله انجام دادیم، سرشناس شدیم و حرفمان خریدار پیدا کرد. چادر جنگ‌زده‌ها دیگر ظرفیت حجم زیاد کمک‌های مردمی را نداشت؛ باید فکری می‌کردیم. سوله‌ای بزرگ در مقابل خانه ما متروکه و بدون استفاده بود. چادر سر کردم و افتادم دنبال پیدا کردن صاحب سوله. هرجا که کمترین امیدی بود فوری خودم را آنجا می‌رساندم و رد سوله را می‌زدم. بالاخره مشخص شد سوله برای یکی از ادارات دولتی است و فعلا قصد استفاده از آن را ندارند. با پیگیری زیاد توانستم مجوز استفاده از سوله را بگیرم. در این مسیر یکی دو جفت کفش پاره کردم تا با کلید سوله به خانه برگشتم. همراه تعدادی از خانم‌ها درهای سوله را باز کردم. با آب و جارو افتادیم به جان سالن. هرچه می‌شستیم و زمین را می‌سابیدیم تمام نمی‌شد، از بس بزرگ بود و ته نداشت. میز و وسایل را به سوله منتقل کردیم. مدیریت این محل جدید بر عهده جهاد سازندگی بود، کلید‌ها را به نماینده جهاد تحویل دادم و کار را شروع کردیم. عده‌ای از خانم‌ها چرخ خیاطی آوردند. دوخت روبالشتی، لحاف، رفوی لباس رزمندگان و بعضی از لباس‌های اهدایی که احتیاج به ترمیم داشتند را خانم‌های خیاط انجام می‌دادند. آقایان هم مشغول جمع‌آوری کمک‌های مردمی شدند. عده‌ای هم مواد غذایی، خشکبار و آجیل‌ بسته‌بندی می‌کردند. برای همه، کار بود. همراه امیر می‌رفتیم مولوی و پشم شیشه می‌خریدیم؛ بار می‌زدیم و می‌بردیم داخل سوله تخلیه می‌کردیم. گوشه‌ای از سالن می‌نشستم و برای جنگ‌زده‌ها بالشت و تشک می‌دوختم. فرقی نمی‌کرد اهل کجایی و به چه زبانی حرف می‌زنی، همه یک دل کنار هم می‌نشستیم. هیچ‌کس حقوق نمی‌گرفت، همه برای خدا کار می‌کردند. روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🎁 @BEIT_Al_SHOHADA 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش رو به بالا قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید 📙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
 💠 یــڪ صفحـہ قرآטּ بـہ همراـہ ترجمـہ 📖  آیات 23 تا 31 📄 🇮🇷مجموعه کانالهای معنوی بیت الشهدا مدافعان حرم ولایت👇 🟢https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 ✨✨✨✨✨✨✨ 🔴http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865 «» ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
4_5913626395531020498.m4a
4.82M
‌🎙 📄 امروز 📖   🇮🇷مجموعه کانالهای معنوی بیت الشهدا مدافعان حرم ولایت👇 🟢https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 ✨✨✨✨✨✨✨ 🔴http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865 «» ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄