eitaa logo
بيت الشـھـ🥀ــدا مدافعان حرم ولایت
375 دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
5.9هزار ویدیو
190 فایل
به‌بیـت‌الشـھــ🕊ـــد🥀 مدافعان حرم ولایت خۅش‌آمـدید با شرکت درچله ها ومتوسل شدن به چهارده معصوم(ع) وشهدای والامقام به درجات معنوی خود سازی برسیم👌 حضور شما در این کانال اتفاقی نیست❣️ پیام ناشناس harfeto.timefriend.net/16801975906730 @BEIT_Al_SHOHADA
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎤 🔴 یاران حضرت مهدی عجل‌الله از بین چه کسانی انتخاب میشوند ؟ 💥 💥 ✨با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 💎 @Beit_al_Shohada 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat ✨أللَّھُـمَ‌؏َـجِّـلْ‌لِوَلیِڪْ‌ألْـفَـرَج✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 اهمیت عجیب حق الناس سخنران استاد رفیعی ✨با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 💎 @Beit_al_Shohada 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat ✨أللَّھُـمَ‌؏َـجِّـلْ‌لِوَلیِڪْ‌ألْـفَـرَج✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅مقام کسی که زیاد صلوات می فرستد . 🌸اللهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌸 ✨با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 💎 @Beit_al_Shohada 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat ✨أللَّھُـمَ‌؏َـجِّـلْ‌لِوَلیِڪْ‌ألْـفَـرَج✨
💠 📝 📌صحنۀ انتخابات صحنۀ رقابت برای خدمت است، صحنۀ کش‌واکش برای به‌دست‌آوردنِ قدرت نیست. 📌برادرانی که وارد میدان رقابت انتخاباتی می‌شوند به وظیفه‌شان عمل کنند خدا هم دل‌های مردم را به‌سوی بهترین گزینه هدایت خواهد کرد و یک رئیس‌جمهور شایسته برای ملت ایران تعیین خواهد شد. 🍃 پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله: 💠 ارزش بالای نگاه کردن به پدر و مادر 💢 هرکس به صورت پدر و مادر خود نگاه کند ، خداوند در مقابل هر نگاهی که می‌کند یک حج قبول شده برای او می‌نویسد👌 🔸حتی اگر در طول روز صد هزار بار نگاه کند بازهم همان ثواب را خواهد داشت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌✨با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 💎 @Beit_al_Shohada 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat ✨أللَّھُـمَ‌؏َـجِّـلْ‌لِوَلیِڪْ‌ألْـفَـرَج✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺رئیس جمهوری که فاقد این ویژگی باشد کشور را به فلاکت می‌کشاند! 🎤 | منبع: سیاست در اسلام جلسه اول ✨با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 💎 @Beit_al_Shohada 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat ✨أللَّھُـمَ‌؏َـجِّـلْ‌لِوَلیِڪْ‌ألْـفَـرَج✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍ايمان چیست ⁉️ 🔸مرحوم علامه رحمة الله: 🔹اميرالمؤ منين عليه السلام فرمودند : الايمان معرفة بالقلب و اقرار باللسان و عمل بالاءركان ؛ ايمان سه چيز است : معرفت خدا به قلب و اقرار به زبان و عمل به جوارح . _________________________________________ 💠 علامه حسن‌زاده 💠 ✨با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 💎 @Beit_al_Shohada 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat ✨أللَّھُـمَ‌؏َـجِّـلْ‌لِوَلیِڪْ‌ألْـفَـرَج✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 چه گناهی باعث می‌شود خداوند نعمت‌هایش را از ما بگیرد؟ 🎤 آیت‌الله (ره) ‌‌‌‌ ✨با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 💎 @Beit_al_Shohada 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat ✨أللَّھُـمَ‌؏َـجِّـلْ‌لِوَلیِڪْ‌ألْـفَـرَج✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺چرا ادعا میکنیم سرنوشت انتخابات ایران، مستقیماً تعیین‌کننده سرنوشت آینده جهان است؟ 🎤 استاد شجاعی ✨با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 💎 @Beit_al_Shohada 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat ✨أللَّھُـمَ‌؏َـجِّـلْ‌لِوَلیِڪْ‌ألْـفَـرَج✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت بیست و سوم نگاه‌ها به سمت در چرخید که عبدالله چابک از جا پرید تا در را باز کند و لحظاتی بعد بازگشت و یکسر به سمت کمد دیواری رفت که مادر پرسید: «چی شده؟» عبدالله همچنانکه در طبقات کمد به دنبال چیزی می‌گشت، پاسخ داد: «آقا مجیده! آچار می‌خواد. میگه شیر دستشویی خراب شده.» که مادر با ناراحتی سؤال کرد: «اونوقت تو این بنده خدا رو دمِ در نگه داشتی که براش آچار ببری؟» عبدالله دست از جستجو برداشت و متعجب پرسید: «خُب چی کار کنم؟» مادر از جا بلند شد و در حالیکه به سمت چوب لباسی می‌رفت تا چادرش را سر کند، اعتراض کرد: «بوی غذا تو خونه پیچیده، تعارف کن بیاد تو!» عبدالله که تازه متوجه شده بود، کمد را رها کرد و به سرعت به سمت در بازگشت. لقمه نانی را که برداشته بودم، دوباره در سفره گذاشتم و برای سر کردن چادر به اتاق رفتم. چادرم را که سر کردم، در آیینه نگاهی به چهره‌ام انداختم. صورتم از شدت گریه‌های ساعتی پیش پژمرده شده بود و سفیدی چشمانِ پُف کرده‌ام، به سرخی می‌زد. دوست نداشتم او مرا با این رنگ و رو ببیند، ولی چاره‌ای نداشتم و باید با همین صورت افسرده به اتاق باز می‌گشتم. چند دقیقه‌ای گذشت و خبری از عبدالله و آقای عادلی نشد که محمد خندید و گفت: «فکر کنم روش نمیشه بیاد تو!» و حرفش تمام نشده بود که بلاخره عبدالله او را با خودش آورد. با لحنی گرم و صمیمی به همه سلام کرد و با نجابت همیشگی‌اش آغاز کرد: «شرمنده! نمی‌خواستم مزاحم بشم. ولی شیر دستشویی آشپزخونه خراب شده بود...» که مادر با مهربانی به میان حرفش آمد: «حالا برای درست کردن شیر وقت زیاده. بفرمایید سر سفره، شما هم مثل پسرم می‌مونی.» در برابر مهربانی مادر، صورتش به خنده‌ای ملیح گشوده شد و با گفتن «خیلی ممنونم!» سر سفره، جایی که عبدالله بین خودش و محمد برایش باز کرده بود، نشست. مادر بشقابی غذا کشید و با خوشرویی به دست آقای عادلی داد و گفت: «شاید مثل غذاهای خودتون خوشمزه نباشه! ولی ناقابله.» که لبخندی زد و جواب داد: «اختیار دارید حاج خانم! اتفاقاً غذاهای بندر خیلی خوشمزه‌اس!» محمد ظرف ترشی را جلوتر کشید و با خنده گفت: «با ترشی بخور، خوشمزه‌ترم میشه!» سپس دستی روی پای آقای عادلی زد و پرسید: «حالا خودت یاد گرفتی غذای بندری درست کنی؟» از این سؤال محمد، خندید و گفت: «هنوز نه، راستش یه کم سخته!» ابراهیم همانطور که برای ساجده لقمه می‌گرفت، با شیطنت جواب داد: «باید بیای پیش مامان، بهترین غذاهای بندری رو بهت یاد میده!» و پدر علاقه خاصی به کسب و کار داشت که بحث را عوض کرد و پرسید: «وضع کار چطوره آقا مجید؟» و او تنها به گفتن «الحمدالله!» اکتفا کرد که پدر دوباره پرسید: «از حقوقت راضی هستی؟» لحظه‌ای مکث کرد و سپس با صدایی آکنده از رضایت پاسخ داد: «خدا رو شکر! خوبه! کفاف زندگی من رو میده حاج آقا.» که ابراهیم مثل اینکه یاد چیزی افتاده باشد، خندید و رو به محمد کرد: «محمد! عصری نبودی ببینی این پسره چجوری از حقوقش حرف می‌زد! اگه همسایه‌مون نبود، خیال می‌کردم پسر امیر کویته!» محمد لقمه‌اش را قورت داد و متعجب پرسید: «کی رو می‌گی؟» و ابراهیم پاسخ داد: «همین لقمه‌ای که عیال بنده گرفته بود!» زیر چشمی به پدر نگاه کردم و دیدم با آمدن نام خواستگار، دوباره هاله‌ای از اخم صورتش را پوشانده است که لعیا همچنانکه خُرده‌های غذا را از روی پیراهن ساجده جمع می‌کرد، پاسخ کنایه ابراهیم را با دلخوری داد: «من چه لقمه‌ای گرفتم؟!!! من فقط راوی بودم.» محمد که به کلی گیج شده بود، پرسید: «قضیه چیه؟» ❤️. ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865 🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش🔺🔻 قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید. .
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت بیست و چهارم ابراهیم چربی غذا را از دور دهانش پاک کرد و با خونسردی جواب داد: «هیچی بابا، امروز پسر این همسایه بالایی‌مون اومده بود خواستگاری الهه.» جمله‌ای که از زبان ابراهیم جاری شد، بی‌آنکه بخواهم سرم را بالا آورد و نگاهم را به میهمانی چشمان آرام این مرد غریبه بُرد و دیدم نگاه او هم به استقبالِ آمدنم، در ایوان مژگانش قد کشیده و بی‌آنکه پلکی بزند، تنها نگاهم می‌کند. شاید چند لحظه بیشتر طول نکشید، گرچه طولانی‌ترین پیوندی بود که از روز ورودش به این خانه، بین چشمانمان جان گرفته بود که سرم را پایین انداختم، در حالی که تا لحظه آخر، نگاه او همچنان بر چشمان پف کرده و سرخم خیره مانده بود. نمی‌توانستم تصور کنم با شنیدن این خبر و دیدن این صورت پژمرده، چه فکری می‌کند که به یکباره به خودم آمدم و از اینکه نگاهم برای لحظاتی به نگاه مردی جوان گره خورده بود، از خدای خودم شرم کردم. از اینکه بار دیگر خیالش بی‌پروا و جسورانه به قلبم رخنه کرده بود، جام ترس از گناه در قلبم پیمانه شد و از دنیای احساس خارج که نه، فرار کردم. انگار دوباره به فضای اتاق بازگشته باشم، متوجه صدای محمد شدم که در پاسخ ابراهیم می‌گفت: «کی؟ همون پسر قد بلنده که پژو داره؟» و چون تأیید ابراهیم را دید، چین به پیشانی انداخت و گفت: «نه بابا، اون که به درد نمی‌خوره! اوندفعه اومده بودم خونه‌تون دیدمش. رفتارش اصلاً درست نیس!» مادر با نگرانی پرسید: «مگه رفتارش چطوریه محمد؟» که عبدالله به میان بحث آمد و گفت: «تو رو خدا انقدر غیبت نکنید!» از اینکه در مقابل یک مرد نامحرم، این همه در مورد خواستگارم صحبت می‌شد، گونه‌هایم گل انداخته و پوششی از شرم صورتم را پوشانده بود. احساس می‌کردم او هم از اینکه در این بحث خانوادگی وارد شده، معذب است که اینچنین ساکت و سنگین سر به زیر انداخته و شاید عبدالله هم حال ما را به خوبی درک کرده بود که می‌خواست با این حرف، بحث را خاتمه دهد. لعیا هم شاید از ترس پدر بود که پشت حرف عبدالله را گرفت: «راست میگه. وِل کنید این حرفارو. حالا شام بخوریم، برای حرف زدن وقت زیاده!» به محض جمع شدن سفره، آقای عادلی با لبخندی کمرنگ از مادر تشکر کرد: «حاج خانم! دست شما درد نکنه! خیلی خوش مزه بود!» ولی اثری از شادی لحظات قبل از شام در صدایش نبود و مادر با گفتن «نوش جان پسرم!» جوابش را به مهربانی داد که رو به عبدالله کرد و گفت: «شرمنده عبدالله جان! اگه زحمتی نیس آچار رو برام میاری؟» و با گفتن این جمله از جا بلند شد و دیگر تمایلی به ماندن نداشت که در برابر تعارف‌های مادر و عبدالله برای نشستن، به پاسخی کوتاه اکتفا کرد و سرِ پا ایستاد تا عبدالله آچار را برایش آورد. آچار را از عبدالله گرفت و به سرعت اتاق را ترک کرد، طوری که احساس کردم می‌خواهد از چیزی بگریزد. با رفتن او، مثل اینکه قفل زبان محمد بار دیگر باز شده باشد، شروع کرد: «من این پسره رو دیدم! اوندفعه که رفته بودیم خونه ابراهیم، سر جای پارک ماشین دعوامون شد!» و در برابر نگاه متعجب ما، عطیه شهادت داد: «راست میگه. کلی هم فحش بارِ محمد کرد!» سپس با خنده‌ای شیطنت‌آمیز ادامه داد: «نمی‌دونست ما فامیل لعیا هستیم. تو کوچه که دید جای ماشینش پارک کردیم، کلی به محمد بد و بیراه گفت.» پدر ساکت سر به زیر انداخته بود و هیچ نمی‌گفت و در عوض با هر جمله محمد و عطیه، انگار در دل من قند آب می‌کردند. با تمام وجود احساس می‌کردم گریه‌های هنگام نمازم، حاجتم را برآورده کرده است که لعیا با حالتی ناباورانه گفت: «اینا یکسالی میشه تو این آپارتمان هستن، من چیزی ازشون ندیدم!» و محمد جواب داد: «چی بگم زن داداش! اون شب که حسابی از خجالت من دراومد.» عبدالله در مقابل پدر، باد به گلو انداخت و برای اینکه کار را تمام کند، گفت: «راستش منم که دیدمش، اصلاً از رفتارش خوشم نیومد.» از چشمان مهربان مادر می‌خواندم از اینکه شاید این حرف‌ها نتیجه درگیری بین من و پدر را به نفع من تغییر دهد، خوشحال شده است، هرچند که نگرانی از آینده تنها دخترش همچنان در نگاهش موج می‌زد. محمد که از اوقات تلخی‌های عصر بی‌خبر بود، رو به من کرد و پرسید: «الهه! نظر خودت چیه؟» و عطیه که جزئیات ماجرا را از لعیا شنیده بود، با اطمینان جواب داد: «الهه اصلاً از پسره خوشش نیومده!» و هرچند نگاه غضب‌آلود پدر را برای خودش خرید، اما کار من را راحت کرد و همین صحبت‌های خودمانی، توانست نظر پدر را هم تغییر دهد و چند روز بعد که نعیمه خانم برای گرفتن جواب تماس گرفت، مادر با آوردن بهانه‌ای ماجرای این خواستگار را هم خاتمه داد. ❤️. ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865 🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا