💌معرفی شهید امروز:
شهید محمد علی خواجه
💐🕊🌺💐🕊🌺💐🕊🌺💐
نام: محمد علی
نام خانوادگی: خواجه
تاریخ ولادت: 1338
محل ولادت: روستای دولت آباد اسفندقه
تاریخ شهادت: 1381
مکان شهادت:سانحه هوایی سیرچ کرمان
مزار: گلزار شهدای کرمان
🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
💢 زندگے نامہ شهـ♡ـید والامقام محمدعلے خواجہ💫
🥀شهـ♡ـید سرافراز در سال ۱۳۳۸ در روستاے دولت آباد اسفندقہ متولد شد. کودکے و دوران ابتدایے را در همان روستا گذراند و براے ادامہ تحصیل روانہ شہر شد و دیپلم خود را در جیرفت کسب نمود. پس از آن در رشتہ کاردانے الکترونیڪ دانشگاه شیراز تحصیل کرد و در حین خدمت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامے، موفق بہ اخذ مدرڪ کارشناسے ارشد در رشتہ مدیریت گردید.
🍃🌹شهید خواجہ در سال ۱۳۶۰ بہ عضویت سپاه پاسداران درآمد و دوران ۸ سال دفاع حضورے فعال در جبہہ هاے نبرد داشت. براے اثبات این مطلب مےتوان بہ جملات همسرش اکتفا نمود کہ فرمودند: شهید خواجہ با بدنے مجروح، دستے ترکش خورده و پاے شکستہ بہ خواستگارے ام آمد.
🌹🍃شهید خواجہ در نیمہ دوم سال ۱۳۶۰ وارد سپاه شدند و بہ عنوان مربے آموزشے در گردان شهید بهشتے مشغول خدمت شدند و بعد از آن تا سال ۱۳۶۶ در گروه مخابرات قدس کرمان وابستہ بہ لشڪر ۴۱ ثارالله انجام وظیفہ نمودند.
🌹🍃 از سال ۱۳۶۶ وارد مرکز پشتیبانے جنوب شرق کرمان شدند و در سمت رئیس ستاد آن مرکز انجام وظیفہ نمودند و تا سال ۱۳۷۴ ادامہ داشت و از سال ۱۳۷۴ تا ۱۳۷۹ در پست جانشینے آن مرکز خدمت کردند و از سال ۱۳۷۶ تا اوایل۱۳۸۱ نیز بہ فرماندهے پادگان خاتم الانبیاء کرمان نائل گشتند و مسئول آمار و پشتیبانے لشڪر گردیدند و آخرین سمت او در سال ۱۳۸۱ بود کہ رئیس ستاد لشکر ۴۱ ثارالله بودند.
🌹🍃شهید خواجہ آنقدر مظلوم بود کہ زمانے کہ اجساد آنها را از ارتفاعات سیرچ کرمان جمع آورے مےکردند، یکے از همرزمان آن شهید گفتند:من مطمئن هستم کہ پیڪر مطهر شهید خواجہ جزء نفرات آخر شناسایے خواهدشد و همین طور هم شد، در لحظہ های آخر پیکر مطهرش شناسایے گردید.
🥀🍂 در نتیجہ شهید خواجہ پس از ۲۱ سال خدمت مخلصانہ، در شامگاه غدیر ۱۳۸۱ در حین بازگشت از ماموریت زاهدان_کرمان، همراه با ۲۷۵ کبوتر خونین بال لشکر ۴۱ ثارالله در سانحہ هوایی سیرچ کرمان بہ آرزوی دیرینہ اش کہ همان شهـادت در راه خدا بود، نائل گشت، زیرا همیشہ در آخر نماز شهـادتش را از خداوند مے خواست و مے فرمود: اللهم الجعل موتے قتلاً فے سبیلک. خدایا مرگ مرا شهـادت در راه خودت قرار بده.🌹🍃
... و پس از یک هفتہ تلاش بے وقفہ برای جمع آوری و شناسایے پیکر آن شهیدان، سرانجام آن شهید از روی دست راستش کہ آرنج قطع شده بود، شناسایے گشت و مقداری از بدنش نیز از روی کارت شناسایی داخل جیبش شناسایے شد و بعد از تشییع همراه دیگر همرزمانش در گلزار شهدای کرمان در قطعہ شهدای غدیر بہ خاک سپرده شد.🌹
🍃روحش شاد و یادش گرامی
🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج
🚩هم نوا برای تعجیل در فرج آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
🕯✨100🌺صـــــلـوات _ زیارت عاشورا 💫 حدیث شریف کساء💫 به نیت چـهــــارده معصــوم (ع) و شهید والامقام محمد علی خواجه ✨
📀فایل صوتی زیارت عاشورا
https://eitaa.com/Modafeane_harame_velayat/36776
💿فايل صوتی حدیث شریف کساء
با صداي علي فاني
https://eitaa.com/Modafeane_harame_velayat/9710
🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
🌷 دختر_شینا – قسمت 5⃣2⃣
💥 توی قایش، یکی دو نفر بیشتر تلویزیون نداشتند. مردم ریخته بودند جلوی خانهی آنها. حیاط و کوچه از جمعیت سیاهی میزد. میگفتند: « قرار است تلویزیون فیلم ورود امام و سخنرانی ایشان را پخش کند. » خیلی از پسرهای جوان و مردها همان موقع ماشین گرفتند و رفتند تهران.
💥 چند روز بعد، صمد آمد، با خوشحالی تمام. از آن وقتی که وارد خانه شد، شروع کرد به تعریف کردن. میگفت: « از دعای خیر تو بود حتماً. توی آن شلوغی و جمعیت خودم را به امام رساندم. یک پارچه نور است امام. نمیدانی چقدر مهربان است. قدم! باورت میشود امام روی سرم دست کشید. همان وقت با خودم و خدا عهد و پیمان بستم سرباز امام و اسلام شوم. قسم خوردهام گوش به فرمانش باشم. تا آخرین نفس، تا آخرین قطرهی خونم سربازش هستم. نمیدانی چه جمعیتی آمده بود بهشت زهرا. قدم! انگار کل جمعیت ایران ریخته بود تهران. مردم از خیلی جاها با پای پیاده خودشان را رسانده بودند بهشت زهرا. از شب قبل خیابانها را جارو کرده بودند، شسته بودند و وسط خیابانها را با گلدان و شاخههای گل صفا داده بودند. نمیدانی چه عغظمت و شکوهی داشت ورود امام. مرد و زن، پیر و جوان ریخته بودند توی خیابانها. موتورم را همینطوری گذاشته بودم کنار خیابان. تکیهاش را داده بودم به درخت، بدون قفل و زنجیر. رفته بودم آنجایی که امام قرار بود سخنرانی کند. بعد از سخنرانی امام، موقع برگشتن یکدفعه به یاد موتور افتادم. تا رسیدم، دیدم یک نفر میخواهد سوارش شود. به موقع رسیده بودم. همان لحظه به دلم افتاد. اگر برای این مرد کاری انجام دهم، بیاجر و مزد نمیماند. اگر دیرتر رسیده بودم، موتورم را برده بودند. »
💥 بعد زیپ ساکش را باز کرد و عکس بزرگی را که لوله کرده بود، درآورد. عکس امام بود. عکس را زد روی دیوار اتاق و گفت: « این عکس به زندگیمان برکت میدهد. »
💥 از فردای آن روز، کار صمد شروع شد. میرفت رزن فیلم میآورد و توی مسجد برای مردم پخش میکرد. یک بار فیلم ورود امام و فرار شاه را آورده بود. میخندید و تعریف میکرد وقتی مردم عکس شاه را توی تلویزیون دیدند، میخواستندتلوزیون را بشکنند.
💥 بعد از عید، صمد رفت همدان. یک روز آمد و گفت: « مژده بده قدم. پاسدار شدم. گفتم که سرباز امام میشوم. »
آنطور که میگفت، کارش افتاده بود توی دادگاه انقلاب. شنبه صبح زود میرفت همدان و پنجشنبه عصر میآمد. برای اینکه بدخلقی نکنم، قبل از اینکه اعتراض کنم، میگفت: « اگر بدانی چقدر کار ریخته توی دادگاه. خدا میداند اگر به خاطر تو و خدیجه نبود، این دو روز هم نمیآمدم. »
💥 تازه فهمیده بودم دوباره حامله شدهام. حال و حوصله نداشتم. نمیدانستم چطور خبر را به دیگران بدهم. با اوقات تلخی گفتم: « نمیخواهد بروی همدان. من حالم خراب است. یک فکری به حالم بکن. انگار دوباره حامله شدهام. »
بدون اینکه خم به ابرو بیاورد، زود دستهایش را گرفت رو به آسمان و گفت: « خدا را شکر. خدا را صد هزار مرتبه شکر. خدایا ببخش این قدم را که اینقدر ناشکر است. خدایا! فرزند خوب و صالحی به ما عطا کن. »
💥 از دستش کفری شده بودم. گفتم: « چی؟! خدا را شکر، خدا را شکر. تو که نیستی ببینی من چقدر به زحمت میافتم. دستتنها توی این سرما، باید کهنه بشویم. به کارِ خانه برسم. بچه را تر و خشک کنم. همهی کارهای خانه ریخته روی سر من. از خستگی از حال میروم. »
💥 خندید و گفت: « اولاً هوا دارد رو به گرمی میرود. دوماً همینطوری الکی بهشت را به شما مادران نمیدهند. باید زحمت بکشید. » گفتم: « من نمیدانم. باید کاری بکنی. خیلی زود است، من دوباره بچهدار شوم. »
گفت: « از این حرفها نزن. خدا را خوش نمیآید. خدیجه خواهر یا برادر میخواهد. دیر یا زود باید یک بچهی دیگر میآوردی. امسال نشد، سال دیگر. اینطوری که بهتر است. با هم بزرگ میشوند. »
💥 یکجوری حرف میزد که آدم آرام میشد. کمی تعریف کرد، از کارش گفت، سر به سر خدیجه گذاشت. بعد هم آنقدر برای بچهی دوم شادی کرد که پاک یادم رفت چند دقیقه پیش ناراحت بودم.
صمد باز پیش ما نبود. تنها دلخوشیام این بود که از همدان تا قایش نزدیکتر از همدان تا تهران است.
🔰ادامه دارد..🔰
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
#دختر_شینا