eitaa logo
بيت الشـھـ🥀ــدا مدافعان حرم ولایت
375 دنبال‌کننده
6هزار عکس
5.7هزار ویدیو
190 فایل
به‌بیـت‌الشـھــ🕊ـــد🥀 مدافعان حرم ولایت خۅش‌آمـدید با شرکت درچله ها ومتوسل شدن به چهارده معصوم(ع) وشهدای والامقام به درجات معنوی خود سازی برسیم👌 حضور شما در این کانال اتفاقی نیست❣️ پیام ناشناس harfeto.timefriend.net/16801975906730 @BEIT_Al_SHOHADA
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم رب الشـھــ🕊ـــدا🥀 و الصدیقین نهمین چله ی کانال بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت 1402/12/12 💫 امروز "شنبه" متعلق است به پیامبر اکرم حضرت محمد مصطفی صلوات الله علیه 🌺 🌷⃟ *صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اَللَّهِ 📌 "بیست و چهارمین" روز از چله دور نهم با 100🌺صـــــلـوات _ زیارت عاشورا 💫و دعای فرج💫 متوسل میشویم به چـهـارده معصــوم (ع) و شهیده شهناز حاجی شاه" 🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 أللَّھُـمَ‌؏َـجِّـلْ‌لِوَلیِڪْ‌ألْـفَـرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
معرفی شهید امروز: شهیده شهناز حاجی شاه 💐🕊🌺💐🕊🌺💐🕊🌺💐 نام: شهناز نام خانوادگی: حاجی شاه نام پدر: غلامعلی محل تولد: دزفول تاریخ تولد: 1333/01/01 تاریخ شهادت:1359/07/08 محل شهادت: خرمشهر سن: 26سال تحصیلات: حوزوی وضعیت تاهل: مجرد 🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌤زندگینامه شهیده «شهناز حاجی شاه » 💐شهیده شهناز حاجی شاه (۱۳۳۳/۰۱/۰۱ _ ۱۳۵۹/۰۷/۰۸) متولد و از شهرستان_دزفول، توابع استان خوزستان است. 💐 مادرش حاجیه خانم نیکوئیان و پدرش غلام علی نام داشت . 💐شهیدان و برادران این شهیده هستند. 💐تحصیلات و خانواده شهناز حاجی شاه در سایه محبت های پدر و مادر پاکدامن و مهربانش دوران کودکی را پشت سر گذاشت و بعد وارد مدرسه شد و به فراگیری تحصیل پرداخت.تحصیلات را در مقطع متوسطه با موفقیت به پایان رساند و سپس تحصیلات خود را در تا سطح یک ادامه داد. 💐 هیچ‌گاه دوستانش را از قشر خاصی انتخاب نمی‌کرد. حتی گاهی با کسانی دوستی می‌کرد که از نظر اعتقادی، شباهتی با او نداشتند. وقتی از او می‌پرسیدم: چرا این‌قدر دوستان متفاوت داری؟ می‌گفت: دوستان آدم ها دو جورند: یکی گروهی که تو از وجود آنها استفاده می‌کنی و دیگری کسانی که آنها از تو استفاده می‌کنند و در هر دو حالت فایده‌ای در میان هست. دوستی با کسانی که پایبند ارزش‌ها هستند، خیلی خوب است اما در آنها چیز زیادی را تغییر نمی‌دهد. هنر آن است که بتوانی در قلب کسی رسوخ کنی که با تو و آرمان‌هایت دشمن است. هنر آن است که بتوانی روی آن تأثیر بگذاری.(راوی:خواهر شهید) 🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐امدادگر بسیجی شهیده « شهناز حاجی شاه » دلاور زنی است که در روزهای جوانی عمر پر برکت خویش تمام همت خود را صرف جهاد در مقابل دشمن متجاوز نمود و در پشت جبهه با یاری رسانی به رزمندگان اسلام ، نام خود را بر بلندای این مرز پرگهر جاودانه کرد و در نهایت در هشتم مهر ماه 1359 در سن 26 سالگی و در روزهایی که خونین شهر قهرمان در انتظار شمیم آزادی روزگار می گذراند به دیدار معبود خود شتافت . 💐جنگ که شروع شد با وجود مهاجرت خانواده در کنار برادرانش ماند. تا از شهر دفاع کند. او در مکتب قرآن خرمشهر در کنار چند نفر از خواهران مشغول شد. تمام اجناسی که با کامیون به خرمشهر می‌رسید، از قبیل مواد غذایی و دیگر اقلام خوراکی به همراه دوستش شهناز محمدی آن‌ها را روی دوششان می‌گذاشتند و در انباری جاسازی می‌کردند. 💐شب قبل از شهادتش با گروهی دیگر از خواهران دور هم جمع شده بودند. آن شب شهناز لباس سفیدی پوشید و چادر سفیدی به سر کرد. با تعجب از او پرسیدند: در این آتش و خون، پوشیدن لباس سفید چه معنایی دارد؟ 💐او جواب داد: آدم وقتی خوشحال است بهترین لباس هایش را می‌پوشد. بلند شوید دو رکعت نماز بخوانیم و چند عکس یادگاری بگیریم. 💐روز موعود فرا رسید هشتم مهرماه ۵۹ شهناز به همراه دوستش شهناز محمدی در حال انتقال مواد خوراکی به رزمندگان بودند. در بین راه با دیدن یک رزمنده مجروح که در چهارراه گل فروشی خرمشهر بر زمین افتاده بود از خودرو پیاده شدند. تا به او امداد برسانند. همین که به طرف مجروح رفتند خمپاره ای به آنجا اصابت کرد، حاجی شاه به همراه دوستش شهناز محمدی مظلومانه به شهادت رسیدند. ترکش‌ مستقیما به قلبش اصابت کرده بود. 💐و مادر، غریبانه دختر عزیزش را کفن و دفن کرد. 🇮🇷او اولین بانوی شهید مقاومت خرمشهر بود.♥️ 🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀 شهناز حاجی شاه در سال های آغازین انقلاب اسلامی در جهاد سازندگی به خدمت پرداخت در همین زمان جنگ آغاز شد و او در کنار دیگر مردم خرمشهر با سمت امداد گر به دفاع از کیان اسلامی مشغول گردید او در همان روزهای نخستین جنگ و در هشتم مهر ماه سال ۱۳۵۹ بر اثر اصابت ترکش در سن ۲۶ سالگی عاشقانه به دیار دوست پر کشید.روزی که توپ نزدیک پاهایش اصابت می کند فقط یک کلام می گوید،!!!و شهید می شود 🖤مزار: گلزار شهدای خرمشهر سلام و درود خدا بر روح پاک و مطهرش. 🥀 شهناز وقتی شهید شد، او را در گلزار شهدای خرمشهر بی ‌آنکه پدرش حضور داشته باشد، به خاک سپردیم. به خاطر ناامن بودن شهر، پیکر او فقط توسط پنج نفر به طور بسیار مظلومانه تشییع شد. خودم قبر شهناز را در محل ورودی پادگان دژ کندم… من از ترس اینکه جنازه دخترم به دست دشمن بیافتد او را به خاک سپردم... لحظه آخر داخل قبر او شدم و کفن را از رویش به کناری زدم، به شهناز گفتم: شیرم حلالت باشد دختر! تو نذر حضرت زهرا سلام الله علیها بودی، سپس او را بوسیدم و بعد خاک ها را روی تازه گلم ریختم. فقط یک خواهش از او کردم که دعا کند در این جنگ پیروز شویم و دل امام شاد شود. اما پیکر حسینم که به شهیدان کربلا پیوست هرگز پیدا نشد…!(مادر شهید) 🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺شهیده شهناز حاجی‌شاه؛ زن شهید مقاومت خرمشهر 🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚩هم نوا برای تعجیل در فرج آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف 🕯✨100🌺صـــــلـوات _ زیارت عاشورا 💫 دعای فرج💫 به نیت چـهــــارده معصــوم (ع) و شهیده شهناز حاجی شاه✨ 📀فایل صوتی زیارت عاشورا https://eitaa.com/Modafeane_harame_velayat/36776 💿فايل صوتی به همراه متن دعای فرج الهی عظم البلا با صدای علی فانی https://eitaa.com/Modafeane_harame_velayat/8906 🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت ۵۲ فصل دهم: آقای معلم قسمت سوم علی مرتب نامه می‌فرستاد و من هم جوابش را می‌دادم. کنار اسمش یک جان می‌نوشتم و هزار بار از دوری‌اش جان می‌دادم. از اینکه بعد از رفتنش چه بر من گذشته یک کلمه هم نمی‌نوشتم. می‌گفتم: «پسرم! خیالت راحت، نگران من نباش! بابات منو اذیت نمی‌کنه، با نبودنت کنار اومده...» فقط خدا می‌دانست همین چهار خط دروغ را با چه مصیبتی مخفیانه می‌نوشتم و برای علی می‌فرستادم. یکی از نامه‌ها برگشت خورد و به دست رجب رسید. نامه را پرت کرد طرف من و گفت: «با همین حرفای عاشقونه بچه‌ی منو فرستادی جلوی گلوله؟! علی جان! علی جان! درد و علی جان!» در جوابش گفتم: «می‌دونی چرا نوشتم علی جان؟! هروقت با عشق میگم علی جان، شیطون یه قدم ازم دور میشه.» کار هر روز ما همین بود؛ بحث و دعوا. بعد از شش ماه علی به خانه برگشت. بال درآوردم و دور پسرم چرخیدم. اسپند برایش دود کردم، قربان‌صدقه‌اش رفتم. رجب هم انگار یوسف گم‌شده‌اش را پیدا کرده بود، سر از پا نمی‌شناخت. علی را بغل گرفت و به سینه‌اش چسباند. دلم برایش سوخت. گفت: «علی جان! دیگه بهت نمیگم نرو. پسرم! یواشکی نرو.» علی نشست و برایم از روز اعزام تعریف کرد: «مسئول پایگاه مقداد اعلام کرد اعزام کنسله. راه برگشت نداشتم؛ چون اگه بابا می‌فهمید، معلوم نبود چه اتفاقی میوفته. تا صبح توی خیابونای تهران راه رفتم. گیج خواب بودم؛ مثل بی‌خانمان‌ها کنار خیابون خوابم برد. صبح خودم رو به راه آهن رسوندم و رفتم منطقه.» علی بعد از چند روز همراه دوستانش به مشهد رفت؛ زیارت امام رضا (علیه‌السلام). طبق قولی که داده بود، محرم برای مداحی هیئت برگشت تهران. وسط حیاط مسجد ایستادم. علی شال مشکی عزا را روی سرش انداخته بود. به طرفم آمد و گفت: «مامان خانوم! التماس دعا داریم. سیستم صوت هیئت خرابه. یا علی بگو و یه کمکی برای ما جمع کن.» به همه رو زدم، اما پول زیادی جمع نشد. به علی گفتم: «بریم پیش شوهرخاله‌ت، آقای ایمانی، دست به خیره.» سوار موتور شدیم. بچه‌ی همسایه جیغ و داد راه انداخت که منم ببرید. چهار پنج ساله بود و هم اسم امیرم. با اجازه مادرش روی باک موتور نشست و همراه ما آمد. در مسیر یک‌دفعه علی سرش را برای چند ثانیه پایین انداخت و چشمانش را بست. موتور داشت راه خودش را می‌رفت. ترسیدم، داد زدم: «علی! چی‌کار می‌کنی مادر! الان تصادف می‌کنیم. چرا چشمات رو بستی؟» - مامان خانوم! بذار از کنار این دختر دبیرستانی‌ها رد بشیم، باز می‌کنم. نمی‌خوام چشمم بهشون بیفته. - قربون چشم پاکت برم. درد و بلات به سرم مادر! مراقب امانت مردم باش که جلوت نشسته. روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🎁 @BEIT_Al_SHOHADA 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش رو به بالا قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید 📙
قسمت ۵۳ فصل یازدهم: روز وداع قسمت اول خواهرانم به‌همراه شوهرهایشان برای عیادت به خانه‌ی ما آمدند. قبلا با هم هماهنگ کرده بودند علی را از اعزام مجدد به جبهه منصرف کنند. رجب گوشه‌ای نشسته بود و به حرف‌هایشان گوش می‌داد. گفتند: «علی جان! داداشت شهید شده، بابات دست‌تنهاست. مادرت هم بهش سخت می‌گذره. هر چقدر جبهه رفتی کافیه. تو به تکلیفت عمل کردی؛ خدا ان‌شاءالله ازت قبول کنه. بمون پیش پدر و مادرت عصای دستشون باش...» علی صبر کرد تا همه حرف‌هایشان را زدند، بعد گفت: «من کوچیک بابامم هستم، کمکش هم می‌کنم. از زیر کار شونه خالی نمی‌کنم، اما اوضاع جنگ الان خرابه، نیرو کم داریم. من نمی‌تونم قول بدم و بگم جبهه نمیرم؛ چون تکلیف شرعی بر عهده منه، قیامت باید جواب خدا و خون شهدا رو بدم. چرا روز عاشورا علی‌اکبر امام حسین و حضرت قاسم رفتن میدون جنگ؟! مگه حضرت زینب ناموس اهل‌بیت نبود؟! مگه حضرت سکینه و رقیه دخترای امام حسین نبودن؟! پس چرا با امام رفتن کربلا؟! نمی‌دونستن آخر این راه چی در انتظارشونه؟! همه از سرنوشتشون باخبر بودن و با روی باز به استقبالش رفتن؛ چون تکلیفشون بود. مثل حضرت قاسم که فرمود: مرگ برای من از عسل شیرین‌تره. چرا؟! چون بحث حفظ اسلام بود. وقتی پای دین خدا در میون باشه، امام معصوم هم جونش رو می‌گیره کف دستش و میاد وسط معرکه، زن و بچه‌ش رو هم میاره! حالا شما به من میگید کافیه؟! دیگه جبهه نرم؟! یعنی امامم رو تنها بذارم؟! چشمم رو روی فرمان ولی‌فقیه ببندم؟! شرمنده شما هستم! ممنون زحمت کشیدید و این‌همه راه اومدید منو ببینید. ان‌شاءالله قیامت جبران کنم. من نمی‌تونم بی‌غیرت باشم و خون ریخته شده داداش امیر رو با خونه نشستن پایمال کنم.» روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🎁 @BEIT_Al_SHOHADA 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش رو به بالا قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید 📙
قسمت ۵۴ فصل یازدهم: روز وداع قسمت دوم همه حساب کار دستشان آمد و فهمیدند این علی زمین تا آسمان با گذشته فرق کرده. با این حرف‌ها خام نمی‌شود و جلوی او را نمی‌توان گرفت. میهمانان خداحافظی کردند و رفتند. یک مشت اسپند برداشتم دور سر علی چرخاندم. بردم داخل آشپزخانه و برایش دود کردم. قند در دلم آب می‌شد وقتی می‌دیدم علی محکم پای عقایدش ایستاده و غیر از رضایت خدا هیچ‌چیز برایش مهم نیست. رجب هم اندک امیدی که تا آن روز برای نرفتن علی داشت، ناامید شد و به جبهه رفتن علی رضایت داد. علی مدام بین جبهه و خانه در حال رفت‌و‌آمد بود. محرم سال 65 را تهران ماند و در مسجد مداحی کرد. بعد از محرم ساکش را بست، بند کتانی را محکم گره زد و گفت: «خب مامان خانوم وقت رفتنه! علی رو حلال کن. سپردم امیر نوروزی، دوستم، کارنامه رو براتون بیاره. نمره‌های پسرت رو ببین و کیف کن! اگه کسی گفت علی برای فرار از درس و امتحان رفته جبهه، کارنامه رو بهش نشون بده. بگو من برای دین و کشورم رفتم. دست راستم اسلحه بود، دست چپم کتاب. تو جبهه کنار جنگ با دشمن، درسمم خوندم.» گفتم: «علی جان! بلا گردونتم مادر! فدات بشم که برای خودت مردی شدی! نوزده ساله به من و بابات بی‌حرمتی نکردی. شیرم حلالت! خدا ازت راضی باشه. برو خدا پشت و پناهت. الحمدلله که بابات هم راضی شده، هیچ مانعی جلو پات نیست.» امیر و حسین را در آغوش گرفت و بوسید. دستش را باز کرد که بغلم کند، بغض کردم، ناخودآگاه لرزیدم. ترسیدم دلش بلرزد؛ عقب رفتم و از او دور شدم. پله‌ها را دوتایکی کردم. دامن به پاهایم پیچید، نزدیک بود پرت شوم پایین. خودم را رساندم طبقه دوم. بغض داشت خفه‌ام می‌کرد. یک لیوان آب خوردم. از گلویم پایین نرفت و به سرفه افتادم. رفتم کنار پنجره بالکن وداع علی و رجب را تماشا کردم.‌ ای کاش نمی‌رفتم! دلم برای رجب سوخت. آن لحظات به یاد وداع امام حسین (علیه‌السلام) و حضرت علی اکبر (علیه‌السلام) در روز عاشورا افتادم. صحنه‌‌ی تکان‌دهنده‌ای بود. علی دو قدم به طرف در می‌رفت، رجب صدایش می‌زد: «علی جان! زودی برگرد.» علی به طرف در می‌رفت، رجب صدایش می‌زد: «علی جان! من طاقت دوریت رو ندارم.» علی دستش را به طرف در حیاط دراز کرد، رجب صدایش زد: «علی جان! صبر کن. بیا جلوی من راه برو می‌خوام تماشات کنم.» علی جلوی خودش را گرفت تا گریه نکند. دور پدرش چرخید. رجب دست علی را گرفت و به طرف خودش کشید. سینه به سینه‌ی هم شدند. رجب گفت: «آخ بابا! من می‌میرم از دوری تو.» علی دستی به سر رجب کشید و خودش را از سینه‌ی او کند. بدون اینکه به پشت سرش نگاه کند، از در خانه بیرون رفت. پای رجب لرزید و افتاد وسط حیاط. چشمش به در ماند تا شاید علی دوباره برگردد، اما نیامد. با کمک حسین زیر بغل رجب را گرفتم و به داخل خانه آوردم. قلبم تندتند می‌زد. رفتم سراغ وسایل امیر. دفترچه نوحه‌اش را برداشتم و روضه وداع حضرت علی اکبر (علیه‌السلام) را خواندم. آن‌قدر به سینه‌ زدم تا قلبم کمی آرام گرفت. روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🎁 @BEIT_Al_SHOHADA 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش رو به بالا قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید 📙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹❤️اینم یه هدیه ویژه برای شما که امروز حسابی برای عزت ایران تلاش کردید و گل کاشتین ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🎁 @BEIT_Al_SHOHADA 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
"دعای امروز" ﺧﺪﺍﯾﺎ🙏 ﺍﺯﺗﻮ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﺩرﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ پر برکت ماه شعبان ﻣﺸﮑﻼت دوستانم ﺭﺍﺁﺳﺎﻥ، و دﻋﺎﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍﻣﺴﺘﺠﺎﺏ، وقلبهایشان راشادکن🤲 ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🆔💠 http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865 🆔💠https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 🇮🇷مجموعه کانالهای مدافعان حرم ولایت