فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥💥نامه عجیبی که سپاه امیرالمؤمنین را برهم ریخت!
🔺مراقب شایعهسازی باشید
📚 برشی از سخنرانی حجت_الاسلام_راجی
✨با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🌸 @Beit_al_Shohada
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
✨أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج✨
🕊﷽ 🥀﷽ 🥀﷽ 🕊
♥️بسم ربالشهدا و الصدیقین♥️
🕊💐سلام بر تربت پاک شهدا💐🕊
💌سلام بر انسانهای پاکی که از خون پاک شهدا حمایت و حفاظت می کنند💌
📌دهمین چله کانال معنوی
بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
💫شروع چله: 1403/01/21
✨در این چله 100🌺صلوات، قرائت زیارت عاشورا و حدیث شریف کساء را 🎁 هدیه میکنیم به چهارده معصوم علیه السلام وشهدای گرانقدر🤲
💚🤍♥️لیست شهدای والامقام♥️🤍💚
🕊۱. شهید #علی_صیاد_شیرازی🥀 https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/19677
🕊۲. شهید#مصطفی_کاظم_زاده🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/19777
🕊۳. شهید#علی_اصغر_اتحادی🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/19834
🕊۴. شهید#علیرضا_کریمی🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/19866
🕊۵. شهید#بهروز_صبوری🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/19933
🕊۶. شهید#رسول_پورمراد🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/19998
🕊۷.شهید#وحید_سرشار🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/20056
🕊۸. شهید#حبیب_الله_جان_نثاری🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/20101
🕊۹. شهید#نجفعلی_مفید🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/20151
🕊۱۰. شهید#مرتضی_میرزایی🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/20198
🕊۱۱. شهید#غلامرضا_امینی🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/20247
🕊۱۲. شهید#احمد_وکیلی_ناطق
🕊۱۳. شهید#محمدعلی_خواجه
🕊۱۴. شهید#ذوالفقار_گوگونانی
🕊۱۵. شهید#اکبر_سوری
🕊۱۶. شهید#مرتضی_جاویدی
🕊۱۷. شهید#محمدرضا_زارع_تفت
🕊۱۸. شهید#حمیدرضا_حسنی
🕊۱۹. شهید#سید_مصطفی_موسوی
🕊۲۰. شهید#عباسعلی_چزانی_شراهی
🕊۲۱. شهید#عباس_زرگری
🕊۲۲. شهید#محمد_علی_مشهد
🕊۲۳. شهید#علی_فرقانی
🕊۲۴. شهید#علیرضا_لطفی_زاده
🕊۲۵.شهید#شهید_حسین_دخانچی
🕊۲۶. شهید#غلامرضا_بیشه
🕊۲۷. شهید#غلامحسین_اصغری_رضوی
🕊۲۸.شهید#نجف_قلی_رفیعی
🕊۲۹. شهید#مهدی_حمبلی_زاده
🕊۳۰. شهید#حسین_ولایتی_فر
🕊۳۱. شهید#محمد_رضا_رضوانی_تبار
🕊۳۲. شهید#اورجعلی_شکری
🕊۳۳. شهید#غلام_عباس_امیری
🕊۳۴. شهید#حسن_علی_شعبانی
🕊۳۵. شهید#مرتضی_امینی_هرندی
🕊۳۶. شهید#احمد_عبدی_پور
🕊۳۷. شهید#سعید_قهاری
🕊۳۸. شهید#حسین_انصاری
🕊۳۹. شهید#عبدالمهدی_کاظمی
🕊۴۰ شهید#حاج_ستار_ابراهیمی
🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
💐🕊💐🕊💐🕊💐🕊💐🕊
بسم رب الشـھــ🕊ـــدا🥀 و الصدیقین
✨دهمین چله ی کانال بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
1403/01/31
💫 امروز "جمعه " متعلق است به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف 🌺
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياحجه بْنَ اَلْحَسَنِ. اَلْمَهْدِيُّ عَجَّلَ اَللَّهُ تعالی فَرَجَهُ الشريف
📌 " یازدهمین " روز از چله دور دهم با 100🌺صـــــلـوات _ زیارت عاشورا 💫و حدیث شریف کساء💫 متوسل میشویم به چـهـارده معصــوم (ع) و شهید امروز "شهید غلامرضا امینی"
🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
💌معرفی شهید امروز:
شهید غلامرضا امینی
💐🕊🌺💐🕊🌺💐🕊🌺💐
نام: غلامرضا
نام خانوادگی: امینی
تاریخ ولادت: 1346/06/20
محل ولادت: روستای معدنویه از توابع شهرستان داراب
تاریخ شهادت: 1366/01/18
مکان شهادت:شلمچه_عملیات کربلای 8
مزار: گلزارشهدای روستای چاه علی شهرستان نی ریز
🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
💫 شهید والامقام غلامرضا امينی
در بیستمین روز از شهریور سال ۱۳۴۶ میان خانوادهای مؤمن و متعهد در روستای معدنویه (از توابع شهرستان داراب) چشمان پرفروغ مسافری مهربان به جهان گشوده شد و به همراه خود دنیایی از طراوت و شادابی را به ارمغان آورد.
دوران کودکی را در روستای آبنارک شهرستان داراب و دوران نوجوانی را در روستای چاهعلی از دهستان هرگان شهرستان نیریز پشت سر گذاشت. شش ساله بود که راهی مدرسه شد و به کسب علم و دانش پرداخت. آن دوران از سختترین دورههای زندگی غلامرضا بود. برای تحصیل بایستی مسافت ۹ کیلومتری بین محل زندگی و تحصیل را در روستای چاهنصرویه را با پای پیاده و در سرمای سخت زمستان با وجود برف و باران شدید و خطرات دیگر طی نماید. لکن بخاطر استعداد فراوان در آموختن زبانزد خاص و عام شده و خود نیز مشتاق فراگیری بیشتر بود. غلامرضا، برای گذراندن دوره راهنمایی به روستای رودخور (تلمبه سبزآباد) رفت و با اقامت در منزل دائیش، در مدرسه ارشاد رودخور، سالهای اول و دوم راهنمایی را با موفقیت به پایان رسانید.
در آن زمان در صف صبحگاه مدرسه قرآن تلاوت میکرد و به هنگام نماز جماعت نیز پیشنماز همسالان خود بود. غلامرضا در سال سوم راهنمایی به تحصیل مشغول بود که به علت چشم درد شدید، از ادامه تحصیل محروم و مجبور به ترک مدرسه شد و با سفارش پدرش به دامداری پرداخت.
🌹🍃سال ۱۳۶۱ جهت حضور در جبهه از طریق بسیج نیریز به شهرستان فسا منتقل و پس از طی چند روز آموزش، بعلت کمی سن از اعزام وی به جبهه جلوگیری شد و مجدداً به روستا برگشت.
🌹🍃پس از ترخیص برادرش از خدمت سربازی در تاریخ ۱۳۶۵/۱۲/۶ از طریق سپاه پاسداران برای خدمت نظام وظیفه معرفی شد. مدت ۲۵ روز آموزش خود را در پادگان آموزشی امام سجاد(ع) شهرستان اقلید گذراند و پس از اعزام به جبهه جنوب، در لشکر ۱۹ فجر در گردان ش.م.ر ۱ مشغول آموزش شد.
🥀🍂پس از مدتی به خط مقدم جبهه شلمچه اعزام شد تا در عملیات کربلای ۸ شرکت نماید. مسئولیت غلامرضا و همرزمانش در این عملیات، خنثی کردن تک شیمیایی دشمن بود. در همین عملیات بود که بر اثر اصابت تیر مستقیم دشمن به سجدگاه وی، در تاریخ ۱۳۶۶/۱/۱۸ به فیض شهادت نائل آمد. پیکر پاکش در روستای چاهعلی به خاک سپرده شده است.
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
غلامرضا، محبوب اقوام و اطرافیان بود. میگویند: قبل از شهادت، دوستان و همرزمانش را از نزدیک شدن زمان شهادت خود خبر داده بود. در شبهای چهارشنبه دعای توسل و در شبهای جمعه دعای کمیل را در هر کجا که بود فراموش نمیکرد و دائماً به پدر و مادرش میگفت که پیشانیام را ببوسید که محل اصابت تیر دشمن است و این جمله را مکرر به زبان میآورد. البته گفته وی به حقیقت پیوست و با اصابت تیر به پیشانیاش به درجه شهادت نایل شد. همرزمان وی میگویند: غلامرضا در آخرین لحظات زندگی، نام مبارک امام حسین(ع) را مداوم بر زبان جاری میکرد و آخرین کلام وی نیز نام مولایش حسین(ع) بود.
روحش شاد و نامش جاودان
#ممنونکهبانشرلینکماراحمایتمیکنید
🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
🚩هم نوا برای تعجیل در فرج آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
🕯✨100🌺صـــــلـوات _ زیارت عاشورا 💫 حدیث شریف کساء💫 به نیت چـهــــارده معصــوم (ع) و شهید والامقام غلامرضا امینی✨
📀فایل صوتی زیارت عاشورا
https://eitaa.com/Modafeane_harame_velayat/36776
💿فايل صوتی حدیث شریف کساء
با صداي علي فاني
https://eitaa.com/Modafeane_harame_velayat/9710
🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
#دختر_شینا_قسمت1⃣2⃣
💥 خدیجه که کمی خیالش راحت شده بود، گفت: « چه شرطی؟! » گفتم: « تو هم باید روزهات را بخوری. »
خدیجه با دهان باز نگاهم میکرد. چشمهایش از تعجب گرد شده بود. گفت: « تو حالت خراب است، من چرا باید روزهام را بخورم؟! »
گفتم: « من کاری ندارم، یا با هم روزهمان را میشکنیم، یا من هم چیزی نمیخورم. » خدیجه اول این پا و آن پا کرد. داشتم بیهوش میشدم. خانه دور سرم میچرخید. تمام بدنم یخ کرده و به لرزه افتاده بود. خدیجه دوید. دو تا تخممرغ شکست و با روغن حیوانی نیمرو درست کرد. نان و سبزی هم آورد. بوی نیمرو که به دماغم خورد، دست و پایم بیحس شد و دلم ضعف رفت. لقمهای جلوی دهانم گرفت. سرم را کشیدم عقب و گفتم: « نه... اول تو بخور. »
خدیجه کفری شده بود. جیغ زد سرم. گفت: « این چه بساطی است بابا. تو حاملهای، داری میمیری، من روزهام را بشکنم؟! »
گریهام گرفته بود. گفتم: « خدیجه! جان من، تو را به خدا بخور. به خاطر من. »
خدیجه یکدفعه لقمه را گذاشت توی دهانش و گفت: « خیالت راحت شد. حالا میخوری؟! »
دست و پایم میلرزید. با دیدن خدیجه شیر شدم. تکهای نان برداشتم و انداختم روی نیمرو و لقمهی اول را خوردم. بعد هم لقمههای بعدی.
وقتی حسابی سیر شدم و جان به دست و پایم آمد، به خدیجه نگاه کردم؛ او هم به من. لبهایمان از چربی نیمرو برق میزد. گفتم: « الان اگر کسی ما را ببیند، میفهمد روزهمان را خوردهایم. »
اول خدیجه لبهایش را با دستک چادرش پاک کرد و بعد من. اما هر چه آنها را میمالیدیم، سرختر و براقتر میشد. چارهای نبود. کمی از گچ دیوار کندیم و آن را کشیدیم روی لبهایمان. بعد با چادر پاکش کردیم. فکر خوبی بود. هیچکس نفهمید روزهمان را خوردیم.
آخر تابستان، ساخت خانه تمام شد. خانهی کوچکی بود. یک اتاق و یک آشپزخانه داشت؛ همین. دستشویی هم گوشهی حیاط بود. صمد یک انبار کوچک هم کنار دستشویی ساخته بود
صمد یک انبار کوچک هم کنار دستشویی ساخته بود، برای هیزم و زغال کرسی و خرت و پرتهای خانه.
خواهرها و برادرها کمک کردند اسباب و اثاثیهی مختصری را که داشتیم آوردیم خانهی خودمان. از همه بیشتر شیرین جان کار میکرد و حظ خانهمان را میبرد. چقدر برای آن خانه شادی میکردیم. انگار قصر ساخته بودیم. به نظرم از همهی خانههایی که تا به حال دیده بودم، قشنگتر، دلبازتر و باصفاتر بود. وسایل را که چیدیم، خانه شد مثل ماه.
از فردا دوباره صمد رفت دنبال کار. یک روز به رزن میرفت و روز دیگر به همدان. عاقبت هم مجبور شد دوباره به تهران برود. سر یک هفته برگشت. خوشحال بود. کار پیدا کرده بود. دوباره تنهایی من شروع شده بود؛ دیر به دیر میآمد. وقتی هم که میآمد، گوشهای مینشست و رادیوی کوچکی را که داشتیم میگذاشت بیخ گوشش و هی موجش را عوض میکرد. میپرسیدم: « چی شده؟! چه کار میکنی؟! کمی بلندش کن، من هم بشنوم. »
اوایل چیزی نمیگفت. اما یک شب عکس کوچکی از جیب پیراهنش درآورد و گفت: « این عکس آقای خمینی است. شاه او را تبعید کرده. مردم تظاهرات میکنند. میخواهند آقای خمینی بیاید و کشور را اسلامی کند. خیلی از شهرها هم تظاهرات شده. »
بعد بلند شد و وسط اتاق ایستاد و گفت: « مردم توی تهران اینطور شعار میدهند. »
دستش را مشت کرد و فریاد زد: « مرگ بر شاه... مرگ بر شاه. » بعد نشست کنارم. عکس امام را گذاشت توی دستم و گفت: « این را برای تو آوردم. تا میتوانی به آن نگاه کن تا بچهمان مثل آقای خمینی نورانی و مؤمن شود. »
عکس را گرفتم و نگاهش کردم. بچه توی شکمم وول خورد. روزها پشت سر هم میآمد و میرفت. خبر تظاهرات همدان و تهران و شهرهای دیگر به قایش هم رسیده بود. برادرهای کوچکتر صمد که برای کار به تهران رفته بودند، وقتی برمیگشتند، خبر میآوردند صمد هر روز به تظاهرات میرود؛ اصلاً شده یک پایهی ثابت همهی راهپیماییها.
یک بار هم یکی از همروستاییها خبر آورد صمد با عدهای دیگر به یکی از پادگانهای تهران رفتهاند، اسلحهای تهیه کردهاند و شبانه آوردهاند رزن و آن را دادهاند به شیخ محمد شریفی ( شیخ محمد شریفی بعدها امام جمعهی رزن شد ).
این خبرها را که میشنیدم، دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. حرص میخوردم چرا صمد افتاده توی این کارهای خطرناک. دیر به دیر به روستا میآمد و بهانه میآورد که سر زمستان است؛ جادهها لغزنده و خطرناک است. از طرفی هم باید هر چه زودتر ساختمان را تمام کنند و تحویل بدهند. میدانستم راستش را نمیگوید و به جای اینکه دنبال کار و زندگی باشد، میرود تظاهرات و اعلامیه پخش میکند و از این جور کارها.
🔰ادامه دارد...🔰
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
#دختر_شینا
🌷دختر_شینا – قسمت 2⃣2⃣
عروسی یکی از فامیلها بود. از قبل به صمد و برادرهایش سپرده بودیم حتماً بیایند. روز عروسی صمد خودش را رساند. عصر بود. خبر آوردند حجت قنبری یکی از همروستاییهایمان را که چند روز پیش در تظاهرات همدان شهید شده بود به روستا آوردهاند.
مردم عروسی را رها کردند و ریختند توی کوچهها. صمد افتاده بود جلوی جمعیت، مشتش را گره کرده بود و شعار میداد: « مرگ بر شاه... مرگ بر شاه. » مردها افتادند جلو و زنها پشت سرشان. اول مردها مرگ بر شاه میگفتند و بعد هم زنها. هیچکس توی خانه نمانده بود.
خانوادهی حجت قنبری هم توی جمعیت بودند و در حالی که گریه میکردند، شعار میدادند. تشییع جنازهی باشکوهی بود. حجت را به خاک سپردیم. صمد ناراحت بود. من را توی جمعیت دید. آمد و خودش مرا رساند خانه و گفت میرود خانهی شهید قنبری.
شب شده بود؛ اما صمد هنوز نیامده بود. دلم هول میکرد. رفتم خانهی پدرم. شیرین جان ناراحت بود. میگفت حاجآقایت هم به خانه نیامده. هر چه پرسیدم کجاست، کسی جوابم را نداد. چادر سر کردم و گفتم: « حالا که اینطور شد، میروم خانهی خودمان. » خواهرم جلویم را گرفت و نگذاشت بروم.
شستم خبردار شد برای صمد و پدرم اتفاقی افتاده. با این حال گفتم: « من باید بروم. صمد الان میآید خانه و نگرانم میشود. »خدیجه که دید از پس من برنمیآید، طوری که هول نکنم، گفت: « سلطان حسین را گرفتهاند. » سلطان حسین یکی از همروستاییهایمان بود.
گفتم: « چرا؟! »
خدیجه به همان آرامی گفت: « آخر سلطان حسین خبر آورده بود حجت را آوردهاند. او باعث شده بود مردم تظاهرات کنند و شعار بدهند. به همبن خاطر او را گرفته و بردهاند پاسگاه دمق. صمد هم میخواسته برود پاسگاه، بلکه سلطان حسین را آزاد کند. اما حاجآقا و چند نفر دیگر نگذاشتند تنهایی برود. با او رفتند. »
اسم حاجآقایم را که شنیدم، گریهام گرفت. به مادر و خواهرهایم توپیدم: « تقصیر شماست. چرا گذاشتید حاجآقا برود. او پیر و مریض است. اگر طوری بشود، شما مقصرید. »
آن شب تا صبح نخوابیدیم. فردا صبح حاجآقا و صمد آمدند. خوشحال بودند و میگفتند: « چون همه با هم متحد شده بودیم، سلطان حسین را آزاد کردن
و گرنه معلوم نبود چه بلایی سرش بیاورند. »نزدیک ظهر، صمد لباس پوشید. میخواست برود تهران. ناراحت شدم. گفتم: « نمیخواهد بروی. امروز یا فردا بچه به دنیا میآید. ما تو را از کجا پیدا کنیم. » مثل همیشه با خنده جواب داد: « نگران نباش خودم را میرسانم. » اخم کردم. کتش را درآورد و نشست. گفت: « اگر تو ناراحت باشی، نمیروم. اما به جان خودت، یک ریال هم پول ندارم. بعدش هم مگر قرار نبود این بار که میروم برای بچه لباس و خرت و پرت بخرم؟! »
بلند شدم کمی غدا برایش آماده کردم. غذایش را که خورد، سفارشها را دادم. تا جلوی در دنبالش رفتم. موقع خداحافظی گفتم: « پتو یادت نرود؛ پتوی کاموایی، از آنهایی که تازه مد شده. خیلی قشنگ است. صورتیاش را بخر. »
وقتی از سر کوچه پیچید، داد زدم: « دیگر نروی تظاهرات. خطر دارد. ما چشم انتظاریم. »
برگشتم خانه. انگار یکدفعه خانه آوار شد روی سرم. بس که دلگیر و تاریک شده بود. نتوانستم طاقت بیاورم. چادر سر کردم و رفتم خانهی حاجآقایم.
🔰ادامه دارد...🔰
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل
لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش رو به بالا قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید.
#ممنونکهبانشرلینکماراحمایتمیکنید.
#دختر_شینا